جدول جو
جدول جو

معنی نرد - جستجوی لغت در جدول جو

نرد
نوعی بازی که ابزار آن شبیه شطرنج و مرکب از تخته و ۳۰ مهره (۱۵ مهرۀ سفید و ۱۵ مهرۀ سیاه) و دو طاس می باشد، تخته نرد، تنۀ درخت، ساقۀ درخت، برای مثال ز خاکی که خون سیاوش بخورد / به ابر اندرآمد یکی سبزنرد (فردوسی - ۲/۳۷۵)، مردم اندر خور زمانه شده ست / نرد چون شاخ گشت و شاخ چو نرد (کسائی - لغت فرس - نرد)
فرهنگ فارسی عمید
نرد
(نَ)
بازیی است معروف از مخترعات بوزرجمهر که در برابر شطرنج ساخته و بعضی گویند نرد قدیم است اما دو کعبتین داشته، دوی دیگر را بوزرجمهر اضافه کرده است. (برهان قاطع). اردشیر بابک آن را وضع کرده لاجرم نردشیر نیز نامندش. (منتهی الارب). در قدیم در بازی نرد سه مهره به کار می بردند. مؤلف نفایس الفنون آرد: ’عدد کعبتین را سه بنابر این نهادند که حرکات اکثر سیارات به سه فلک تمام شود’. نظامی عروضی آرد: امیر (طغانشاه) سه مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی سه مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود، احتیاطها کرد و بینداخت تا سه شش زند، سه یک برآمد. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بازیی است در مقابلۀ شطرنج. (غیاث اللغات). بازیی است که بر صفحه با مهره ها می شود. (فرهنگ نظام). نوعی از بازی قمار که دارای تخته ای است که سطح آن را به دو قسمت مشابه هم تقسیم کرده اند و در روی هر یک از آن دو قسمت شش خانه در طرف یمین و شش در طرف یسار رسم نموده و با دو طاس و سی مهره به روی آن تخته بازی می کنند. (ناظم الاطباء) :
دگر بهره شطرنج بودی و نرد
سخن گفتن از روزگار نبرد.
فردوسی.
که اینت سخنگوی داننده مرد
نه از بهر بازی شطرنج و نرد.
فردوسی.
بدین سان که گفتم بیاراست نرد
بر شاه شد یک به یک یاد کرد.
فردوسی.
نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه.
منوچهری.
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد به جائی که خرابات خراب است.
منوچهری.
نه نقل بود ما را نی دفتر و نی نرد
وین هر سه بدین مجلس ما در نه صواب است.
منوچهری.
تاجز از بیست وچهارش نبود خانه نرد
همچو در سی ودو خانه است نهاد شترنگ.
نجار (ازحاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
مهرۀ او سی سیه و سی سپید
گردش او زیر یکی تخت نرد.
مسعودسعد.
نرد است و شراب است و کباب است و رباب است
دانی تو که هر چار نشاط بشر آمد.
سوزنی.
داو دل و جان نهم به عشقت
در ششدره اوفتاد نردم.
سوزنی.
از نرد سه تا پای فراتر ننهادیم
هم خصل به هفده شد و هم داو سر آمد.
سوزنی.
پیش سپید مهرۀ مرگ اصفیا نگر
از مهره های نرد پریشان تر آمده.
خاقانی.
تخت نرد پاکبازان در عدم گسترده اند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان.
خاقانی.
گر بود چار شهر خراسان حرم مثال
راهش کنون چوششدرۀ نرد کرده اند.
خاقانی.
تا کدامین غالب آید در نبرد
زین دوگانه تا کدامین برد نرد.
مولوی.
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد عشق اول ندب جان باختن.
سعدی.
، تنه درخت. (لغت فرس اسدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تن درخت. (غیاث اللغات). تنه ساقۀ درخت. (برهان قاطع). تنه درخت که شاخ و گره نداشته باشد. (فرهنگ خطی). بنۀ درخت یعنی اصل وی. (اوبهی). تنه درخت. ساق درخت. تنه درخت راست، نه شاخ و نه بیخ آن. (یادداشت مؤلف) :
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ گشته شاخ چو نرد.
کسائی (از فرهنگ اسدی).
نگه کن یکی شاخ نرد بلند
نباید که از باد یابد گزند.
فردوسی.
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
به ابر اندر آمد یکی سبز نرد.
فردوسی.
چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد
زمانه نپوشد به زنگار و گرد.
فردوسی.
درخت زندگانی رسته از تن
به پیشش نرد گشته تیغ و جوشن.
(ویس و رامین).
همی تا برآید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری
ز هر تخم بیخی ز هر بیخ نردی
ز هر نرد شاخی ز هر شاخ باری.
مسعودسعد.
نه تخم او را بیخ و نه بیخ او را بر
نه نرد او را شاخ و نه شاخ او را بار.
مختاری غزنوی.
ای خداوندی که فضل و فخر و جاه و عز تو
آن چو بیخ است این چو نرد است آن چو شاخ است این چو بار
آن چو بیخ آبدار است این چو نرد پایدار
آن چو شاخ باردار است این چو بار مایه دار.
مختاری.
برده بیخ سخاش تا عیوق
میوه و برگ و شاخ و نرد و عروق.
سنائی.
نرد این را خلال چون کردم
بدر آن را هلال چون کردم.
سنائی.
تازه گردانم به ناجستن که باد
تازه ت ازجان بیخ و شاخ و برگ و نرد.
سنائی.
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ و نردم.
سوزنی.
نوبه نو از شجر جود تو یابد هرروز
در و دینار و درم میوه و نرد و ورقه.
سوزنی.
رستنی های تو بی سعی نما
جمله با برگ تمام از شاخ و نرد.
انوری.
- نرد درخت:
برادر ز تیرش بترسید سخت
نهان گشت در پشت نرد درخت.
فردوسی (ازانجمن آرا).
، ترکیبی است مرکب از صندل و گل ارمنی و فوفل و اقاقیا و حضض و سفیداب و مرداسنگ که بر ورم های گرم طلا کنند نافع باشد. (برهان قاطع) (از منتهی الارب). چیزی مرکب است که به شکل نرد می سازند و در مایعات مناسبه سوده به طریق طلا استعمال می کنند و معروف به طلای نرد است و صفت آن این است که بگیرند صندل سرخ و گل ارمنی و فوفل و اقاقیا و حضض و سفیداب و مرداسنگ اجزای مساوی و کوفته و بیخته به آب شیاف بزرگ به شکل نرد سازند، طلای این نافع اورام حاره است. (فرهنگ نظام از محیط اعظم). شی ٔ مرکب شکله مثل شکل النرد یستعمل بعد الحک علی المایعات المناسبه و انما اتخذ علی مثال النرد لیکون حکها سهلاًو یمیز عن المرکبات. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
نرد
(نَ)
جوال فراخ اسفل تنگ دهن که از برگ خرما بافند و بدوزند و از رسن لیف خرما بخیه زنند تا محکم و سخت و درشت گردد و بدان خرما در ایام درو از جائی به جائی برند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نرد
نوعی بازی که بوسیله دوطاس (کعبتین) وسی مهره (پانزده مهره سفید وپانزده مهره سیاه) برروی تخته (تخته نرد) یاصفحه ای مقوایی انجام میشودبدین طریق که هریک ازطرفین بازی مهره های خودراکه پانزده عدداست (یک طرف سیاه وطرف دیگر سفید) روی تخته می چینندوسپس بنوبت طاسها رامی اندازندومجموع خانه های دوطاس راماخذ قراردهندوطبق همان شماره مهره های خویش را براست یاچپ (طبق چیدن مهره ها) حرکت دهند این کارآن قدرادامه می یابدتاهمه مهره ها درشش خانه متصل آخری جمع شود. پس ازآن مهره هاراطبق شماره خالهای طاسهاازتخته نردخارج کنند. هرکدام ازطرفین که تمام مهره های خودرازودترخارج کندبرنده یک دست شناخته میشودواگرهمه مهره های یک حریف خارج کندبرنده یک دست شناخته میشودواگرهمه مهره های یک حریف خارج شوددرصورتیکه طرف مقابل حتی یک مهره رانتوانسته باشدخارج کنددودست بنفع برنده حساب شودکه آنرا اصطلاحا} مارس {گویند. معمولادوربازی شامل، دست است. توضیح 1 اختراع نردطبق کارنامه اردشیربابکان وشاهنامه به بزرگمهر نسبت داده شده: بدین سان که گفتم بیاراست نرد برشاه شدسربسریادکرد... (شا. بخ 8 ص 2666) توضیح 2 نرددرقدیم هفت بازی داشته ازین قرار: فارد (فرد)، زیاد، ستا (سه تا)، خانه (خانه گیر)، طویل، هزاران (ده هزار)، منصوبه. توضیح 3 قدمادربعضی ازبازیهای مذکورمثل} سه تا {سه طاس بکارمیبردند: ازپی سی طفل رادریک بساط آن سه لعبت زاستخوان آخرکجاست ک (خاقانی. سج. 492) وبرخی مانندفردوزیاده رابادوطاس بازی میکردند. توضیح 4 وضع نردمنطبق باوضع طبیعت است: زیراکه دوران کعبتین در طاسک وظهورنقوش مختلف که مبادی بازیهای متنوعندبمناسبت سیرافلاک وسیارات است که مبادی حدوث حادثاتندوارباع بساط او که محل ظهورانواع افاعیل اندبمثابت عناصر اربعه... چنانکه فصول سال چهارندبساط نیز بچهارقسم مساوی قسمت شده وآنکه اورابه بیست وچهارقسم کرده بنابرآنست که ساعات شبانروزبیست وچهارندوعددمهره راسی بنابر آنکردندکه ماهی سی روزاست وباعتبارروزوشب یک نیمه آن سفیدویک نیمه آن سیاه کردند... ودرکعبتین مقابل یک نقطه شش نهاده اند ودرمقابل دوپنج ودرمقابل سه چهاربنابر آنچه خواستندنقش راازبالاوزیرچون جمع کنند ازهفت که عددسیاره است تجاوزنکندوشک نیست درآنکه اگردرجهتی هفت نقش کردندی نقوش مختلف صورت نبستی پس طریقه ای کردندکه دایماهفت مرعی باشدونقوش مختلف بماند، تنه وساقه درخت: ای خداوندی که فضل وفخروجاه وعزتوآن چو بیخ است این چونرداست ظن چوشاخ است این چوبار
فرهنگ لغت هوشیار
نرد
((نَ))
نوعی بازی مانند شطرنج که ابزار آن یک صفحه چوبی به همراه 15 مهره سیاه و 15 مهره سفید و دو طاس می باشد
فرهنگ فارسی معین
نرد
چوبی که در دستگاه بافندگی است و پارچه ی بافته شده به گرد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نرداگشسپ
تصویر نرداگشسپ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری از سپاهیان بهرام چوبین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نرده
تصویر نرده
حصاربندی چوبی یا آهنی که در اطراف باغچه، خانه یا جلوی ایوان درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نردین
تصویر نردین
گیاهی بیابانی با برگ های دراز خوش بو، گل های ریز، ساقۀ سخت و ریشه سخت شبیه مامیران که در طب به کار می رود و خواص آن شبیه سنبل الطیب است، ناردین، سنبل رومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نردبان
تصویر نردبان
پلکان چوبی
فرهنگ فارسی عمید
(عَ گَ دَ)
تخته زدن. نرد زدن. با تخته نرد بازی کردن. نرد بازی کردن:
نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد
نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد.
خاقانی.
ولیکن نرد با خود باخت نتوان
همیشه با خوشی درساخت نتوان.
نظامی.
، بازی کردن. مطلق بازی کردن:
گردکان چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این می باز نرد.
مولوی.
- نرد... باختن، بدان پرداختن. به آن مشغول شدن. لاف از آن زدن. از آن دم زدن.
- نرد جمال باختن:
نرد جمال باخته با نیکوان دهر
و اندرفکنده مهرۀ خوبان به ششدره.
سوزنی.
- نرد خدمت باختن:
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با ما نرد خدمت باختی.
مولوی.
- نرد دغا باختن:
کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند
مهرۀ خصم بر امّید مششدر گیرند.
مجیر بیلقانی.
- نرد سیاست باختن.
- نرد عشق باختن.
- نرد محبت باختن.
- نرد وفا باختن
لغت نامه دهخدا
(نَ)
یکی از دهستانهای بخش میامی شهرستان شاهرود است. این دهستان در سمت شمالی بخش میامی، در نقاط مرتفع سلسله جبال البرز واقع است و ناحیتی سردسیر و ییلاقی است. آبش از چشمه سار، محصولات عمده اش غلات و بنشن و لبنیات و میوه های جنگلی است. این دهستان جمعاً 13 پارچه آبادی و جمعیتی در حدود 5000 تن دارد. مرکزش قریۀ نردین و دهات مهمش نام نیک، حسین آباد، کرناک و تلوین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سنبل رومی که گیاهی خوشبو است. (از المنجد). رجوع به ناردین شود
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ مَ)
نام شهرکی است از خراسان نزدیک به چمن کالپوس، در فضائی وسیع واقع است، قلعه ای دارد متین و چهارصد خانوار در آن سکونت دارد. سه قلعه در اطراف آن است و نیم سنگ آب دارد که زراعت می کنند. (از انجمن آرا). رجوع به نردین مذکور در زیر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ده مرکزی دهستان نردین بخش میامی شهرستان شاهرود است. در 80هزارگزی شمال میامی و 36هزارگزی مشرق راه شاهرود به گرگان، در ناحیۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 950 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات و میوه های درختی، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / نَ)
نرد. (منتهی الارب). رجوع به نرد شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، در 11هزارگزی جنوب غربی لنده مرکز دهستان و 78هزارگزی شمال راه بهبهان، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و پشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و حشم داری و بافتن قالیچه و جوال و گلیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ تَ / تِ)
تخته نرد. رجوع به نرد و تخته نرد شود
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان قشلاق بزرگ بخش گرمسار شهرستان دماوند. دارای 600 تن سکنه است. آب آن از حبله رود. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن، لبنیات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری، قالیچه، گلیم، جاجیم و پلاس بافی است. دبستان دارد و ساکنین آن از طایفۀ اصانلو هستند و عده ای از آنها در تابستان به ییلاق فیروزکوه میروند. مزرعۀ بیگلربگی که در انتهای رود خانه حبله رود واقع است جزو این ده بوده، نیزار طولانی در کنار و کف رودخانه دارد که نی آن بوسیلۀ زارعین ده جمعآوری شده و مصرف صادراتی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ بامْ یَ / یِ)
نردبان. درجه. مرتبه. زینه: قلعه ای دیدم سخت بلند و نردبان پایه های بی حد و اندازه چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد. (تاریخ بیهقی ص 68).
از مقلد مجوی راه صواب
نردبان پایه کی بود مهتاب.
سنائی.
نیست از بهر آسمان ازل
نردبان پایه به ز علم وعمل.
سنائی.
در و درگاه عقل و جان سر اوست
نردبان پایۀ فلک در اوست.
سنائی.
نردبان پایه ای دوالین بود
کز پی آن بلند بالین بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ کَ / کِ)
نرده کشیدن. عمل کشیدن نرده در مزارع برای منع ورود گاو و گوسفند در آن. (یادداشت مؤلف). محصور کردن جائی را با نرده های چوبین یا آهنین
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ /دِ)
میله های چوبی یا فلزی نزدیک هم نشانده که چون دیوار مانع رفت وآمد است و الفاظ دیگرش معجر و تارمی است. (فرهنگ نظام). محجری که در جلو ایوان می سازند و طارمی نیز گویند. (ناظم الاطباء). طارمی. محجر. دست انداز. حاجزی از چوب یا آهن مشبک که به جانب ایوان و مهتابی یا دو طرف پلکان کشند زینت را یا منع سقوط اشخاص را. (یادداشت مؤلف) ، اشل. مقیاس. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
منسوب به نرد. رجوع به نرد شود.
- عظم نردی، استخوانی که کنار استخوان پاشنه به آن پیوسته است و آن شش پهلو دارد مانند کعبتین نرد. رجوع به تشریح میرزاعلی ص 154 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نردبام (شیرازی). نوردبان (اصفهانی). کردی دخیل: نردووان، (درجه، نردبان) ، نردوآن، اردوان، گیلکی دخیل: نردبام، تهرانی: نوردبون، در اراک: نردونگ، ظاهراً از:نرد (نورد) + بان (= بام). دو چوب یا آهن عمودی که در میان آنها به فاصله ها چوبهائی افقی کار گذاشته باشند و برای بالا رفتن از درخت و دیوار و امثال آن به کار رود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ترجمه درجه است و به معنی زینه باشد اعم از چوب و غیر چوب. (برهان قاطع). و اصل در آن نوردبام بود که راه بام به آن نوردیده می شود. (از آنندراج) (از انجمن آرا). دو چوب بلندی که در میان آنها به فاصله ها چوب ها مانند پله های پلکان کار گذاشته شده و در بالا رفتن از درخت و دیوار و جز آنها استعمال می شود. (از فرهنگ نظام). زینه. (غیاث اللغات). پله. درجه. مرتبه. زینه، خواه از چوب باشد یا جز آن. (ناظم الاطباء). سلّم. (ترجمان القرآن) (دهار). معراج. (منتهی الارب) (دهار). ادرجّه. درجه. درجه. درجّه. مرقاه. مرقاه. (از منتهی الارب) :
چهل پایۀ نردبان از برش
که میرفت تا اوج کیوان سرش.
فردوسی.
گر آن زر که اوداد برهم نهندی
نگر آیدی چرخ را نردبانی.
فرخی.
تو را آن جهان نردبان این جهان است
به سر بر شدن باید این نردبان را.
ناصرخسرو.
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم
یک پایه ازصلات و دگر پایه از صیام.
ناصرخسرو.
گفتا که: به زیر نردبان بنشین
بندیش ز پایهای سارانی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 59).
همت بلند باید کردن که تو هنوز
بر پلۀ نخستین از نردبانیا.
رونی.
و ارتفاع این دکه مقدار سی گز همانا باشد و از پیش روی دو نردبان بر آن ساخته است کی سواران آسان بر آن روند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 126).
بر آسمان چگونه توان شد به نردبان.
عثمان مختاری.
اگر بسیار بندیشی خرد باشد از او عاجز
کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد.
سنائی.
شیرمردان دین در آخر کار
نردبانی بساختند از دار.
سنائی.
اگر صد قرن از این عالم بپوئی سوی آن بالا
چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی.
سنائی.
چنان بلندسخن مهتری که گر خواهد
به بام عرش برآید به نردبان سخن.
سوزنی.
کس به سر آسمان برنشد از نردبان.
جمال الدین عبدالرزاق.
ظلم و حرم تو حاش ﷲ
پای سگ و نردبان کعبه.
خاقانی.
طمع نبینی به بر طبع من
پیل که بیند به سر نردبان.
خاقانی.
با زمانه پنجه در نتوان فکند
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد.
خاقانی.
این بگفت و آتشین آهی بزد
آنگهی بر نردبان دار شد.
عطار.
در بر آن کار عالی کار خلق
اشتری برنردبان خواهد بدن.
عطار.
نتوان به آسمان ز ره نردبان رسید.
کمال الدین اسماعیل.
ای بنازیده به ملک و خان ومان
نزد عاقل اشتری بر نردبان.
مولوی.
سوی بام آمد ز متن نردبان
جاذب هر جنس راهم جنس دان.
مولوی.
نردبان خلق این ما و من است
عاقبت زین نردبان افتادن است.
مولوی.
رباخواری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم در نفس جان بداد.
سعدی.
به دوزخ درافتادم از نردبان.
سعدی.
نردبانی چنان بساز ای کرد
که تواند به آسمانت برد.
اوحدی.
نجوید نردبان مرغ از پی بام.
امیرخسرو.
به یک گام کز نردبانی جهی
سلامت بود گر به جانی جهی.
امیرخسرو.
بام قصر وصال اوست بلند
نردبان خیال ما کوتاه.
آصفی (از آنندراج).
- نردبان افکندن (نهادن) ، در اثنای راه سر حرف با رفیقان باز کردن تا تصدیع مسافت راه تخفیف یابد و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (آنندراج) :
مکن عمر را در خموشی تباه
ز گفتار نه نردبانی به راه.
طالب آملی (از آنندراج).
- نردبان بر بام بودن، پریشان اختلاط بودن. (آنندراج).
- نردبان به راه انداختن.
- نردبان چرمین، نردبانی که از چرم سازند: و برای اهل کوهستان قلعه ها ساخت چنانکه الا به نردبان چرمین نتواند رفت. (تاریخ طبرستان).
- امثال:
با نردبان به آسمان نتوان رفت.
شتر بر نردبان.
مثل نردبان دزدها.
نردبان پله پله، کار را به صبرو متانت باید انجام داد. باید رعایت مراتب را کرد
لغت نامه دهخدا
(نَ)
عمل نردباز. نرادی. نرد باختن. رجوع به نردباز شود:
گهی جستن به غمزه چاره سازی
گهی کردن به بوسه نردبازی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نرّاد. آنکه نرد بازی کند. (ناظم الاطباء). نردبازنده
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ شَ)
نام یکی از سرداران هرمز:
به پشت سپه بود نرداگشسب
کجا دم ّ شیران گرفتی ز اسب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(عَ گَ تَ)
با نرده گرد چیزی حصار بستن
لغت نامه دهخدا
تصویری از نردبام
تصویر نردبام
نردبان
فرهنگ لغت هوشیار
دوچوب یادوقطعه فلزبلندعمودی که درمیان آنهابفاصله معین چوبهایاقطعات فلزی افقی کارگذاشته اندوبتوسط آن ازدیواردرخت وغیره بالاروندویاببام خانه برآیندزینه. یانردبان فلزی. نردبانی که ازفلز ساخته شده، زینه ای که درجنگهای قدیم برای بالارفتن ازحصاربکارمیبردند: خرک ومنجنیق ونردبان وغیره... یانردبان درراه نهادن (افکندن)، . دراثنای راه باهمراهان سخن گفتن تامسافت بی تعب طی شود: مکن عمررادرخموشی تباه زگفتارنه نردبانی براه. (طالب آملی فرنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
پایه نردبان پله نردبان: همه مرادهای هردوجهانی چون نردبان پایه است بیک مراد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نردک
تصویر نردک
نردکوچک
فرهنگ لغت هوشیار
میلهای چوبی یافلزی نزدیک یکدیگرنشانده وآن همچون دیواری مانع آمد ورفت گرددطارمی، اشل مقیاس. یانرده آهنی (آهنین)، نرده ای که ازآهن ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
((نَ دِ))
تارمی چوبی یا فلزی که در اطراف باغچه و خانه یا جلوی ایوان درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نردبان
تصویر نردبان
((نَ دَ))
نردبام، دو چوب یا دو قطعه فلزی بلند عمودی که در میان آن ها به فاصله معین چوب ها یا قطعات فلزی افقی کار گذاشته و توسط آن از دیوار، درخت و غیره بالا روند، زینه
فرهنگ فارسی معین