آنچه درباره آن فکر و اندیشه و تأمل ودقت کرده باشند: پادشاهان سخن اندیشیده گویند. (از اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). سخن اندیشیده باید گفتن و حرکت پسندیده باید کردن. (گلستان) ، محتشم. (از جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)
آنچه درباره آن فکر و اندیشه و تأمل ودقت کرده باشند: پادشاهان سخن اندیشیده گویند. (از اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). سخن اندیشیده باید گفتن و حرکت پسندیده باید کردن. (گلستان) ، محتشم. (از جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)
شنیدن. (غیاث اللغات) (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (رشیدی). گوش کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). استماع کردن. شنودن. قبول کردن. پذیرفتن. (یادداشت مؤلف) : آن جهان را بدین جهان مفروش گر سخن دانی این سخن بنیوش. کسائی. به نیکان گرای و به نیکی بکوش به هر نیک و بد پند دانا نیوش. فردوسی. چنین گفت شیرین که بگشای گوش خروشیدن پاسبانان نیوش. فردوسی. ز گیتی همی پند مادر نیوش به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش. فردوسی. همه به رادی کوش و همه به دانش یاز همه به علم نیوش و همه به فضل گرای. فرخی. هر پند که زو بشنود به مجلس بنیوشد و موئی بنگذرد ز آن. فرخی. دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم. فرخی. تو صابر باش و پند دایه بنیوش که صبر تلخ بارآرد ترا نوش. فخرالدین اسعد. مگر دادار بنیوشد دعائی بگرداند ز جان من بلائی. فخرالدین اسعد. چرا داری مر او را تو به خانه بدین کار از تو ننیوشم بهانه. فخرالدین اسعد. باطل مشنو که زهر جانستت حق را بنیوش و جای ده در دل. ناصرخسرو. سرش گوش گشته ست و چشمش دهان سراید به چشم و نیوشد به سر. مسعودسعد. می ننیوشم ز رودسازان نغمه می نستانم ز می گساران ساغر. مسعودسعد. گفتا مرا مکشید... ننیوشیدند. (مجمل التواریخ). سخنی گویمت برادروار گر نیوشی و داریم باور. سنائی. لفظ شیرین ورا هر که نیوشد عجب آنک تلخی گوش به گوش اندر شیرین نکند. سوزنی. ای خداوند بنده خاقانی عذرخواه است عذر او بنیوش. خاقانی. بگویم با توگر نیکو نیوشی یکی کم گفتن است و نه خموشی. عطار. آن نیوشیدن کم و بیش مرا عشوۀجان بداندیش مرا. مولوی. من از آن روزن بدیدم حال تو حال دیدم کم نیوشم قال تو. مولوی. ای که دانش به خلق آموزی آنچه گوئی به خلق خود بنیوش. سعدی. حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش. سعدی. ز من جان برادر پند بنیوش به جان و دل برو در علم می کوش. شبستری. من بگویم که مهتری چه بود گر تو خواهی ز من نیوشیدن. حافظ. ، گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). گوش دادن. استراق سمع کردن. (یادداشت مؤلف) : آید هر ساعتی و پس بنیوشد تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال. منوچهری. ، درک کردن. فهم کردن. (یادداشت مؤلف) : این حکایت یاد گیر ای تیزهوش صورتش بگذار و معنی را نیوش. مولوی. ، به معنی جستن و طلبیدن و تفحص و تجسس نمودن هم آمده است. (برهان قاطع). تصحیف خوانده است و بدین معنی بیوسیدن درست است. (از رشیدی) ، گریستن. فغان کردن و شکایت کردن و نالیدن و گریه کردن با فراق و بخاموشی گریستن. (ناظم الاطباء). رجوع به نیوشه شود، خواندن. مطالعه کردن، امید چیزی داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به بیوسیدن شود
شنیدن. (غیاث اللغات) (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (رشیدی). گوش کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). استماع کردن. شنودن. قبول کردن. پذیرفتن. (یادداشت مؤلف) : آن جهان را بدین جهان مفروش گر سخن دانی این سخن بنیوش. کسائی. به نیکان گرای و به نیکی بکوش به هر نیک و بد پند دانا نیوش. فردوسی. چنین گفت شیرین که بگشای گوش خروشیدن پاسبانان نیوش. فردوسی. ز گیتی همی پند مادر نیوش به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش. فردوسی. همه به رادی کوش و همه به دانش یاز همه به علم نیوش و همه به فضل گرای. فرخی. هر پند که زو بشنود به مجلس بنیوشد و موئی بنگذرد ز آن. فرخی. دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم. فرخی. تو صابر باش و پند دایه بنیوش که صبر تلخ بارآرد ترا نوش. فخرالدین اسعد. مگر دادار بنیوشد دعائی بگرداند ز جان من بلائی. فخرالدین اسعد. چرا داری مر او را تو به خانه بدین کار از تو ننیوشم بهانه. فخرالدین اسعد. باطل مشنو که زهر جانستت حق را بنیوش و جای ده در دل. ناصرخسرو. سرش گوش گشته ست و چشمش دهان سراید به چشم و نیوشد به سر. مسعودسعد. می ننیوشم ز رودسازان نغمه می نستانم ز می گساران ساغر. مسعودسعد. گفتا مرا مکشید... ننیوشیدند. (مجمل التواریخ). سخنی گویمت برادروار گر نیوشی و داریم باور. سنائی. لفظ شیرین ورا هر که نیوشد عجب آنک تلخی گوش به گوش اندر شیرین نکند. سوزنی. ای خداوند بنده خاقانی عذرخواه است عذر او بنیوش. خاقانی. بگویم با توگر نیکو نیوشی یکی کم گفتن است و نه خموشی. عطار. آن نیوشیدن کم و بیش مرا عشوۀجان بداندیش مرا. مولوی. من از آن روزن بدیدم حال تو حال دیدم کم نیوشم قال تو. مولوی. ای که دانش به خلق آموزی آنچه گوئی به خلق خود بنیوش. سعدی. حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش. سعدی. ز من جان برادر پند بنیوش به جان و دل برو در علم می کوش. شبستری. من بگویم که مهتری چه بود گر تو خواهی ز من نیوشیدن. حافظ. ، گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). گوش دادن. استراق سمع کردن. (یادداشت مؤلف) : آید هر ساعتی و پس بنیوشد تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال. منوچهری. ، درک کردن. فهم کردن. (یادداشت مؤلف) : این حکایت یاد گیر ای تیزهوش صورتش بگذار و معنی را نیوش. مولوی. ، به معنی جستن و طلبیدن و تفحص و تجسس نمودن هم آمده است. (برهان قاطع). تصحیف خوانده است و بدین معنی بیوسیدن درست است. (از رشیدی) ، گریستن. فغان کردن و شکایت کردن و نالیدن و گریه کردن با فراق و بخاموشی گریستن. (ناظم الاطباء). رجوع به نیوشه شود، خواندن. مطالعه کردن، امید چیزی داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به بیوسیدن شود
گوش کننده. شنونده. (برهان قاطع) (آنندراج). سامع. مستمع: تهمتن بدو گفت من بنده ام سخن هرچه گوئی نیوشنده ام. فردوسی. بگو تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زآن برخورد. فردوسی. بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش از برادر سخن. فردوسی. تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی نیوشنده از من کند جمله باور. فرخی. تا آفتاب و نجم بوند از برای من خوانندۀ حدیث و نیوشندۀ کلام. سوزنی. نیوشنده ای خواهم از روزگار که گویم بدو راز آموزگار. نظامی. سخن را نیوشنده باید نخست گهر بی خریدار ناید درست. نظامی. ولیکن نیوشنده را در جواب سخن واجب آمد به فکر صواب. نظامی
گوش کننده. شنونده. (برهان قاطع) (آنندراج). سامع. مستمع: تهمتن بدو گفت من بنده ام سخن هرچه گوئی نیوشنده ام. فردوسی. بگو تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زآن برخورد. فردوسی. بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش از برادر سخن. فردوسی. تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی نیوشنده از من کند جمله باور. فرخی. تا آفتاب و نجم بوند از برای من خوانندۀ حدیث و نیوشندۀ کلام. سوزنی. نیوشنده ای خواهم از روزگار که گویم بدو راز آموزگار. نظامی. سخن را نیوشنده باید نخست گهر بی خریدار ناید درست. نظامی. ولیکن نیوشنده را در جواب سخن واجب آمد به فکر صواب. نظامی
ننیوشیدن. مخفف ننیوشیدن است. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیوشیدن شود: تو چه دانی تا ننوشی قالشان زآنکه پنهان است بر تو حالشان. مولوی. ، مقابل نوشیدن. نیاشامیدن
ننیوشیدن. مخفف ننیوشیدن است. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیوشیدن شود: تو چه دانی تا ننوشی قالشان زآنکه پنهان است بر تو حالشان. مولوی. ، مقابل نوشیدن. نیاشامیدن