حوض آب، برکه، گودالی که آب چشمه در آن جمع شود، برای مثال ز شرم آب آن رخشنده خانی / به ظلمت رفته آب زندگانی (نظامی۲ - ۱۴۶)، آبانبار، برای مثال نمرد آنکه ماند پس از وی به جای / پل و خانی و خان و مهمان سرای (سعدی۱ - ۴۵)
حوض آب، برکه، گودالی که آب چشمه در آن جمع شود، برای مِثال ز شرم آب آن رخشنده خانی / به ظلمت رفته آب زندگانی (نظامی۲ - ۱۴۶)، آبانبار، برای مِثال نمُرد آنکه مانَد پس از وی به جای / پل و خانی و خان و مهمان سرای (سعدی۱ - ۴۵)
مخفی، مخفیانه، کنایه از خزینه، اندوخته، گنج، کنایه از حقیقت، معنی، راز، سر، کنایه از ضمیر، دل، باطن، کنایه از قبر، گور، مدفن، درونی، نامشهود، کنایه از در نهان، در دل، دزدانه
مخفی، مخفیانه، کنایه از خزینه، اندوخته، گنج، کنایه از حقیقت، معنی، راز، سِر، کنایه از ضمیر، دل، باطن، کنایه از قبر، گور، مدفن، درونی، نامشهود، کنایه از در نهان، در دل، دزدانه
علامتی که تمیز دهد چیزی را از دیگر چیزها. نشانه و علامتی که بدان چیزی یا کسی یا جائی را بازشناسند: اکنون دو راه... پدید کرده می آید و آن را نشانی هاست که بدان نشانی ها بتوان دانست نیکو و زشت. (تاریخ بیهقی ص 96). گفت حق تعالی بنده ای دوست گرفته، گفت آن چه نشانی دارد. (قصص الانبیاء ص 53). گفت جوحی را پدر ابله مشو گفت ای بابا نشانیها شنو این نشانی ها که گفت او یک به یک خانه ما راست بی تردید و شک. مولوی. ، آنچه دلالت بریادداشت کند و آنچه یادآرد. (ناظم الاطباء). علامت. علامتی که تذکار امری را برجای نهند. نشانه: چون برخاست (از خواب) از کسان پرسید که مرا چه افتاد دوش گفتند ندانیم تو به شب اندر خاستی مدهوش و موزه پوشیدی و برفتی تا سحرگاه پس یاد آمدش که نشانی در موزه نهاده بوده بازجست و بیافت. (مجمل التواریخ)، علامتی و رمزی که بین دو کس باشد: باز نشانی فرست تا برساند باقی این خط مرا بغیر تعنف. سوزنی. ، علامت مخصوص که بر روی گذرنامه ها یا شناسنامه ها گذاشته می شود و نشانی را بیشتر از رنگ مو یا چشم یا اثرهای بریدگی یا زخم در چهره معین می کنند. (از لغات فرهنگستان). صفت بارز و علامت مشخص هیأت و قیافۀ هرکس، قرینه. امارت. (لغات فرهنگستان). اماره. (یادداشت مؤلف). - نشانی ها، قرائن و امارات. (لغات فرهنگستان). ، نشانه. نشان. دلیل. حجت. علامت. آیت: افسر به دست خویش پدر بر سرت نهد و این را نشانی آنکه تو زیبای افسری. فرخی. پس آنکه مردنی است می میراند و آن دیگر را می گذارد تا وقت موعود دررسد و در این علامتها ونشانی هاست از برای جمعی که اهل فکر و اندیشه اند. (تاریخ بیهقی ص 307). این نشانی ها ترا بر وعده ایزد گواست چرخ گردان این نشانیها برای ما کند. ناصرخسرو. ، وصف و رسم و حد و عنوان کسی یا چیزی. صفت. وصف. نعت. نشان. نشانه. علامت. (یادداشت مؤلف) : هرچ آورد به دست همه بهرۀ تو است و این اندر او نشانی کلب معلم است. سوزنی. هرگز نشان ز چشمۀ کوثر شنیده ای کو را نشانی از دهن بی نشان تست. سعدی. ، نشان. سراغ. آدرس. (یادداشت مؤلف)، ردّ. اثر. علامت. نشان و علامتی که بر وجود چیزی یا کسی دلالت کند: تن خسته و کشته چندی کشید ز بهرام جائی نشانی ندید. فردوسی. نشانی ز پیروز خسرو بجست بیاورد بیگانه مردی درست. فردوسی. گر نیست یخین چون که چو خورشید برآید هرچند که جویند نیابند نشانیش. ناصرخسرو. - نشانی به آنکه، نشانی بر آنکه، به علامت و قرینۀ آن که: آخر گیتی است نشانی بر آنک دفتر دلها ز وفا پاک شد. خاقانی. - نشانی به آن نشان یا نشانی به آن نشانی، به آن علامت و قرینه و دلیل و امارت: پیغام دادمش که نشانی بدان نشان کز گاز برکنارۀ لعلت نشان ماست. خاقانی
علامتی که تمیز دهد چیزی را از دیگر چیزها. نشانه و علامتی که بدان چیزی یا کسی یا جائی را بازشناسند: اکنون دو راه... پدید کرده می آید و آن را نشانی هاست که بدان نشانی ها بتوان دانست نیکو و زشت. (تاریخ بیهقی ص 96). گفت حق تعالی بنده ای دوست گرفته، گفت آن چه نشانی دارد. (قصص الانبیاء ص 53). گفت جوحی را پدر ابله مشو گفت ای بابا نشانیها شنو این نشانی ها که گفت او یک به یک خانه ما راست بی تردید و شک. مولوی. ، آنچه دلالت بریادداشت کند و آنچه یادآرد. (ناظم الاطباء). علامت. علامتی که تذکار امری را برجای نهند. نشانه: چون برخاست (از خواب) از کسان پرسید که مرا چه افتاد دوش گفتند ندانیم تو به شب اندر خاستی مدهوش و موزه پوشیدی و برفتی تا سحرگاه پس یاد آمدش که نشانی در موزه نهاده بوده بازجست و بیافت. (مجمل التواریخ)، علامتی و رمزی که بین دو کس باشد: باز نشانی فرست تا برساند باقی این خط مرا بغیر تعنف. سوزنی. ، علامت مخصوص که بر روی گذرنامه ها یا شناسنامه ها گذاشته می شود و نشانی را بیشتر از رنگ مو یا چشم یا اثرهای بریدگی یا زخم در چهره معین می کنند. (از لغات فرهنگستان). صفت بارز و علامت مشخص هیأت و قیافۀ هرکس، قرینه. امارت. (لغات فرهنگستان). اَماره. (یادداشت مؤلف). - نشانی ها، قرائن و امارات. (لغات فرهنگستان). ، نشانه. نشان. دلیل. حجت. علامت. آیت: افسر به دست خویش پدر بر سرت نهد و این را نشانی آنکه تو زیبای افسری. فرخی. پس آنکه مردنی است می میراند و آن دیگر را می گذارد تا وقت موعود دررسد و در این علامتها ونشانی هاست از برای جمعی که اهل فکر و اندیشه اند. (تاریخ بیهقی ص 307). این نشانی ها ترا بر وعده ایزد گواست چرخ گردان این نشانیها برای ما کند. ناصرخسرو. ، وصف و رسم و حد و عنوان کسی یا چیزی. صفت. وصف. نعت. نشان. نشانه. علامت. (یادداشت مؤلف) : هرچ آورد به دست همه بهرۀ تو است و این اندر او نشانی کلب معلم است. سوزنی. هرگز نشان ز چشمۀ کوثر شنیده ای کو را نشانی از دهن بی نشان تست. سعدی. ، نشان. سراغ. آدرس. (یادداشت مؤلف)، ردّ. اثر. علامت. نشان و علامتی که بر وجود چیزی یا کسی دلالت کند: تن خسته و کشته چندی کشید ز بهرام جائی نشانی ندید. فردوسی. نشانی ز پیروز خسرو بجست بیاورد بیگانه مردی درست. فردوسی. گر نیست یخین چون که چو خورشید برآید هرچند که جویند نیابند نشانیش. ناصرخسرو. - نشانی به آنکه، نشانی بر آنکه، به علامت و قرینۀ آن که: آخر گیتی است نشانی بر آنک دفتر دلها ز وفا پاک شد. خاقانی. - نشانی به آن نشان یا نشانی به آن نشانی، به آن علامت و قرینه و دلیل و امارت: پیغام دادمش که نشانی بدان نشان کز گاز برکنارۀ لعلت نشان ماست. خاقانی
علی احمد مهر کن دهلوی (مولانا...) از پارسی گویان و صوفیان هند است. و به روایت مؤلف روز روشن ’در عهد محمد اکبر پادشاه در (سلک) منشیان شاهی کار می کرد و به عهد جهانگیری... بر مناصب علیا عروج نمود، میان او و فیضی فیاضی مطارحه و مناظره می ماند و در فن مهرکنی وی و پدرش نادره کار بودند’ وفات او را به اختلاف روایات بین سالهای 1018 تا 1025 هجری قمری نوشته اند. او راست: دوست آن است کو معایب دوست همچو آئینه رو برو گوید نه که چون شانه با هزار زبان پشت سر رفته مو به مو گوید. مرا هر شب چو دزدان خواب گرد چشم تر گردد دلم را با غمت بیدار بیند زود برگردد. (از تذکرۀ حسینی ص 347) (مجمعالفصحا، ج 4 ص 150) (ریاض العارفین ص 155) (نگارستان سخن ص 121) (مقالات الشعراء ص 711) (روز روشن ص 820) (فرهنگ سخنوران ص 602) (قاموس الاعلام ج 6) جلالی زاده مصطفی چلبی از شاعران عثمانی است و به سال 974 هجری قمری درگذشته است. رجوع به قاموس الاعلام ج 6 شود
علی احمد مُهر کن دهلوی (مولانا...) از پارسی گویان و صوفیان هند است. و به روایت مؤلف روز روشن ’در عهد محمد اکبر پادشاه در (سلک) منشیان شاهی کار می کرد و به عهد جهانگیری... بر مناصب علیا عروج نمود، میان او و فیضی فیاضی مطارحه و مناظره می ماند و در فن مهرکنی وی و پدرش نادره کار بودند’ وفات او را به اختلاف روایات بین سالهای 1018 تا 1025 هجری قمری نوشته اند. او راست: دوست آن است کو معایب دوست همچو آئینه رو برو گوید نه که چون شانه با هزار زبان پشت سر رفته مو به مو گوید. مرا هر شب چو دزدان خواب گرد چشم تر گردد دلم را با غمت بیدار بیند زود برگردد. (از تذکرۀ حسینی ص 347) (مجمعالفصحا، ج 4 ص 150) (ریاض العارفین ص 155) (نگارستان سخن ص 121) (مقالات الشعراء ص 711) (روز روشن ص 820) (فرهنگ سخنوران ص 602) (قاموس الاعلام ج 6) جلالی زاده مصطفی چلبی از شاعران عثمانی است و به سال 974 هجری قمری درگذشته است. رجوع به قاموس الاعلام ج 6 شود
نخّاس. برده فروش. فروشندۀ غلام و کنیز: زآنکه پیراهن به دستش عاریه ست چون به دست آن نخاسی جاریه ست جاریه پیش نخاسی سرسری است در کف او ازبرای مشتری است. مولوی
نَخّاس. برده فروش. فروشندۀ غلام و کنیز: زآنکه پیراهن به دستش عاریه ست چون به دست آن نخاسی جاریه ست جاریه پیش نخاسی سرسری است در کف او ازبرای مشتری است. مولوی
نوان بودن. رجوع به نوان شود، ناتوانی: بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش. ناصرخسرو. - نوانی گرفتن، خمیدن. خم شدن. دوتا گشتن: تن ماه چهره گرانی گرفت روان زادسروش نوانی گرفت. اسدی
نوان بودن. رجوع به نوان شود، ناتوانی: بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش. ناصرخسرو. - نوانی گرفتن، خمیدن. خم شدن. دوتا گشتن: تن ماه چهره گرانی گرفت روان زادسروش نوانی گرفت. اسدی
در تازی نیامده مغز تیره ای مربوط به نخاع منسوب به نخاع شوکی (مثلااعصاب نخاعی)، حیوانی که رابطه عصبی بین دماغ (مراکزعصبی موجوددر جمجمه) ونخاع (مراکزعصبی موجوددرتیره پشت) اوراقطع کرده باشند (مثلاقورباغه نخاعی قورباغه ایست که ازپایین بصل النخاع رابطه بین نخاع ودماغش رابمنظور آزمایش لازم قطع کرده اند)، یابصل نخاعی. یاعصب نخاعی. عصبی که مبداش ازنخاع شوکی است. یامجرای نخاعی. مجرایی که درستون فقرات موجوداست ومحل قرارگرفتن نخاع شوکی است
در تازی نیامده مغز تیره ای مربوط به نخاع منسوب به نخاع شوکی (مثلااعصاب نخاعی)، حیوانی که رابطه عصبی بین دماغ (مراکزعصبی موجوددر جمجمه) ونخاع (مراکزعصبی موجوددرتیره پشت) اوراقطع کرده باشند (مثلاقورباغه نخاعی قورباغه ایست که ازپایین بصل النخاع رابطه بین نخاع ودماغش رابمنظور آزمایش لازم قطع کرده اند)، یابصل نخاعی. یاعصب نخاعی. عصبی که مبداش ازنخاع شوکی است. یامجرای نخاعی. مجرایی که درستون فقرات موجوداست ومحل قرارگرفتن نخاع شوکی است
منسوب به ناخن. یا نان ناخنی. نانی که شاطر ناخنها را در آن فرو برد تا برشته تر وپخته تر شود، استخوانی است زوج که در عقب زایده صعودی فک اعلی قرارگرفته و در تشکیل جدار داخلی کاسه چشم و جدار خارجی حفره بینی شرکت مینماید. شکل این استخوان مانند تیغه چهار گوشی است که از خارج بداخل مسطح و دارای دو سطح (خارجی - داخلی) و چهار کنار (فوقانی - تحتانی - قدامی - خلفی) است. ضخامت این استخوان فاقدحفره وسینوس است و از یک تیغه نسج متراکم استخوانی بوجود آمده است عظم دمعه استخوان اشکی، ناخنکی
منسوب به ناخن. یا نان ناخنی. نانی که شاطر ناخنها را در آن فرو برد تا برشته تر وپخته تر شود، استخوانی است زوج که در عقب زایده صعودی فک اعلی قرارگرفته و در تشکیل جدار داخلی کاسه چشم و جدار خارجی حفره بینی شرکت مینماید. شکل این استخوان مانند تیغه چهار گوشی است که از خارج بداخل مسطح و دارای دو سطح (خارجی - داخلی) و چهار کنار (فوقانی - تحتانی - قدامی - خلفی) است. ضخامت این استخوان فاقدحفره وسینوس است و از یک تیغه نسج متراکم استخوانی بوجود آمده است عظم دمعه استخوان اشکی، ناخنکی
منسوب به نهان: پنهانی سری: (قسمی نهانیهاء عقلی و قسمی نهانیهاء شریعی) یا زندگی نهانی (زندگی)، در نهان پنهانی: (سید... با سه پسر براهی مجهول بیک هفته باصفهان آمد نهانی)
منسوب به نهان: پنهانی سری: (قسمی نهانیهاء عقلی و قسمی نهانیهاء شریعی) یا زندگی نهانی (زندگی)، در نهان پنهانی: (سید... با سه پسر براهی مجهول بیک هفته باصفهان آمد نهانی)