شیرین، دلپسند، برای مثال لب نوشین، خواب نوشین بامداد رحیل / باز دارد پیاده را ز سبیل (سعدی - ۵۲) شفابخش، برای مثال دم نوشین عیسوی داری / زهر زرّاق مفتعل چه خوری؟ (خاقانی - ۸۰۱) گوارا، خوش گوار، برای مثال به جوی اندرون آب نوشین روان شد / از این عدل و انصاف نوشیروانی (فرخی - ۳۹۳)
شیرین، دلپسند، برای مِثال لب نوشین، خواب نوشین بامداد رحیل / باز دارد پیاده را ز سبیل (سعدی - ۵۲) شفابخش، برای مِثال دَمِ نوشین عیسوی داری / زهر زرّاق مفتعل چه خوری؟ (خاقانی - ۸۰۱) گوارا، خوش گوار، برای مِثال به جوی اندرون آب نوشین روان شد / از این عدل و انصاف نوشیروانی (فرخی - ۳۹۳)
اسم فاعل مرخم است از نشستن. نشیننده. آن که می نشیند، نشیننده و نشسته و همیشه بطور ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). به صورت پساوند به دنبال اسم آید، بدین شرح: 1- به معنی نشیننده در کلمات: اجاره نشین. اعتکاف نشین. اورنگ نشین. بادیه نشین. بالانشین. بردرنشین. بست نشین. بیابان نشین. پائین نشین. پالکی نشین. پرده نشین. پس نشین. پشت میزنشین. پیش نشین. پیل نشین. تارک نشین. تخت نشین. ته نشین. جانشین. جزیره نشین. جنگل نشین. چادرنشین. چله نشین. حاشیه نشین. حجله نشین. حومه نشین. خاک نشین. خاکسترنشین. خانقاه نشین. خانه نشین. خرابه نشین. خلوت نشین. خم نشین. خوش نشین. درگه نشین. دل نشین. ده نشین. راه نشین. روستانشین. ره نشین. زانونشین. زاویه نشین. زیرنشین. زیرپانشین. زیج نشین. ساحل نشین. سایه نشین. سجاده نشین. سدره نشین. سرنشین. شب نشین. شهرنشین. صحرانشین. صدرنشین. صف نشین. صفه نشین. صومعه نشین. کاخ نشین. کجاوه نشین. کرایه نشین. کرسی نشین. کشتی نشین. کناره نشین. کوه نشین. گاه نشین. گوشه نشین. عزلت نشین. عقب نشین. عماری نشین. محمل نشین. مربعنشین. مرزنشین. مسجدنشین. مسندنشین. نواحی نشین. والانشین. ویرانه نشین. هم نشین. هودج نشین. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 2- به معنی محل نشستن و مکان و جا در ترکیبات ذیل: ارمنی نشین. اسقف نشین. اعیان نشین. امیرنشین. ایل نشین. ترک نشین. حاکم نشین. حکومت نشین. خلیفه نشین. دوک نشین. شاه نشین. شاهزاده نشین. شه نشین. کردنشین. کنت نشین. کوچ نشین. گدانشین. عرب نشین. فقیرنشین. لرنشین. مطران نشین. مهاجرنشین. رجوع به هریک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 3 -به معنی نشسته در ترکیبات ذیل: خاطرنشین. دلنشین
اسم فاعل مرخم است از نشستن. نشیننده. آن که می نشیند، نشیننده و نشسته و همیشه بطور ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). به صورت پساوند به دنبال اسم آید، بدین شرح: 1- به معنی نشیننده در کلمات: اجاره نشین. اعتکاف نشین. اورنگ نشین. بادیه نشین. بالانشین. بردرنشین. بست نشین. بیابان نشین. پائین نشین. پالکی نشین. پرده نشین. پس نشین. پشت میزنشین. پیش نشین. پیل نشین. تارک نشین. تخت نشین. ته نشین. جانشین. جزیره نشین. جنگل نشین. چادرنشین. چله نشین. حاشیه نشین. حجله نشین. حومه نشین. خاک نشین. خاکسترنشین. خانقاه نشین. خانه نشین. خرابه نشین. خلوت نشین. خم نشین. خوش نشین. درگه نشین. دل نشین. ده نشین. راه نشین. روستانشین. ره نشین. زانونشین. زاویه نشین. زیرنشین. زیرپانشین. زیج نشین. ساحل نشین. سایه نشین. سجاده نشین. سدره نشین. سرنشین. شب نشین. شهرنشین. صحرانشین. صدرنشین. صف نشین. صفه نشین. صومعه نشین. کاخ نشین. کجاوه نشین. کرایه نشین. کرسی نشین. کشتی نشین. کناره نشین. کوه نشین. گاه نشین. گوشه نشین. عزلت نشین. عقب نشین. عماری نشین. محمل نشین. مربعنشین. مرزنشین. مسجدنشین. مسندنشین. نواحی نشین. والانشین. ویرانه نشین. هم نشین. هودج نشین. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 2- به معنی محل نشستن و مکان و جا در ترکیبات ذیل: ارمنی نشین. اسقف نشین. اعیان نشین. امیرنشین. ایل نشین. ترک نشین. حاکم نشین. حکومت نشین. خلیفه نشین. دوک نشین. شاه نشین. شاهزاده نشین. شه نشین. کردنشین. کنت نشین. کوچ نشین. گدانشین. عرب نشین. فقیرنشین. لرنشین. مطران نشین. مهاجرنشین. رجوع به هریک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 3 -به معنی نشسته در ترکیبات ذیل: خاطرنشین. دلنشین
منسوب به نوش که به معنی شهد باشد، (غیاث اللغات)، شیرین، (غیاث اللغات) (برهان قاطع)، آلوده به نوش، از نوش، (یادداشت مؤلف)، پرنوش، پر از شهد و شیرینی: گفتم که مرا توشه ده از دو لب نوشین کآهنگ سفر کردم و وقت سفر آمد، مسعودسعد، به بهانۀ حدیثی بگشای لعل نوشین به خراج هر دو عالم گهری فرست ما را، خاقانی، انوشه منش باد دارای دهر ز نوشین جهان باد بسیاربهر، نظامی، به نوشین لب آن جام را نوش کرد ز لب جام را حلقه در گوش کرد، نظامی، دگرباره نوشابۀ هوشمند ز نوشین لب خویش بگشاد بند، نظامی، کنون که چشمۀ قند است لعل نوشینت سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار، حافظ، ، گوارا، (برهان قاطع) (آنندراج)، خوش گوار: به جوی اندرون آب نوشین روان شد از این عدل و انصاف نوشین روانی، فرخی، بگیر بادۀ نوشین و نوش کن به صواب به بانگ شیشم با بانگ افسر سگزی، منوچهری، زیرا که تا به صبح شب دوشین بیدار داشت بادۀ نوشینم، ناصرخسرو، چو دوری چند رفت از جام نوشین گران شد هر سری از خواب دوشین، نظامی، لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح داغدل بود به امید دوا بازآمد، حافظ، ، مطبوع، دلنشین، دلپسند، ملایم طبع: هزار لشکرجنگی شکست لشکر او به خواب نوشین اندر شده به لشکرگاه، فرخی، چشم فتنه در خواب نوشین شد و دیدۀ داد و عدل بیدار گشت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 5)، لشکر سلطان عطفه کردند و همه را بر مضاجع قتل در خواب نوشین بخوابانیدند، (ترجمه تاریخ یمینی ص 295)، به برخورداری آمد خواب نوشین که برناخورده بود از خواب دوشین، نظامی، تو مست خواب نوشین تا بامداد و من را شبها رود که گویم هرگز سحر نباشد، سعدی، خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل، سعدی، ، جان بخش، روح نواز: رهائی نیابم سرانجام از این خوشا باد نوشین ایران زمین، فردوسی، ، شفابخش: دم نوشین عیسوی داری زهر زراق مفتعل چه خوری ؟ خاقانی، ، مخفف نیوشین، گوش کردنی، شنیدنی (؟)، (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
منسوب به نوش که به معنی شهد باشد، (غیاث اللغات)، شیرین، (غیاث اللغات) (برهان قاطع)، آلوده به نوش، از نوش، (یادداشت مؤلف)، پرنوش، پر از شهد و شیرینی: گفتم که مرا توشه ده از دو لب نوشین کآهنگ سفر کردم و وقت سفر آمد، مسعودسعد، به بهانۀ حدیثی بگشای لعل نوشین به خراج هر دو عالم گهری فرست ما را، خاقانی، انوشه منش باد دارای دهر ز نوشین جهان باد بسیاربهر، نظامی، به نوشین لب آن جام را نوش کرد ز لب جام را حلقه در گوش کرد، نظامی، دگرباره نوشابۀ هوشمند ز نوشین لب خویش بگشاد بند، نظامی، کنون که چشمۀ قند است لعل نوشینت سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار، حافظ، ، گوارا، (برهان قاطع) (آنندراج)، خوش گوار: به جوی اندرون آب نوشین روان شد از این عدل و انصاف نوشین روانی، فرخی، بگیر بادۀ نوشین و نوش کن به صواب به بانگ شیشم با بانگ افسر سگزی، منوچهری، زیرا که تا به صبح شب دوشین بیدار داشت بادۀ نوشینم، ناصرخسرو، چو دوری چند رفت از جام نوشین گران شد هر سری از خواب دوشین، نظامی، لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح داغدل بود به امید دوا بازآمد، حافظ، ، مطبوع، دلنشین، دلپسند، ملایم طبع: هزار لشکرجنگی شکست لشکر او به خواب نوشین اندر شده به لشکرگاه، فرخی، چشم فتنه در خواب نوشین شد و دیدۀ داد و عدل بیدار گشت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 5)، لشکر سلطان عطفه کردند و همه را بر مضاجع قتل در خواب نوشین بخوابانیدند، (ترجمه تاریخ یمینی ص 295)، به برخورداری آمد خواب نوشین که برناخورده بود از خواب دوشین، نظامی، تو مست خواب نوشین تا بامداد و من را شبها رود که گویم هرگز سحر نباشد، سعدی، خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل، سعدی، ، جان بخش، روح نواز: رهائی نیابم سرانجام از این خوشا باد نوشین ایران زمین، فردوسی، ، شفابخش: دم نوشین عیسوی داری زهر زراق مفتعل چه خوری ؟ خاقانی، ، مخفف نیوشین، گوش کردنی، شنیدنی (؟)، (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
هر چیز سیاه رنگ تیره که در آن سپیدی باشد مانند کوه برفدار. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). رجوع به خشینه شود، بازی را گویند که پشت آن کبود و تیره و چشمهایش سیاه رنگ بود و بعد از تولک اول چشمش سرخ گردد و به ترکی آن را قزل قوش گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). بعضی گویند بازی باشد نه سیاه و نه سفید. (از برهان قاطع). رجوع به خشینه شود: گهی ببینی چون پشت باز گشته خشین گهی منقطه بینی چو پشت سنگی سار. عنصری. دو صدباز و افزون ز سیصد خشین صد و شصت طغرل همه برگزین. اسدی. - باز خشین، بازی که سفید و سیاه است: تا نبود چون همای فرخ کرکس همچو نباشد قرین باز خشین پند. فرخی. تا نیامیزد با زاغ سیه باز سفید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. حملۀ باز خشین وخندۀ کبک دری. سنائی (از فرهنگ جهانگیری). اندر آن موضع که فرمان ترا باشد نهیب اندر آن کشور که تهدید ترا باشد عتاب. کرگدن بی شاخ و بی چنگل بود باز خشین مار بی دندان و بی چنگال زاید شیر غاب. ذوالفقار شروانی (از آنندراج)
هر چیز سیاه رنگ تیره که در آن سپیدی باشد مانند کوه برفدار. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). رجوع به خشینه شود، بازی را گویند که پشت آن کبود و تیره و چشمهایش سیاه رنگ بود و بعد از تولک اول چشمش سرخ گردد و به ترکی آن را قزل قوش گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). بعضی گویند بازی باشد نه سیاه و نه سفید. (از برهان قاطع). رجوع به خشینه شود: گهی ببینی چون پشت باز گشته خشین گهی منقطه بینی چو پشت سنگی سار. عنصری. دو صدباز و افزون ز سیصد خشین صد و شصت طغرل همه برگزین. اسدی. - باز خشین، بازی که سفید و سیاه است: تا نبود چون همای فرخ کرکس همچو نباشد قرین باز خشین پند. فرخی. تا نیامیزد با زاغ سیه باز سفید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. حملۀ باز خشین وخندۀ کبک دری. سنائی (از فرهنگ جهانگیری). اندر آن موضع که فرمان ترا باشد نهیب اندر آن کشور که تهدید ترا باشد عتاب. کرگدن بی شاخ و بی چنگل بود باز خشین مار بی دندان و بی چنگال زاید شیر غاب. ذوالفقار شروانی (از آنندراج)
درشت کردن. (زوزنی) (آنندراج). خشن کردن چیزی را. (اقرب الموارد) (المنجد) ، بخشم آوردن و کینه ور گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر کردن سینۀ کسی را از خشم و کینه و برافروختن او از خشم. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
درشت کردن. (زوزنی) (آنندراج). خشن کردن چیزی را. (اقرب الموارد) (المنجد) ، بخشم آوردن و کینه ور گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر کردن سینۀ کسی را از خشم و کینه و برافروختن او از خشم. (از اقرب الموارد) (از المنجد)