مغز مهرۀ پشت. حرام مغز. (منتهی الارب) (آنندراج). مغز میان مهرۀ پشت. مغز حرام. (فرهنگ نظام). و آن رشته مانندی است سپید میان مهره ها که از دماغ فرودآید و شعبه ایش در اندام رود. (منتهی الارب) (آنندراج). پشت مغز. حرام مغز. حرامه مغز. مغزی که در میان ستون فقرات جای دارد. نخط. مغزپشت مهره. نخاع شوکی. (یادداشت مؤلف). ج، نخع. - نخاع مستطیل. رجوع به بصل نخاعی شود
مغز مهرۀ پشت. حرام مغز. (منتهی الارب) (آنندراج). مغز میان مهرۀ پشت. مغز حرام. (فرهنگ نظام). و آن رشته مانندی است سپید میان مهره ها که از دماغ فرودآید و شعبه ایش در اندام رَوَد. (منتهی الارب) (آنندراج). پشت مغز. حرام مغز. حرامه مغز. مغزی که در میان ستون فقرات جای دارد. نخط. مغزپشت مهره. نخاع شوکی. (یادداشت مؤلف). ج، نُخُع. - نخاع مستطیل. رجوع به بصل نخاعی شود
ستورفروش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهائم فروش. (غیاث اللغات). فروشندۀ دواب. (از المنجد) (از اقرب الموارد). فروشندۀ حیوانات و دلال فروش آنها. (فرهنگ نظام) (ازاقرب الموارد). مال فروش. چوبدار. (یادداشت مؤلف). چارپافروش. (از سمعانی) ، برده فروش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (سمعانی). فروشندۀ برده. (فرهنگ نظام) (از المنجد) : بفرمود تا مرد پوینده تفت سوی کلبۀ مرد نخاس رفت. فردوسی. گر مرا خواجه به نخاس برد بربایند به همسنگ گهر. فرخی. درست گوئی نخاس گشت باد صبا درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس. منوچهری. فرمان داد که سبکری را به نخاس برید، خادم سبکری را گفت زی نخاس باید رفت. (تاریخ سیستان). برده گشتند یکسر این ضعفا وآن دو صیاد هر یکی نخاس. ناصرخسرو. مردم دانا مسلمان است کس نفروشدش مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر. ناصرخسرو. چون زبان حسد بود نخاس یوسفی یابی از دو گز کرباس. سنائی. نشان طوق بر گردن چنانچون غلام ارمنی جسته ز نخاس. سوزنی. آنچه نخاس ارز یوسف کرد ارز گفتار خام او زیبد. خاقانی. شاه فرمود کآورد نخاس بردگان را به شاه برده شناس. نظامی. گرچه هر یک به چهره ماهی بود آنکه نخاس گفت شاهی بود. نظامی. منت بندۀ خوب نیکوسیر به دست آرم این را به نخاس بر. سعدی. ، مجازاً، بازار فروش بردگان. (فرهنگ نظام). بازاری که در آن غلامان و اسپان و دیگر حیوانات فروخته شوند، و نخاس به این معنی مجاز است زیرا که نخاس تخفیف سوق نخاسین باشد. (آنندراج) (از غیاث اللغات) ، آنکه بسیار سیخ می زند بر ستور جهت راندن. (ناظم الاطباء). کثیرالنخس. (المنجد). رجوع به نخس شود
ستورفروش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهائم فروش. (غیاث اللغات). فروشندۀ دواب. (از المنجد) (از اقرب الموارد). فروشندۀ حیوانات و دلال فروش آنها. (فرهنگ نظام) (ازاقرب الموارد). مال فروش. چوبدار. (یادداشت مؤلف). چارپافروش. (از سمعانی) ، برده فروش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (سمعانی). فروشندۀ برده. (فرهنگ نظام) (از المنجد) : بفرمود تا مرد پوینده تفت سوی کلبۀ مرد نخاس رفت. فردوسی. گر مرا خواجه به نخاس برد بربایند به همسنگ گهر. فرخی. درست گوئی نخاس گشت باد صبا درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس. منوچهری. فرمان داد که سبکری را به نخاس برید، خادم سبکری را گفت زی نخاس باید رفت. (تاریخ سیستان). برده گشتند یکسر این ضعفا وآن دو صیاد هر یکی نخاس. ناصرخسرو. مردم دانا مسلمان است کس نفروشدش مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر. ناصرخسرو. چون زبان حسد بود نخاس یوسفی یابی از دو گز کرباس. سنائی. نشان طوق بر گردن چنانچون غلام ارمنی جسته ز نخاس. سوزنی. آنچه نخاس ارز یوسف کرد ارز گفتار خام او زیبد. خاقانی. شاه فرمود کآورد نخاس بردگان را به شاه برده شناس. نظامی. گرچه هر یک به چهره ماهی بود آنکه نخاس گفت شاهی بود. نظامی. مَنَت بندۀ خوب نیکوسیر به دست آرم این را به نخاس بر. سعدی. ، مجازاً، بازار فروش بردگان. (فرهنگ نظام). بازاری که در آن غلامان و اسپان و دیگر حیوانات فروخته شوند، و نخاس به این معنی مجاز است زیرا که نخاس تخفیف سوق نخاسین باشد. (آنندراج) (از غیاث اللغات) ، آنکه بسیار سیخ می زند بر ستور جهت راندن. (ناظم الاطباء). کثیرالنخس. (المنجد). رجوع به نخس شود
چوب که در سوراخ بکره کنند تا تنگ گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چوبی که در سوراخ دولاب کنند تا تنگ گردد. (فرهنگ خطی). چیزی که چون قرقره گشاد شود در آن فروبرند تا تنگ شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، عمود خانه: نخاسا البیت، عموداه، و هما فی الرواق من جانبی الاعمده. (اقرب الموارد) (از المنجد). ج، نخس، خار و سیخی که بدان ستور را می رانند. (ناظم الاطباء)
چوب که در سوراخ بکره کنند تا تنگ گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چوبی که در سوراخ دولاب کنند تا تنگ گردد. (فرهنگ خطی). چیزی که چون قرقره گشاد شود در آن فروبرند تا تنگ شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، عمود خانه: نخاسا البیت، عموداه، و هما فی الرواق من جانبی الاعمده. (اقرب الموارد) (از المنجد). ج، نُخُس، خار و سیخی که بدان ستور را می رانند. (ناظم الاطباء)
قریه ای است بر باب اصفهان، گویند همان شهر جی است، یا جایی است در نزدیکی آن، و یا محله ای است از آن. و بدان منسوب است ابوجعفر زید بن بندار بن زند نخانی فقیه اصفهانی متوفی به سال 273 هجری قمری (از معجم البلدان)
قریه ای است بر باب اصفهان، گویند همان شهر جی است، یا جایی است در نزدیکی آن، و یا محله ای است از آن. و بدان منسوب است ابوجعفر زید بن بندار بن زند نخانی فقیه اصفهانی متوفی به سال 273 هجری قمری (از معجم البلدان)
جمع واژۀ نازع. رجوع به نازع شود، جمع واژۀ نزیع، به معنی غریب. و منه: نزاع القبائل، به غربائی گویند که در جوار قبیله ای می زیند که ازآن نیستند. (از اقرب الموارد). رجوع به نزیع شود
جَمعِ واژۀ نازع. رجوع به نازع شود، جَمعِ واژۀ نزیع، به معنی غریب. و منه: نزاع القبائل، به غربائی گویند که در جوار قبیله ای می زیند که ازآن نیستند. (از اقرب الموارد). رجوع به نزیع شود
آب بینی یا آب لزج که از سینه یا بن بینی برآید. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). بلغم که از گلو برآید. (فرهنگ خطی). خیو که از دهن بیندازند. (مهذب الاسما). آنچه تف کند انسان، و گفته انداز سینه برآید، یا آنچه از بلغم و مواد دیگر که هنگام تنخع از خیشوم خارج شود، یا آنچه انسان آن را بیرون افکند از حلقش از مخرج خاء. (از اقرب الموارد)
آب بینی یا آب لزج که از سینه یا بن بینی برآید. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). بلغم که از گلو برآید. (فرهنگ خطی). خیو که از دهن بیندازند. (مهذب الاسما). آنچه تف کند انسان، و گفته انداز سینه برآید، یا آنچه از بلغم و مواد دیگر که هنگام تنخع از خیشوم خارج شود، یا آنچه انسان آن را بیرون افکند از حلقش از مخرج خاء. (از اقرب الموارد)
در تازی نیامده مغز تیره ای مربوط به نخاع منسوب به نخاع شوکی (مثلااعصاب نخاعی)، حیوانی که رابطه عصبی بین دماغ (مراکزعصبی موجوددر جمجمه) ونخاع (مراکزعصبی موجوددرتیره پشت) اوراقطع کرده باشند (مثلاقورباغه نخاعی قورباغه ایست که ازپایین بصل النخاع رابطه بین نخاع ودماغش رابمنظور آزمایش لازم قطع کرده اند)، یابصل نخاعی. یاعصب نخاعی. عصبی که مبداش ازنخاع شوکی است. یامجرای نخاعی. مجرایی که درستون فقرات موجوداست ومحل قرارگرفتن نخاع شوکی است
در تازی نیامده مغز تیره ای مربوط به نخاع منسوب به نخاع شوکی (مثلااعصاب نخاعی)، حیوانی که رابطه عصبی بین دماغ (مراکزعصبی موجوددر جمجمه) ونخاع (مراکزعصبی موجوددرتیره پشت) اوراقطع کرده باشند (مثلاقورباغه نخاعی قورباغه ایست که ازپایین بصل النخاع رابطه بین نخاع ودماغش رابمنظور آزمایش لازم قطع کرده اند)، یابصل نخاعی. یاعصب نخاعی. عصبی که مبداش ازنخاع شوکی است. یامجرای نخاعی. مجرایی که درستون فقرات موجوداست ومحل قرارگرفتن نخاع شوکی است