جدول جو
جدول جو

معنی نرخر - جستجوی لغت در جدول جو

نرخر
خرنرینه نره خر مقابل ماده خر: نرخری گربه پشت ماده خری برجهدوافتدش براونظری... (مسعودسعد. 579)، مرددرشت وخشن وبی ادب
فرهنگ لغت هوشیار
نرخر
نرخر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرخر
تصویر خرخر
صدای ناصاف و گوش خراش، مثل صدایی که از کشیدن یک تکه سنگ آهن یا چوب بر روی چیز دیگر بلند شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرخر
تصویر خرخر
خرّوپف، صدایی که در حالت خواب از گلوی شخص خوابیده بیرون آید
خرخر، خره، خراخر، خرنش، غطیط، خرناسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرخ
تصویر نرخ
ارزش چیزی، قیمت، بها
فرهنگ فارسی عمید
(نُ)
نخست. (از جهانگیری). رجوع به نخری شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ خَ)
نوعی از بدران باشد که ترب صحرایی است و تخم آنرا به یونانی قردمانا و قرطمانا گویند. (برهان) (آنندراج). رشاد برّی. خردل صحرایی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به رشاد بری شود
لغت نامه دهخدا
(نُ خَ)
جمع واژۀ نخره، جمع واژۀ نخره
لغت نامه دهخدا
(نُ خُ)
جمع واژۀ ناخر. رجوع به ناخر شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
قیمت و بهای جنس. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهای هر جنسی در بازار. (ناظم الاطباء). بهای عمومی چیزی و آنچه در معاملات خصوصی در بها داده می شود قیمت است. (از فرهنگ نظام). قیمت و ارزش هر سند یا سهم یا متاع در روزی که قیمت شده است. (لغات فرهنگستان). قیمت و بهائی که برچیزی نهند. بها. سعر. قیمت. ارزش. ثمن:
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جان ها بی نواست.
فردوسی.
اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را به رباط کرزوان به نرخ روز فروختن معنی چیست. (تاریخ بیهقی ص 406). به نرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و به غزنی فرستد. (تاریخ بیهقی ص 306).
بفریفت تو را دیو با گلیمی
بفروخته ای خز به نرخ ملحم.
ناصرخسرو.
این جهان را فریب بسیار است
بفروشد به نرخ سوسن سیر.
ناصرخسرو.
بی بند نشایدی یکی زینها
گرچند به نرخ زر شدی آهن.
ناصرخسرو.
گر مشک خواند خاک درت را فلک مرنج
نرخ گهر به طعن خریدار نشکند.
عمعق.
چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز.
سوزنی.
وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز.
سوزنی.
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز.
نظامی.
با توانگر به نرخ درسازند
بی درم را دهند و بنوازند.
نظامی.
عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برید در جنگ.
نظامی.
به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور.
وحشی.
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود ارزان بود.
ثنائی (از آنندراج).
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم.
قاآنی.
جائی که پشک و مشک به یک نرخ است
عطار گو ببندد دکان را.
قاآنی.
- نرخ دولتی، قیمتی که دولت بر اجناس گذارد. بهای رسمی. بهای دولتی.
- نرخ روز، بهای عادلانه.
- نرخ شهرداری، نرخ و بهائی که از طرف شهرداری روی اجناس گذاشته شده.
- نرخ گرفتن، قیمت یافتن:
لاجرم از جود و از سخاوت اوی است
نرخ گرفته مدیح و صامتی (صامت) ارزان.
رودکی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
- امثال:
نرخ پیاز را نداند:
صبر کن بر سخن سردش زیرا کآن دیو
نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز.
ناصرخسرو.
، قیمتی که برای آذوقه حکومت تعیین می کند. (ناظم الاطباء) ، بهائی که در معاملات خصوصی ادا می شود. (فرهنگ نظام) ، رواج. رونق. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ / خِ)
در دیلمان و رشت، کوزۀ بزرگی است با چهار یا دو دسته و میانی گرد و بزرگ که بدان از ماست کره گیرند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
آنکه تعیین قیمت رایج را می کند. قیمت کننده. مقوم. (ناظم الاطباء). منسوب به نرخ
لغت نامه دهخدا
(خِ)
کهنۀ پوسیدۀ ریزریز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، استخوان کاواک که به وزیدن باد آواز آید از وی. (منتهی الارب) (آنندراج). استخوان پوسیده. (مهذب الاسماء). قیل الذی تدخل فیه الریح ثم تخرج منه و لها نخیر. (اقرب الموارد) ، خوک حمله کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). الخنزیر الضاری. (اقرب الموارد). ج، نخران، ما بالدار ناخر، احد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ تَ / تِ)
خریدار شر. کسی که در امور متنازع فیه با دادن وجهی به یکی از متداعیان حق او را بخرد و در همه مراحل تا حصول نتیجۀ نهائی خود را جانشین او سازد
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
بزرخریده. زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بنام شمسی باقی کنم مقالت خود
چنانکه عقل پسندد بنظم و حکمت و پند
کدام شمس بود، شمس زرگر آنکه بود
غلام زرخر او شمس آسمان بلند.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان جمعآبرود بخش حومه شهرستان دماوند. دارای 115 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خُ خُ)
آواز نامطبوع که از گلوی خفته برآید. (یادداشت بخط مؤلف). خرنا. خرناسه. غطیط: افتخاخ، خرخر کردن در خواب. فخ ّ، خرخر کردن نائم در خواب. فخیخ، خرخر کردن در خواب. (منتهی الارب) ، حکایت صوت خیشوم و بینی خفته. (یادداشت بخط مؤلف) ، قسمی آواز گربه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رُ خُ)
حکایت صوت کشیدن چیزی گران و سنگین بزمین چون تختۀ دراز و مانند آن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ خِ)
حکایت صوت کشیدن چیزی سنگین بر زمین. (یادداشت بخط مؤلف) ، آواز کشیده شدن نوک چیزی بر زمین. (یادداشت بخط مؤلف) ، آواز شش چون بخلط انباشته باشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، نام آواز گلوی خبه شده یا محتضر. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
خرخر مرگ مادرزن از چه چه بلبل بهتر است. (از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خِ خِ)
ماده شتر بسیارشیر، مرد خوش خوراک و خوش پوشاک و خوش فراش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زرخر
تصویر زرخر
زر خرید
فرهنگ لغت هوشیار
آوای باد، آواز آب، آوای آله (عقاب) آوای ناصاف گوشخراش مانند صدایی که از کشیدن قطعه ای سنگچوب یا آهن در روی زمین یا چیزی دیگر شنیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
کهنه پوسیده، ریز ریز ریزه ریزه شده، استخوان کاواک، گراز درنده خوک تازنده، خر اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
بها و قیمت جنس، ارزش هر سند یا سهم یا متاع در روزی که قیمت شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرور
تصویر نرور
فرانسوی جوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرخ
تصویر نرخ
((نِ))
قیمت، بها
فرهنگ فارسی معین
((خُ خُ))
آوازی که از گلوی فشرده یا در خواب از گلوی شخص خفته و بعضی حیوانات برآید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرخر
تصویر سرخر
((سَ. خَ))
مزاحم، سربار
فرهنگ فارسی معین
((شَ. خَ))
کسی که ملک و مال مورد اختلاف یا چک و سفته برگشتی را از صاحبانشان به بهای ارزان می خرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نرخ
تصویر نرخ
قیمت
فرهنگ واژه فارسی سره
مخل، مزاحم، مصدع، مترسک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرناس، خروپف، خرناسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زنی که چنین شوی را از دست داده و زنده مانده باشد، نوزادی
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی جنگلی اطراف کدیر و سنگ نو نور
فرهنگ گویش مازندرانی
لولو که موجودی خیالی جهت ترساندن کودکان است، جاده ی شوسه
فرهنگ گویش مازندرانی