جدول جو
جدول جو

معنی نبیسه - جستجوی لغت در جدول جو

نبیسه
نوه، فرزند فرزند
تصویری از نبیسه
تصویر نبیسه
فرهنگ فارسی عمید
نبیسه
(نَ سَ / سِ)
فرزندزاده را گویند که از جانب پسر باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). پسرزاده. (ناظم الاطباء). دخترزاده. و بعضی گویند که بمعنی پسرزاده نیز آمده. (غیاث اللغات). نواسه. نواسی. نپسه. نبس. نبسه. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). رجوع به نبسه شود
لغت نامه دهخدا
نبیسه
فرزندزاده پسرزاده
تصویری از نبیسه
تصویر نبیسه
فرهنگ لغت هوشیار
نبیسه
((نَ سَ یا س))
نواسه. نواسی. نپسه. نپس. نبسه، فرزندزاده، پسرزاده
تصویری از نبیسه
تصویر نبیسه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نفیسه
تصویر نفیسه
(دخترانه)
مؤنث نفیس
فرهنگ نامهای ایرانی
سالی که طبق قاعدۀ نجومی یک روز به ماه آخر آن اضافه شود که هر چهار سال یک بار اتفاق می افتد و در آن مازاد ۳۶۵ روز را که ۵ ساعت و ۴۹ دقیقه است جمع کرده و یک سال را ۳۶۶ روز می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبیره
تصویر نبیره
فرزند نوه، فرزندزاده، فرزند فرزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفیسه
تصویر نفیسه
نفیس، مال بسیار، هر چیز گران مایه و مرغوب، گران بها
فرهنگ فارسی عمید
(اَمْ سَ / سِ)
چیز سرد. انبسته، ریشه ها را از زمین بیرون آوردن. (از اقرب الموارد) ، فاگرفتن. (تاج المصادر بیهقی از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ ءَ)
تأنیث نبی ٔ است. (از المنجد). رجوع به نبی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
موقوفه. ج، حبائس
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ)
چشمه ای است در جانبی از دشت سماوه نزدیک هیت. (منتهی الارب). چشمه ای است در طرفی از دشت سماوه به چهار میلی هیت که از آنجا به صحرا می روند. و در این مکان چند قریه است که اهلش چون در جوار بادیه اند در غایت فقر و فاقه و تنگی معیشت به سر می برند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
چاه و جوی انباشته و سر به گریبان کشیده. (آنندراج) (غیاث اللغات)، زیادتی باشد که منجمان در ماه شباط اعتبار کنند و آن را به عربی فضل السنه خوانند. (برهان)، (در سال شمسی) آن سال که روزی در وی افزایند و آن از چهار سال سالی باشد. (مهذب الاسماء) (کلمه سریانیۀ معربه) چون سالهای یونانی تقریباً سیصد وشصت و پنج روز و ربع باشد پس از هر چهار سال ارباع را جمع کردندی و آن را یک روز شمردندی و آن سال را کبیسه خواندندی. (مفاتیح العلوم). به عربی کبیسه و به سریانی کبیشتا است، و آن زیادت یک ماه در پایان سال یا چند روز در ماهی معین است، برای تعدیل گاه شماری چون مدت سیر یک دورۀ زمین (و بقول قدما آفتاب) 365روز و 5 ساعت و 49 دقیقه و کسریست معمولا سال را 365روز گیرند و کسور مزبور را محفوظ دارند تا در هر 4 سال یک روز حساب کنند و بر روزهای سال بیفزایند تا در جمله 366 روز شود. (از التفهیم ص 221 و 222). طبق قرارداد گاه شماری کنونی معمول در ایران 6 ماه اول سال هر یک 31 روز دارد و 5 ماه دوم هر یک 30 روز و اسفند ماه 29 روز است (جمع 365 روز) و بهمان حساب که در بالا گفته شد هر چهار سال یک بار ماه اسفند را 30 روزمحسوب دارند، در این صورت سال را کبیسه گویند. (فرهنگ فارسی معین). به سال آفتاب چهار یک روز یله کنند، تا از وی به چهار سال روزی بحاصل آید، آنگه او را بر روزهای سال بیفزایند تا جمله سیصدوشصت وشش روز شوندو این فعل یونانیان و رومیان و سریانیان و نیز آن قبطیان مصر بود از زمانۀ اغسطس قیصر ملک روم باز و این سال را به یونانی اولمفیاس خوانند و به سریانی کبیستا و چون به تازی گردانی کبیسه بودای انباشته که چهاریکهای روز اندر او انباشته همی آید روزی تمام.و پارسیان را از جهت کیش گبرکی نشایست که سال را به یکی روز کبیسه کنند پس این چهار روز را یله همی کردند تا از وی ماهی تمام گرد آمدی به صد و بیست سال و آنگاه این ماه را بر ماههای سال زیادت کردندی تا سیزده ماه شدی و نام یکی ماه اندر او دوبار گفته آمدی وآن سال را بهیزک خواندندی و سپس نیست شدن ملک و کیش ایشان این بهیزک کرده نیامده است به اتفاق. و اما قبطیان که اهل مصراند این چهار یک روز را پیش از زمانۀ اغسطس یله کردندی تا از وی سالی تمام حاصل شدی به هزاروچهارصدوشصت سال، آنگه از جملۀ سالهای تاریخ یکسال افکندندی زیرا که همان است اگر یکی افکنند یا یکی بر سالها فزایند آنگه دو سال را یکی شمردندی. (التفهیم ص 221 و 222 و 223)، (در سال قمری) به اصطلاح یازده روز و یا بالا از سال شمسی که در مقابلۀ قمری زاید می افتد و آن را جمع کرده سال سوم قمری هندی را سیزده ماهه گیرند، به هندی لوند نامند وهر زیادت ایام و ماه که در حساب سال دیگر اقوام افتد آن را در ماهی درج نمایند. (غیاث اللغات). و اما اندر سال قمری از آن پنج یک و شش یک روز به سیوم سال روزی تمام شود و روزگار سال سیصدوپنجاه وپنج روز، و از آن چیزکی بماند که از وی افزون است. و از آن دو کسر به ششم سال نیز روزی دوم تمام شود و همچنین تا آن کسر سپری شود به یازده روز (چون سی سال بگذرد) و آن سالها که سیصدوپنجاه وپنج روز باشند کبیسه های عرب خوانند، نه از قبل آنکه ایشان بکار همی برند یا بردند ولیکن از جهت خداوندان زیجها که بر سال تازیان شمارها برآرند که بدین کبیسه ها محتاج باشند. (التفهیم ص 222و 223). سال قمری از سال شمسی یازده روز به تقریب پیشتر آید و از این جهت ماههای تازی به همه فصلهای سال همی گردند به قریب سی و سه سال و هر ماهی که نامزد کنی، او را به هر فصلی یابی و به هر جای از آن فصل و جهودان را اندرتوریه فرموده آمده است که سال و ماه هر دو طبیعی دارند پس ناچار سال را کبس بایست کردن به ماهی که از آن روزها گرد آید که میان سال قمری وسال شمسی اند. و آن سال را که کبس کنند به زبان عبری عبّور نام کردند و معنیش آبستن بود، زیرا که آن ماه سیزدهم را که بر سال زیادت شد تشبیه کردند به بار زن که افزوده است به شکم او و بدین کبس کردن سال بجای آید از پس آنکه بیشتر شده باشد. و جهودان همسایۀ عرب بودند اندر یثرب که مدینۀ پیغامبر است صلی اﷲ علیه و سلم پس عرب خواستند که حج ایشان هم به ذی الحجه باشد و هم به خوشترین وقتی از سال و فراخترین گاهی از نعمت وز جای نجنبد تا تجارت و سفر بر ایشان آسان بود. این کبیسۀ جهودان بیاموختند نه بر راهی باریک ولیکن بود اندرخورامیان. و آن به دست گروهی کردند به لقب قلامس ای دریای مغ و آن شغل پسر از پدر همی یافت و این شمار نگاه می داشت چون کبیسه خواستی کردن، و به خطبه اندرگفتی فلان ماه را تأخیر کردم و اگر از ماهی حرام بودی مثلاً محرم، گفتی محرم را سپوختم و او را حلال کردم زیرا که به سالی که دو محرم بود نخستین حلال باشد. زیرا که چهار حرم است و آن دیگر که به حقیقت صفر است محرم گردد. و بر این بودند تا آنگه که اسلام آن را باطل کرد به سال دهم از هجرت و این سال حجهالوداع است که پیغامبر علیه السلام جهان را و امت خویش را بدرود کرده است. و هر که ماههای قمری اندر سال شمسی بکار دارد او را چاره نیست از این کبیسه کردن به ماهی قمری. و حرانیان آنک به حران اند و به بغداد به صابیان معروف و ایشان بقیت بت پرستان یونانیان اند همین کبیسه به کار دارند، و لکن مذهب و رای ایشان اندرآن بتحقیق ندانستم هنوز. (التفهیم صص 223- 226)
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ)
شیر گوسپند و بز یا شیر بز و شتر به هم آمیخته و همچنین شیر شیرین و ترش. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ بَیْ یِ ءَ)
تصغیر نبوّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
حصنی است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ / نَ نِ)
در تداول، فرزند پنجم. پس از نبیره. فرزند پشت پنجم، یعنی فرزند فرزند فرزند فرزند، بدین ترتیب: 1- فرزند 2- نوه (نبسه) 3- نتیجه 4- نبیره 5- نبینه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
تأنیث نبیل. (اقرب الموارد). رجوع به نبیل شود، جمع واژۀ نبال. رجوع به نبال شود، شگرف از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بزرگ. عظیمه. (معجم متن اللغه) ، نادر. (یادداشت مؤلف) ، مردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جیفه. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (ناظم الاطباء) (المنجد). میته. (اقرب الموارد). ج، نبائل، امراءه نبیله فی الحسن، زن نهایت نیکوصورت. (منتهی الارب) (آنندراج). و کذا: ناقه نبیلهو فرس نبیله و رجل نبیله. (منتهی الارب). ج، نبال
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
غنیمت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
دختر سلطان یوسف بن عمر بن علی، از رسولیان یمن است. وی در تعز و زبید (از بلاد یمن) مدرسه و مسجدی ساخت و وقف مردم کرد و به سال 718 هجری قمری در تعز وفات یافت. (از الاعلام زرکلی ص 1090)
لغت نامه دهخدا
(نَ قَ)
گره جای برآمدن خوشۀ انگور چون کلان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). زمعه الکرم اذا عظمت. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). گرهی که چون کلان گردد خوشۀ انگور از آن برآید. (ناظم الاطباء). عقده ای در محل برآمدن خوشۀ انگور چون بزرگ شود. (از المنجد). ج، نبائق
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
جائی است در عرفات. (منتهی) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ ذَ)
بز که نخورند آن را جهت لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه از لاغری خورده نشود. (از اقرب الموارد). گوسپندی که به علت لاغری خورده نشود. (از متن اللغه) ، تأنیث نبیذ است. (از اقرب الموارد). رجوع به نبیذ شود، خاکی که از چاه برآورند. (از معجم متن اللغه). نبیذهالبئر، نبیثتها، گویند دال بدل از ثاء است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نفیسه در فارسی مونث نفیس و نامی برای زنان مونث نفیس: با تمامی چینی آلات از لنگریهای بزرگ فغفوری و مرتبانها و بادیه ها و دیگر ظروف نفیسه غوری و فغفوری. ، جمع نفائس (نفایس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نحیسه
تصویر نحیسه
روز های بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبیره
تصویر نبیره
فرزند نوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبیله
تصویر نبیله
نبیله در فارسی مونث نبیل بنگرید به نبیل مونث نبیل، جمع نبائل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبینه
تصویر نبینه
فرزندپنجم که پس ازنبیره قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
چاه و جوی انباشته و سر بگریبان کشیده، زیادتی باشد که آنرا منجمان در ماه شباط اعتبار کنند، سالی را که طبق قاعده نجومی یکروز بماه آخر آن اضافه کنند کبیسه گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبیسه
تصویر حبیسه
زنداننال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبیره
تصویر نبیره
((نَ رِ))
فرزند فرزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبینه
تصویر نبینه
((نَ نَ یا نِ))
فرزند پنجم که پس از نبیره قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
((کَ س))
سالی که به جای 365 روز 366 روز باشد این اتفاق هر چهار سال یک بار می افتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نویسه
تصویر نویسه
وات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نویسه
تصویر نویسه
الفبا، متن، وات
فرهنگ واژه فارسی سره