جدول جو
جدول جو

معنی نجه - جستجوی لغت در جدول جو

نجه
(عَ)
دور کردن و راندن کسی را از حاجتش. (از ناظم الاطباء). به ناخوشی استقبال کردن و راندن کسی را از حاجتش، یا به زشت ترین وجهی رد کردن کسی را. (از المنجد) (از اقرب الموارد). راندن. (یادداشت مؤلف). و فی الحدیث: بعدما نجهها عمر، یعنی پس از آنکه راند او را و بانگ زد بر وی. (از اقرب الموارد). دورکردگی. راندگی. زجر. ردع. (ناظم الاطباء) ، بازداشتن. (یادداشت مؤلف) ، برآمدن بر قومی. (از ناظم الاطبا) (از المنجد). طالع شدن. (از اقرب الموارد) ، داخل شدن در شهری و خوش نداشتن آن را. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنجه
تصویر سنجه
(پسرانه)
نام یکی از دلاوران مازندرانی در سپاه مازندران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی، مرکب از سنج (ریشه سنجیدن) + ه (وسیله سنجش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لنجه
تصویر لنجه
لب، گرداگرد دهان، چانه
لنجه کردن: چانه زدن دربارۀ قیمت چیزی بعد از ختم معامله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
نوحه، مویه، ناله و زاری، برای مثال به مرگ دیگران تا چند زنجه / نه مرگ آرد تو را هم در شکنجه؟ (فخرالدین ابوالمعالی - لغتنامه - زنجه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنجه
تصویر رنجه
آزرده، رنجیده، دل آزرده، دل تنگ
رنجه داشتن: رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن، برای مثال جنگ یک سو نه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی - ۱۳۹)
رنجه شدن: رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن
رنجه کردن: رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن، برای مثال هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی - ۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنجه
تصویر لنجه
رفتار از روی ناز و خرام ناز، خرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
سنگی که با آن چیزی را وزن کنند، سنگ ترازو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنجه
تصویر غنجه
غنچه، گل ناشکفته، گلی که هنوز شکفته و باز نشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنجه
تصویر غنجه
ناز و کرشمه، غنج، برای مثال به یک کرشمه و یک غنجه زآن دو شکر خویش/ هزار دل بربایی هزار جان شکری (سوزنی - لغتنامه - غنجه)
غنجۀ کبک دری: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو کردی غنجۀ کبک دری تیز / ببردی غنجۀ کبک دلاویز (نظامی۱۴ - ۱۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
نام محلی خوش آب و هواست به رأس غین بکنار چشمه ای که الملک الاشرف بدانجا خانه و قصری عظیم ساخته است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَ جَ)
شهری است بکرانۀ دریای مغرب. (منتهی الارب). شهری است درجانب مغرب نزدیک بکوه قاف. (برهان). شهری است در بن کوه قاف. (معرب تنگه) نام شهری، بندر مراکش کنار جبل الطارق. نام شهری است بر کنار دریای مغرب نزدیک تطاون. نام شهری از بلاد مغرب که تا مهدیه شش فرسنگ میان دارد، و اصل آن تنگۀ فارسی است. ناحیتی است (بمغرب) و قصبۀ آن فاس است. (حدود العالم). نام شهر معروف، و کلمه غیرعربی است. (متن المعرب ص 223). یاقوت و فیروزآبادی هر کدام بنوبۀ خود این لفظ را در معجم البلدان و قاموس بصورت بالا آورده اند. ابن منظور افریقی در لسان العرب بصورت طجنه ایراد کرده، و در ضمن کلمه ’طاجن’ گوید: قال اللیث: اهملت الجیم و الطاء فی الثلاثی الصحیح و وجدنا مستعمله بعضها عربیه و بعضها معربه فمن المعرب قولهم ’طجنه’ بلد معروف. و ظاهراً تقدیم جیم بر نون، ناشی از خطای تصحیح کنندگان لسان العرب در مطبعۀ بولاق باشد که گمان برده اند طنجه شاهد است برای الفاظ مختوم به نون !! و تأیید این قول آن است که ابن درید نیز پیروی لیث را کرده (2:100) و گفته است ’ج طم’ اهملت.و البته ’طج ن’ هم غیرمستعمل است. اما طنجه اسم شهر معروف عربی نیست. (ترجمه از حاشیۀ ص 223 المعرب).
شهری است دراقلیم چهارم، طول آن از جهت مغرب هشتاد درجه و عرض وی از جانب جنوب سی وپنج درجه و نیم باشد. این شهر برکنار بحر مغرب مقابل جزیرهالخضراء واقع و از بلاد بربر و برّ اعظم بشمار رود. ابن حوقل گوید: طنجه شهری است باستانی، چاههای آب آن روی پوشیده نیست، بنای این شهر تمامی از سنگ است و قائم بر دریا، و در این تاریخ شهر معمور طنجه بمسافت میلی بر کنار دریا واقع است و بارو ندارد، و موقع شهر در پشت کوه و آب آن از کاریزی روان است که اهالی آنجا از سرچشمۀ آن بیخبرند. شهری است پرنعمت و بین طنجه و سبته یک روز مسافت است، ولی عمل طنجه و حومه و اطراف آن مسافت یک ماه راه است. شهر طنجه پایان حدود افریقیه است و فاصله بین طنجه و قیروان دوهزار میل باشد. (معجم البلدان). مملکتی بزرگ است از اقلیم دوم و سیم و دارالملکش شهرطنجه که نواحی و مواضع و قصبات بسیار و توابع دارد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 269) :
انده دهساله را بطنجه رماند
شادی نو را ز ری بیارد و عمان.
رودکی.
اندرشده چشم ما بخواب خوش
چشم حدثان به وادی طنجه.
منوچهری.
پس از گنج طنجه سخن کرد یاد
هرآنچ از ره آورد شه را بداد.
اسدی (گرشاسب نامه ص 331).
گرشاسف و نریمان را بترکستان فرستاد (فریدون) ... و گرشاسف بعد از این بمغرب رفت بطنجه. چون بازآمد بمرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 41). اما در این خلاف نیست که پادشاه روم را قیصر گویند و پادشاه طنجه و افریقیه و اندلس را افریقس گویند. (مجمل التواریخ ص 424). رجوع به فهرست الحلل السندسیه و فهرست التفهیم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ / جِ)
درد اندرون شکم و زحیر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). درد شکم. زحیر. (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی درد درون و زحیر آمده. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ای بس که کشد زحیر و زنجه
آن کو بچه باز و طفل گایست.
ابن یمین (از انجمن آرا).
، بمعنی گریه و نوحه و مویه هم آمده است. (برهان). گریه. مویه. ناله. (ناظم الاطباء). نوحه و مویه. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی نوحه و اینکه صاحب فرهنگ زمنج بمعنی نوحه گفته سهو کرده چه زنج و زنجه بمعنی نوحه است، چنانکه فخرالدین ابوالمعالی گفته:
به مرگ دیگران تا چند زنجه
که مرگ آرد ترا هم در شکنجه.
(انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به زنج شود، تسلسل را نیز گویند. (برهان). بمعنی تسلسل که برادر دور است و اجمالاً معنی تسلسل آنکه عددی و بعدی وجود داشته باشد که غیرمتناهی بود و این محال است. (انجمن آرا) (آنندراج). تسلسل. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 249 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
رد کردن. (ناظم الاطباء). بناخوش ترین وجه کسی را رد کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ جَ / جِ)
آوازی که هنگام مجامعت بخصوص نزدیک به انزال از بینی آدمی برمی آید و خنج خنج نیز گویند. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ / جِ)
تمر هندی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به تمر هندی شود:
کفش صندول و مهبل... زنش
هردو گوژند و هر دو ناهموار
هیچ کس را گناه نیست درین
که برد جمله را همی از کار
این یکی را بخنجه و خفتن
وآن دگررا بلنجه و رفتار.
لبیبی.
گر خنجه کند عذرا بر مامچه لم.
عسجدی (از فرهنگ اسدی چاپی)
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ / جِ)
بنجاق. قباله. رجوع به بنچه شود، محکم گرفتن. (فرهنگ فارسی معین) ، قایم کردن. (آنندراج). قایم کردن. محکم کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
به بازو کمان و به زین بر کمند
میان را به زرین کمر کرده بند.
فردوسی.
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو مر آن نامه را کرد بند.
فردوسی.
عمر را بندکن از علم و ز طاعت که ترا
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 143).
، مقید کردن. از حرکت و فعالیت بازداشتن:
دادبگ از رای او دست ستم بند کرد
زآن که همی رای او حکمت ناب است و پند.
سوزنی.
بند کن چون سیل سیلابی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند.
مولوی.
، بستن. مسدود کردن:
سخت خاک آلوده می آید سخن
آب تیره شد سر چه بند کن.
مولوی.
خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- بند کردن زبان، خاموش ساختن. مهر سکوت بر لب یازبان نهادن:
زبان بند کردن به صد قید و بند
بسی به ز گفتارناسودمند.
امیرخسرو دهلوی.
، ذکر خود بر عضو کسی نهاده زور کردن و جماع کردن. (غیاث). جماع کردن. آلت رجولیت را بر عضو کسی نهاده زور کردن. (ناظم الاطباء). آلت رجولیت را بر موضع مباشرت نهاده زور کردن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- بند کردن کار، سرانجام دادن کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). محول نمودن و واگذار کردن آن:
گرچه هستم زر خالص چه کنم چون گشتم
ریزه تر زآن که کسی کار بمن بند کند.
مسیح کاشی (از آنندراج).
، حیلت. مکر. فریب. حیله کردن:
بسی چاره ها جست و ترفند کرد
سرانجام پنهان یکی بند کرد.
اسدی.
جادوکی بند کرد حیلت برما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد.
معروفی.
، بستن، به تعویذ یا جادویی مرد را از آرامیدن با زنان بازداشتن. (یادداشت بخط مؤلف: همره، مهره ای است که بدان زنان مردان را بند کنند. (منتهی الارب) ، به رشته کشیدن، چنانکه دانه های سبحه ودانه های مروارید و امثال آنرا، با نوکی یا قلابی چیزی به چیزی پیوستن. بند کردن ظرف. وصله کردن آن بیکدیگر. بهم پیوستن، پابند کردن. وابسته کردن:
گفت تو بحث شگرفی میکنی
معنیی را بند حرفی میکنی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(قَ جَ)
رعنایی و غنج یعنی ناز بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (شعوری) :
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این قنجه کردن ز بهر چراست.
خفاف (از فرهنگ اسدی).
و بگمان من این کلمه یا غنجه با غین معجمه بوده و یا فنجه که صورتی از پنجه و بنزه بمعنی نوعی رقص و مجازاً بمعنی رعنایی و غنج
لغت نامه دهخدا
غنچه: دلش گر چه در حال از او رنجه شد دوا کرد و خوشبوی چون غنجه شد، (بوستان)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سنجه (وزنه) سنگه سیاه و سپید سنگی که چیزها رابدان وزن کنند وزنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجه
تصویر رنجه
بیماری، رنج، درد، خرامی از روی ناز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
ناله و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجه
تصویر خنجه
شادی، خوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنجه
تصویر تنجه
رد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سنجه (وزنه) سنگ ترازو پارسی تازی گشته سنجک کفچک از ابزار های خنیا (قاشقک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنجه
تصویر لنجه
لب لنج، گرد بر گرد دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنجه
تصویر لنجه
((لُ جَ یا جِ))
لب، لنج، گرد بر گرد دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنجه
تصویر لنجه
((لَ جِ))
رفتاری از روی ناز و عشوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجه
تصویر بنجه
((بُ جِ یا جَ))
پیشانی، پنجه، پنچه، ناصیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنجه
تصویر غنجه
((غَ جِ))
ناز و کرشمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
((سَ جَ یا جِ))
سنگی برای وزن کردن اشیاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
((زَ جِ))
مویه، ناله، درد شکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنجه
تصویر رنجه
((رَ جِ))
رنج کشیده، دردمند، بیمار، غمگین، آزرده، رنجور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجه
تصویر بنجه
((بُ جَ))
قباله، سند قدیمی، سند مالکیت غیررسمی، بنچاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
معیار، مقیاس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رنجه
تصویر رنجه
زحمت
فرهنگ واژه فارسی سره