نوعی از بدران باشد که ترب صحرایی است و تخم آنرا به یونانی قردمانا و قرطمانا گویند. (برهان) (آنندراج). رشاد برّی. خردل صحرایی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به رشاد بری شود
نوعی از بدران باشد که ترب صحرایی است و تخم آنرا به یونانی قردمانا و قرطمانا گویند. (برهان) (آنندراج). رشاد برّی. خردل صحرایی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به رشاد بری شود
قیمت و بهای جنس. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهای هر جنسی در بازار. (ناظم الاطباء). بهای عمومی چیزی و آنچه در معاملات خصوصی در بها داده می شود قیمت است. (از فرهنگ نظام). قیمت و ارزش هر سند یا سهم یا متاع در روزی که قیمت شده است. (لغات فرهنگستان). قیمت و بهائی که برچیزی نهند. بها. سعر. قیمت. ارزش. ثمن: به نرخی فروشد که او را هواست که از خوردنی جان ها بی نواست. فردوسی. اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را به رباط کرزوان به نرخ روز فروختن معنی چیست. (تاریخ بیهقی ص 406). به نرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و به غزنی فرستد. (تاریخ بیهقی ص 306). بفریفت تو را دیو با گلیمی بفروخته ای خز به نرخ ملحم. ناصرخسرو. این جهان را فریب بسیار است بفروشد به نرخ سوسن سیر. ناصرخسرو. بی بند نشایدی یکی زینها گرچند به نرخ زر شدی آهن. ناصرخسرو. گر مشک خواند خاک درت را فلک مرنج نرخ گهر به طعن خریدار نشکند. عمعق. چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز. سوزنی. وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز. سوزنی. چو من نرخ کسان را بشکنم ساز کسی نرخ مرا هم بشکند باز. نظامی. با توانگر به نرخ درسازند بی درم را دهند و بنوازند. نظامی. عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می برید در جنگ. نظامی. به زر نرخ هنر هست از هنر دور چه نیکو گفت آن استاد مشهور. وحشی. نرخ متاعی که فراوان بود گر به مثل جان بود ارزان بود. ثنائی (از آنندراج). که فروشد به قدر یک جو صبر تا به نرخ هزار جان بخرم. قاآنی. جائی که پشک و مشک به یک نرخ است عطار گو ببندد دکان را. قاآنی. - نرخ دولتی، قیمتی که دولت بر اجناس گذارد. بهای رسمی. بهای دولتی. - نرخ روز، بهای عادلانه. - نرخ شهرداری، نرخ و بهائی که از طرف شهرداری روی اجناس گذاشته شده. - نرخ گرفتن، قیمت یافتن: لاجرم از جود و از سخاوت اوی است نرخ گرفته مدیح و صامتی (صامت) ارزان. رودکی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - امثال: نرخ پیاز را نداند: صبر کن بر سخن سردش زیرا کآن دیو نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز. ناصرخسرو. ، قیمتی که برای آذوقه حکومت تعیین می کند. (ناظم الاطباء) ، بهائی که در معاملات خصوصی ادا می شود. (فرهنگ نظام) ، رواج. رونق. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
قیمت و بهای جنس. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهای هر جنسی در بازار. (ناظم الاطباء). بهای عمومی چیزی و آنچه در معاملات خصوصی در بها داده می شود قیمت است. (از فرهنگ نظام). قیمت و ارزش هر سند یا سهم یا متاع در روزی که قیمت شده است. (لغات فرهنگستان). قیمت و بهائی که برچیزی نهند. بها. سعر. قیمت. ارزش. ثمن: به نرخی فروشد که او را هواست که از خوردنی جان ها بی نواست. فردوسی. اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را به رباط کرزوان به نرخ روز فروختن معنی چیست. (تاریخ بیهقی ص 406). به نرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و به غزنی فرستد. (تاریخ بیهقی ص 306). بفریفت تو را دیو با گلیمی بفروخته ای خز به نرخ ملحم. ناصرخسرو. این جهان را فریب بسیار است بفروشد به نرخ سوسن سیر. ناصرخسرو. بی بند نشایدی یکی زینها گرچند به نرخ زر شدی آهن. ناصرخسرو. گر مشک خواند خاک درت را فلک مرنج نرخ گهر به طعن خریدار نشکند. عمعق. چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز. سوزنی. وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز. سوزنی. چو من نرخ کسان را بشکنم ساز کسی نرخ مرا هم بشکند باز. نظامی. با توانگر به نرخ درسازند بی درم را دهند و بنوازند. نظامی. عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می برید در جنگ. نظامی. به زر نرخ هنر هست از هنر دور چه نیکو گفت آن استاد مشهور. وحشی. نرخ متاعی که فراوان بود گر به مثل جان بود ارزان بود. ثنائی (از آنندراج). که فروشد به قدر یک جو صبر تا به نرخ هزار جان بخرم. قاآنی. جائی که پشک و مشک به یک نرخ است عطار گو ببندد دکان را. قاآنی. - نرخ دولتی، قیمتی که دولت بر اجناس گذارد. بهای رسمی. بهای دولتی. - نرخ روز، بهای عادلانه. - نرخ شهرداری، نرخ و بهائی که از طرف شهرداری روی اجناس گذاشته شده. - نرخ گرفتن، قیمت یافتن: لاجرم از جود و از سخاوت اوی است نرخ گرفته مدیح و صامتی (صامت) ارزان. رودکی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - امثال: نرخ پیاز را نداند: صبر کن بر سخن سردش زیرا کآن دیو نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز. ناصرخسرو. ، قیمتی که برای آذوقه حکومت تعیین می کند. (ناظم الاطباء) ، بهائی که در معاملات خصوصی ادا می شود. (فرهنگ نظام) ، رواج. رونق. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
بزرخریده. زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بنام شمسی باقی کنم مقالت خود چنانکه عقل پسندد بنظم و حکمت و پند کدام شمس بود، شمس زرگر آنکه بود غلام زرخر او شمس آسمان بلند. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به مادۀ بعد شود
بزرخریده. زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بنام شمسی باقی کنم مقالت خود چنانکه عقل پسندد بنظم و حکمت و پند کدام شمس بود، شمس زرگر آنکه بود غلام زرخر او شمس آسمان بلند. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به مادۀ بعد شود
آواز نامطبوع که از گلوی خفته برآید. (یادداشت بخط مؤلف). خرنا. خرناسه. غطیط: افتخاخ، خرخر کردن در خواب. فخ ّ، خرخر کردن نائم در خواب. فخیخ، خرخر کردن در خواب. (منتهی الارب) ، حکایت صوت خیشوم و بینی خفته. (یادداشت بخط مؤلف) ، قسمی آواز گربه. (یادداشت بخط مؤلف)
آواز نامطبوع که از گلوی خفته برآید. (یادداشت بخط مؤلف). خرنا. خرناسه. غطیط: افتخاخ، خرخر کردن در خواب. فخ ّ، خرخر کردن نائم در خواب. فخیخ، خرخر کردن در خواب. (منتهی الارب) ، حکایت صوت خیشوم و بینی خفته. (یادداشت بخط مؤلف) ، قسمی آواز گربه. (یادداشت بخط مؤلف)
حکایت صوت کشیدن چیزی سنگین بر زمین. (یادداشت بخط مؤلف) ، آواز کشیده شدن نوک چیزی بر زمین. (یادداشت بخط مؤلف) ، آواز شش چون بخلط انباشته باشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، نام آواز گلوی خبه شده یا محتضر. (یادداشت بخط مؤلف). - امثال: خرخر مرگ مادرزن از چه چه بلبل بهتر است. (از امثال و حکم دهخدا)
حکایت صوت کشیدن چیزی سنگین بر زمین. (یادداشت بخط مؤلف) ، آواز کشیده شدن نوک چیزی بر زمین. (یادداشت بخط مؤلف) ، آواز شش چون بخلط انباشته باشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، نام آواز گلوی خبه شده یا محتضر. (یادداشت بخط مؤلف). - امثال: خرخر مرگ مادرزن از چه چه بلبل بهتر است. (از امثال و حکم دهخدا)