جدول جو
جدول جو

معنی نخچیرگه - جستجوی لغت در جدول جو

نخچیرگه
(نَ گَهْ)
شکارگاه. صیدگاه. نخچیرگاه. نخجیرگاه:
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
سپهبد ز نخچیرگه گشت باز.
فردوسی.
دگر هفته با لشکر سرفراز
به نخچیرگه رفت با یوز و باز.
فردوسی.
همی بود بهمن به زاولستان
به نخچیرگه با می و گلستان.
فردوسی.
یوز زآن فخر که شد در خور نخچیرگهش
بعد از این کبر پلنگان بود اندر سر او.
ادیب صابر.
گفت فرمان تو راست کار بساز
تا ز نخچیرگه من آیم باز.
نظامی.
به نخچیرگه شیر کردی شکار
ز گور و گوزنش نرفتی شمار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نخچیرگه
نخچیرگاه
تصویری از نخچیرگه
تصویر نخچیرگه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نخجیرگر
تصویر نخجیرگر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، صیّاد، قانص، حابل، نخجیرگان، نخجیروال، متصیّد، صیدبند، صیدگر، شکارگیر، نخجیرزن، نخجیرگیر، شکارگر، صیدافکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیرگاه
تصویر نخجیرگاه
سرزمینی که در آن شکار فراوان باشد، جای شکار کردن، شکارگاه، شکارستان، صیدگاه، متصیّد
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
شکار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). شکارکرده شده. (غیاث اللغات). عموماً بمعنی شکاراست، یعنی صید. (آنندراج). هر جانور شکاری. (جهانگیری). هر حیوانی که شکار کرده میشود عموماً. (فرهنگ نظام). نخجیر:
مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیر
شگفت نیست که نخچیرجوی شد نخچیر.
منطقی (از رادویانی).
همه بوم ها پر ز نخچیر گشت
به جوی آبها چون می و شیر گشت.
فردوسی.
به هر سو سواران همی تاختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند.
فردوسی.
از افکنده نخچیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه.
فردوسی.
ازپی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخچیر پلنگ.
فرخی.
همی ربود چو باد از درخت برگ درخت
به ناوک از سر نخچیر شاخهای چو سنگ.
فرخی.
شکار خسروان مرغ است و نخچیر
سپهبد خسرو خسروشکار است.
عنصری.
آنجا هفت روز مقام کرد با نشاط و شراب تا از جانوران نخچیر دررسید و شکار کرده آمد. (تاریخ بیهقی ص 263).
چشم دل باز کن ببین ره خویش
تا نیفتی به چاه چون نخچیر.
ناصرخسرو.
بلاشبهه چو صیاد غزالان
در این هنگام نخچیر افکنیدن.
ناصرخسرو.
و شهری است سخت خوش و تماشاگاه و نخچیر بسیار. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 128). و در آن حدود نخچیر بسیار باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134).
بیند از بس چشم نخچیر وبناگوش تذرو
دشتها پرنرگس و کهپایه ها پرناردان.
ارزقی.
اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی آسیب نخچیران بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه). زاهدی... دو نخچیر دید که جنگ میکردند. (کلیله و دمنه). روباه را نخچیران بکشتند. (کلیله و دمنه). و مانند نخچیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت. (سندبادنامه ص 58).
به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخچیر پرواز.
نظامی.
کند مو بر تن نخچیر تیر از شوق پیکانش
به دل چون رنگ بر گل میدود زخم نمایانش.
خاقانی.
، حیوان شکاری. گوشت شکاری. (یادداشت مؤلف) :
ز بدخواه روز و شب آژیر بود
به هرجای خوردنش نخچیر بود.
فردوسی.
و خوان ها به رسم غزنین روان شد از بزرگان و نخچیر ماهی و آچارها و نانهای پخته، و سلطان را از آن سخت خوش می آمد. (تاریخ بیهقی ص 239)، بهایم دشتی و هر جانور صحرائی را نیز گویند وقتی که بگیرند عموماً. (برهان قاطع). هر حیوانی که شکار کرده میشود عموماً. (فرهنگ نظام). شکارکرده شده. (غیاث اللغات). رجوع به شواهد ذیل معنی نخستین شود، هر حیوان دشتی و هر جانور صحرایی. (ناظم الاطباء). جانور صحرایی مثل آهو وغیره. (غیاث اللغات). رجوع به شواهد ذیل معنی نخستین شود، بز کوهی را گویند خصوصاً، خواه آن را بگیرند و خواه نگیرند. (از برهان قاطع). بز کوهی. (فرهنگ نظام) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). شکار کوهی خاصه بز. (آنندراج) (انجمن آرا) :
کنون همچو نخچیر رفته به کوه
پریشان و از جنگ گشته ستوه.
فردوسی.
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه.
فردوسی.
(شمس دلالت دارد بر) گوسپند و نخچیر و گوزن و اسب تازی. (التفهیم).
با آهو ونخچیر کوه مردم
از بی هنریشان کند معادا.
ناصرخسرو.
کوهی بر او چشمه ز پاک آب حیات است
نخچیر بر او مؤمن و کبکان علمااند.
ناصرخسرو.
آهو و نخچیر و گوزن و تذرو
هرچه مر او را ز گیاهان چراست.
ناصرخسرو.
، عموماً بمعنی شکار است، یعنی صید، حتی شکار ماهی. (انجمن آرا) (آنندراج) :
پس از یک مه به موغان خواست رفتن
در آن نخچیر دریایی گرفتن.
(ویس و رامین از آنندراج و انجمن آرا).
، شکار کردن. (ناظم الاطباء) :
پذیره شدش با زواره به هم
به نخچیر هر کس که بد بیش و کم.
فردوسی.
چو یکچند بگذشت او شد بلند
به نخچیر شیر آوریدی به بند.
فردوسی.
به نخچیر شاهان شکار ویند
دد و دام در زینهار ویند.
فردوسی.
جره بازی بدم رفتم به نخچیر
سیه دستی بزد بر بال من تیر.
باباطاهر.
تا عرب صورت نبندند که به پیکار ایشان میرویم بل بر سبیل نخچیر بر خواهم نشست. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 67).
وز آن پس رفت یک هفته به نخچیر
نیفتاد از کمانش بر زمین تیر.
(ویس و رامین).
من آیم با تو تا گرگان به نخچیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر.
(ویس و رامین).
به راه از چه تنها بترسد دلیر
که تنها خرامد به نخچیر شیر.
اسدی.
دی که ز پیش تو به نخچیر شد
تیزتکی کرد و عدم گیر شد.
نظامی.
مردۀ گور بود در نخچیر
مرده را کی بود ز گور گزیر؟
نظامی.
صواب آن شد که نگشائی به کس راز
کنی فردا سوی نخچیر پرواز.
نظامی.
باز آن جوان مست به نخچیر میرود
دستم ز کار و کار ز تدبیر میرود.
امیرخسرو (از جهانگیری).
، شکارگاه. (برهان قاطع) (آنندراج از بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). به این معنی ’نخچیرگاه’ است. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). رجوع به نخچیرگاه شود، شکاری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، شکارکننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صیاد. (ناظم الاطباء). رجوع به نخچیرگیر شود. ترکیبات نخچیر را در ذیل نخجیر مطالعه فرمائید
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام نوایی از موسیقی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ظاهراً مصحف نخچیرگان است، چه در الحان باربدی مذکور در خسرو و شیرین نظامی نخچیرگاو نیامده اما گنج گاو آمده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
دهی است جزءدهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران. واقع در هیجده هزارگزی جنوب خاوری شهرک و 60هزارگزی راه مالرو عمومی. این ناحیه در کوهستان واقع و دارای آب و هوای نواحی سردسیر است. بدانجا 677 تن سکونت دارند که فارسی و تاتی زبانند. آب آنجا از چشمه و رود محلی است و محصولش غلات و ارزن و گردو و عسل است. اهالی بکشاورزی گذران می کنند و عده ای نیز برای تأمین معاش به تهران، مازندران و گیلان می روند و در زمستان دوباره برمی گردند. صنایع دستی اهالی کرباس و گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکارگاه. (ناظم الاطباء). شواهدذیل نخچیرگاه ذکر شده است. رجوع به نخچیرگاه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ)
شکارچی صیاد. شکارکننده. نخجیرگیر:
رای تو چه کردی ار به تقدیر
نخجیرگر او شدی تو نخجیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کمینگاه. (ناظم الاطباء). نخیزگاه. رجوع به نخیر و نخیز شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جمع واژۀ نخچیر. (از آنندراج)،
{{اسم خاص}} خسرو پرویز که دارالملک در کورۀ خسروخره و مدین داشته شهری در آن حدود بساخت و در آن قصری از سنگ سیاه قریب یکصد ذرع ارتفاع (بساخت) که در آن چنان حجاری کرده بودند که درز بر سنگ ها دریافته نمی شود و هر کس گمان می برد که یکپارچه سنگ است که در آن طاق و ایوان و رواقهای متعدد ساخته اند، و در آن حوالی باغی بنیاد نهاد که یکهزار درخت انگور غرس شده بود و آن را کرمستان یعنی انگورستان نام کرده بود که مرکب از پارسی و تازی است وبه قدر دو فرسنگ در دو فرسنگ باغ وحشی بعد از هفت سال مواظبت آباد نمود که هر گونه شکاری در آن ممکن بودی و به آسانی شکار نمودی. روزی در آن شکارگاه با شیرین و باربد شکار و جشنی کرد و صوت موسوم به نخچیران در آن روز اختراع باربد بود و باربد مورد انعام و اکرام گردید، و آن شهر اکنون مشهور به کرمانشاهان است که شاهان در آن روز در آنجا حضور یافتند. (انجمن آرا از معجم البلدان) (آنندراج). رجوع به نخچیرگان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ فُ)
شکارچی. صیاد، مرد دلیر و شجاع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام نوائی است از موسیقی که باربد مصنف آن است. (از جهانگیری). نام لحن آخر است از جملۀ سی لحن باربد، و آن را نخچیرگانی هم خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). نام لحن بیست وهفتم است از الحان باربد. (حاشیۀ برهان قاطع معین). و نیز رجوع به مجلۀ موسیقی سال 2 شمارۀ 2 ص 3 و 4 شود:
چو بر نخچیرگان تدبیر کردی
بسی چون زهره را زنجیر کردی.
نظامی.
، نام نوائی است از موسیقی. (از برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
مرد شکاری و شکارانداز. نخچیروال. نخچیروان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکارگاه. (از ناظم الاطباء). صیدگاه. نخچیرگه:
چو پیران ویسه ز نخچیرگاه
بیامد بدیدش تهمتن به راه.
فردوسی.
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه.
فردوسی.
به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه
از آن کار نگشاد لب بر سپاه.
فردوسی.
به دشت و کوه ارمن چند گاهی
بجویم خوشترین نخچیرگاهی.
(ویس و رامین).
به نخچیرگاه و صف رزم و کین
نکرد از برش دور گامی زمین.
اسدی.
به جائی که رفتی برون با سپاه
به رزم ار به بزم ار به نخچیرگاه.
اسدی.
سنانش از جهان کرده نخچیرگاه
کمانش از کمین بسته بر چرخ راه.
اسدی.
و نخچیرگاه این سرای سپنجی است و نخچیر تو نیکی کردن است. (قابوسنامه).
پس قضاءایزدی چنان بود که بهرام روزی در نخچیرگاه از دنبال خرگوری می دوانید و در پارۀ زمین شوره آبی تنگ ایستاده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 82). و هواء آن سردسیر خوش است و نخچیرگاه است و آب آن رود آبی خوشگوار. (فارسنامه ص 123). و نخچیرگاه است و هم آبادان است. (فارسنامه ص 125).
چو سلطان شود سوی نخچیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه.
نظامی.
پریزاد پری رخ گفت ماهی
به بازی بود در نخچیرگاهی.
نظامی.
چو مژگان خار بر دل میکند هر خار صحرایش
زیارت کرده ام نخچیرگاه خوش نگاهان را.
ناصرعلی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ)
صیاد. شکارچی. قانص. شکارکننده
لغت نامه دهخدا
تصویری از نخچیرزن
تصویر نخچیرزن
شکارچی صیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخچیرگیر
تصویر نخچیرگیر
شکارافکن نخچیروال
فرهنگ لغت هوشیار
محل صیدصیدگاه شکارگاه: بهرام روزی درنخچیرگاه ازدنبال خرگوری می دوانید
فرهنگ لغت هوشیار
شکارصید: تاعرب صورت نبند دگه به پیکارایشان میرویم بل برسبیل نخچیر برخواهم نشست، هرحیوانی که شکارشود جانورشکاری مرااسیرگرفته بتی گرفته اسیر شگفت نیست که نخچیرجوی شدنخچیر. (منطقی ترجمان البلاغه ص 55)، بزکوهی: (شمس دلالت داردبر) گوسفند ونخچیروگوزن واسب تازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخچیرگر
تصویر نخچیرگر
شکارچی صیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخجیرگاه
تصویر نخجیرگاه
شکارگاه
فرهنگ فارسی معین