عمر بن محمدالناخلی الصوفی، مکنی به ابوالقاسم. از مردم بغداد بود و در دمشق سکونت گزید. وی از ابوالحسن المالکی و جز وی حدیث کند و ابونصر عبدالوهاب بن عبدالله المزنی الدمشقی از او روایت دارد. (الانساب سمعانی)
عمر بن محمدالناخلی الصوفی، مکنی به ابوالقاسم. از مردم بغداد بود و در دمشق سکونت گزید. وی از ابوالحسن المالکی و جز وی حدیث کند و ابونصر عبدالوهاب بن عبدالله المزنی الدمشقی از او روایت دارد. (الانساب سمعانی)
نخّاس. برده فروش. فروشندۀ غلام و کنیز: زآنکه پیراهن به دستش عاریه ست چون به دست آن نخاسی جاریه ست جاریه پیش نخاسی سرسری است در کف او ازبرای مشتری است. مولوی
نَخّاس. برده فروش. فروشندۀ غلام و کنیز: زآنکه پیراهن به دستش عاریه ست چون به دست آن نخاسی جاریه ست جاریه پیش نخاسی سرسری است در کف او ازبرای مشتری است. مولوی
چیزی باشد که بر آن نشینند. (صحاح الفرس). آن است که به عربی مطرح خوانند و بر صدر صفها افکنند و دست نیز خوانندش. (اوبهی). حشیه. تشک. توشک. دشک. شادگونه. (یادداشت مؤلف). قسمی از بساط کوتاه قد و توشک و بستری که به روی آن می خوابند. (ناظم الاطباء). نهالین. مسند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تشکچه ای که بر آن نشینند. بالش: نهالی بیفکند و مسند نهاد ز دیداراو میزبان گشت شاد. فردوسی. نهالی همه خاک دارند و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت. فردوسی. نهالیش در زیر دیبای زرد پس پشت او مسندی لاژورد. فردوسی. چنانکه یک زانوی وی بیرون صدر بودی و یک زانو بر نهالی. (تاریخ بیهقی ص 16). نهالی به زیرش غلیژن بدی ز بر چادرش آب روشن بدی. اسدی. زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی. ناصرخسرو. با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست. (چهارمقاله). ایا به حرمت و تعظیم بارگاه ترا زمانه بوسه زده گوشۀ نهالی و نخ. سوزنی. باریش همچو حشو نهالی و مرفقه. سوزنی. فضیل به خانه جهود آمد و جهود خاک در زیر نهالی کرده بود پس دست به زیر نهالی درکرد و مشتی دینار برداشت... جهود گفت... من خاک در زیر نهالی کرده بودم آزمایش ترا. (تذکرهالاولیاء). تا نهالی و لحافت نبود چندین دست در وثاقت شب سرما منشان مهمان را. نظام قاری. حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو خیزدش هر سحری تازه و خرم ز کنار. نظام قاری. به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت کلاه وار قبا پیش او ببست کمر. نظام قاری. - نهالی افکندن، تشک گستردن. نهالی بیفکند و بالش نهاد ز دیدار او میزبان گشت شاد. فردوسی. - نهالی به جائی فرستادن، عزم آنجا کردن: نهالی به دوزخ فرستاده ای تو گوئی نه از مردمان زاده ای. فردوسی
چیزی باشد که بر آن نشینند. (صحاح الفرس). آن است که به عربی مطرح خوانند و بر صدر صفها افکنند و دست نیز خوانندش. (اوبهی). حشیه. تشک. توشک. دشک. شادگونه. (یادداشت مؤلف). قسمی از بساط کوتاه قد و توشک و بستری که به روی آن می خوابند. (ناظم الاطباء). نهالین. مسند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تشکچه ای که بر آن نشینند. بالش: نهالی بیفکند و مسند نهاد ز دیداراو میزبان گشت شاد. فردوسی. نهالی همه خاک دارند و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت. فردوسی. نهالیش در زیر دیبای زرد پس پشت او مسندی لاژورد. فردوسی. چنانکه یک زانوی وی بیرون صدر بودی و یک زانو بر نهالی. (تاریخ بیهقی ص 16). نهالی به زیرش غلیژن بدی ز بر چادرش آب روشن بدی. اسدی. زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی. ناصرخسرو. با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست. (چهارمقاله). ایا به حرمت و تعظیم بارگاه ترا زمانه بوسه زده گوشۀ نهالی و نخ. سوزنی. باریش همچو حشو نهالی و مرفقه. سوزنی. فضیل به خانه جهود آمد و جهود خاک در زیر نهالی کرده بود پس دست به زیر نهالی درکرد و مشتی دینار برداشت... جهود گفت... من خاک در زیر نهالی کرده بودم آزمایش ترا. (تذکرهالاولیاء). تا نهالی و لحافت نبود چندین دست در وثاقت شب سرما منشان مهمان را. نظام قاری. حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو خیزدش هر سحری تازه و خرم ز کنار. نظام قاری. به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت کلاه وار قبا پیش او ببست کمر. نظام قاری. - نهالی افکندن، تشک گستردن. نهالی بیفکند و بالش نهاد ز دیدار او میزبان گشت شاد. فردوسی. - نهالی به جائی فرستادن، عزم آنجا کردن: نهالی به دوزخ فرستاده ای تو گوئی نه از مردمان زاده ای. فردوسی
در تازی نیامده مغز تیره ای مربوط به نخاع منسوب به نخاع شوکی (مثلااعصاب نخاعی)، حیوانی که رابطه عصبی بین دماغ (مراکزعصبی موجوددر جمجمه) ونخاع (مراکزعصبی موجوددرتیره پشت) اوراقطع کرده باشند (مثلاقورباغه نخاعی قورباغه ایست که ازپایین بصل النخاع رابطه بین نخاع ودماغش رابمنظور آزمایش لازم قطع کرده اند)، یابصل نخاعی. یاعصب نخاعی. عصبی که مبداش ازنخاع شوکی است. یامجرای نخاعی. مجرایی که درستون فقرات موجوداست ومحل قرارگرفتن نخاع شوکی است
در تازی نیامده مغز تیره ای مربوط به نخاع منسوب به نخاع شوکی (مثلااعصاب نخاعی)، حیوانی که رابطه عصبی بین دماغ (مراکزعصبی موجوددر جمجمه) ونخاع (مراکزعصبی موجوددرتیره پشت) اوراقطع کرده باشند (مثلاقورباغه نخاعی قورباغه ایست که ازپایین بصل النخاع رابطه بین نخاع ودماغش رابمنظور آزمایش لازم قطع کرده اند)، یابصل نخاعی. یاعصب نخاعی. عصبی که مبداش ازنخاع شوکی است. یامجرای نخاعی. مجرایی که درستون فقرات موجوداست ومحل قرارگرفتن نخاع شوکی است