جدول جو
جدول جو

معنی ندافی - جستجوی لغت در جدول جو

ندافی
در بیت زیر معنی نوعی پارچه میدهد:
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15)
لغت نامه دهخدا
ندافی
(نَدْ دا)
حلاجی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پنبه زنی. (ناظم الاطباء). عمل نداف. رجوع به ندّاف شود
لغت نامه دهخدا
ندافی
در تازی نیامده پنبه وزی پنبه نی شغل وعمل نداف حلاجی پنبه زنی، دکان نداف حلاجی
فرهنگ لغت هوشیار
ندافی
پنبه زنی، حلاجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نداف
تصویر نداف
پنبه زن، آنکه پنبه را با کمان می زند تا از هم باز شود، پنبه وز، پنبه بز، حلّاج، الباد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافی
تصویر نافی
نفی کننده، رد کننده، دور کننده
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
ندا. نداء. رجوع به ندا شود:
در این بود سر بر زمین فدای
که گفتند بر گوش جانش ندای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نِ فَ)
عمل نداف. (از اقرب الموارد) (از المنجد). حلاجی. پنبه زنی. ندافی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
حلاجی. (ناظم الاطباء). ندافی. پنبه زنی. رجوع به ندافی شود.
- ندفی کردن، پنبه زدن. حلاجی کردن. (ناظم الاطباء). ندافی کردن
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، واقع در 12هزارگزی باختر کدکن 5هزارگزی باختر کلاته سیفر، کوهستانی و معتدل است و دارای 556 سکنه، آب آن از قنات و چشمه و محصول آنجا غلات و شغل مردم آن زراعت و گله داری و کرباس بافی و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پنبه زن. در اصل ندّاف است و دراین بیت به تخفیف دال استعمال شده است:
میغ مانندۀ پنبه است ورا باد نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید بلخی.
رجوع به ندّاف شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فی ی)
جمع واژۀ نفّی ّ. رجوع به نفّی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(نَدْدا)
پنبه زن. (دهار) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حلاج. (ناظم الاطباء). محلوج کننده. (فرهنگ خطی). پنبه بز. پنبه وز. واخنده. نفاش. (یادداشت مؤلف) :
قحبه زنکت آنچه به نداف دهد
هر لحظه ز قحبگی به دفاف دهد.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
کهسار که چون رزمۀ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبۀ نداف ندانیش.
ناصرخسرو.
وآن ابر همچو کلبۀ ندافان
اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است.
ناصرخسرو.
باغی که بد از برف چو گنجینۀ نداف
بنگرش ز دیبای محلق شده چون شوش.
ناصرخسرو.
رخصت است به مذهب همه مسلمانان که بعد از سلام جولاهه و کفشگر و نداف مؤمن را دعا گویند. (کتاب النقض ص 648). بر امید آنکه مگر ندافان زمستان لشکر پادشاه راپنبه کنند. (جهانگشای جوینی). در ولایت هرات دهی است چرخ نام قاضی آنجا به خانه ندافی رفته بود و شراب خورده. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 158) ، عوّاد. عودزن. عودنواز، کثیرالاکل. (المنجد). پرخور
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناداری. بی نوائی. ندار بودن. فقر. تهیدستی. ندارائی.
- امثال:
نداری عیب نیست.
، ندار بودن. در قمار با هم ندار بودن. رجوع به ندار شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ما)
جمع واژۀ ندمان. رجوع به ندمان شود
لغت نامه دهخدا
(رُ فا)
جمع واژۀ ردیف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: و جاؤا ردافی، ای یتبع بعضهم بعضاً. (منتهی الارب) ، سپس سوار نشیننده. واحد و جمع در آن یکسان است، سرودگویان شتر. حداه، یاری گران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
بنوبت گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گشاده رفتن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، دریافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تدارک چیزی را. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 38هزارگزی شمال شرقی اهواز و 2هزارگزی مغرب راه مسجدسلیمان به اهواز، در دشت گرمسیری واقع است و 110 تن سکنه دارد. آبش از کارون، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
منتفی، (اقرب الموارد) (المنجد)، نفی کننده
لغت نامه دهخدا
فقربی چیزی تهی دستی: سیدمیران مرد بی نزاکت وبددلی میدانستش که باهمه نداری دماغش بالابود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدافی
تصویر غدافی
پر کلاغی از رنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدافی
تصویر تدافی
دریافتن، پستاگرفتن (پستا نوبت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافی
تصویر نافی
نیسته نیستگر نیگر منتفی، نفی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نداف
تصویر نداف
پنبه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافی
تصویر نافی
دورکننده، رد کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نداف
تصویر نداف
((نَ دّ))
حلاج، پنبه زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نداری
تصویر نداری
فقر
فرهنگ واژه فارسی سره
افلاس، تنگدستی، عسرت، فاقه، فقر
متضاد: دارایی، غنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پنبه زن، حلاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فقر، ناداری، تهیدستی کمبود
فرهنگ گویش مازندرانی