جدول جو
جدول جو

معنی نبیته - جستجوی لغت در جدول جو

نبیته
(نَ تَ)
شاخ درخت فلجان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه). یکی شاخ درخت فلجان. (اقرب الموارد). ج، نبائت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نبیره
تصویر نبیره
فرزند نوه، فرزندزاده، فرزند فرزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبیسه
تصویر نبیسه
نوه، فرزند فرزند
فرهنگ فارسی عمید
(نَ قَ)
گره جای برآمدن خوشۀ انگور چون کلان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). زمعه الکرم اذا عظمت. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). گرهی که چون کلان گردد خوشۀ انگور از آن برآید. (ناظم الاطباء). عقده ای در محل برآمدن خوشۀ انگور چون بزرگ شود. (از المنجد). ج، نبائق
لغت نامه دهخدا
(نَ ءَ)
تأنیث نبی ٔ است. (از المنجد). رجوع به نبی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ / نَ نِ)
در تداول، فرزند پنجم. پس از نبیره. فرزند پشت پنجم، یعنی فرزند فرزند فرزند فرزند، بدین ترتیب: 1- فرزند 2- نوه (نبسه) 3- نتیجه 4- نبیره 5- نبینه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
حصنی است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
تأنیث نبیل. (اقرب الموارد). رجوع به نبیل شود، جمع واژۀ نبال. رجوع به نبال شود، شگرف از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بزرگ. عظیمه. (معجم متن اللغه) ، نادر. (یادداشت مؤلف) ، مردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جیفه. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (ناظم الاطباء) (المنجد). میته. (اقرب الموارد). ج، نبائل، امراءه نبیله فی الحسن، زن نهایت نیکوصورت. (منتهی الارب) (آنندراج). و کذا: ناقه نبیلهو فرس نبیله و رجل نبیله. (منتهی الارب). ج، نبال
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
دختر سلطان یوسف بن عمر بن علی، از رسولیان یمن است. وی در تعز و زبید (از بلاد یمن) مدرسه و مسجدی ساخت و وقف مردم کرد و به سال 718 هجری قمری در تعز وفات یافت. (از الاعلام زرکلی ص 1090)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
جائی است در عرفات. (منتهی) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نِ بِ تَ / تِ)
نوشته. نوشته شده. (ناظم الاطباء). مزبور. مرقوم:
نبشته سراسر به خط من است
که خط من اندر جهان روشن است.
فردوسی.
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی.
فردوسی.
مبیناد کس روز بی کام تو
نبشته به خورشید بر نام تو.
فردوسی.
نبشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن.
فردوسی.
وذکر آن به قلم عطارد و بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه).
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم.
خاقانی.
، مکتوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دستخط. (ناظم الاطباء). رقیم. سفر. خط. کتاب. درج. (منتهی الارب). زبور. (دهار). نامه. رقیمه. مرقومه. کاغذ: بگیر از نفس خود پیمان به آن قسم که فرستاده شده است بسوی تو به همراهی آورندۀ این نبشته. (تاریخ بیهقی ص 313). امیرالمؤمنین این نبشته را فرستاد درحالی که همه کارهامستقیم بود. (تاریخ بیهقی ص 312). شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین. (تاریخ بیهقی ص 314) ، سند. حجت، حکم. (ناظم الاطباء). فرمان. منشور، مقدر. محتوم. قضا. قدر. سرنوشت:
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت.
فردوسی.
که کار خدائی نه کاری است خرد
قضای نبشته نشاید سترد.
فردوسی.
نبشته چنین بودمان از بوش
به رسم بوش اندرآیدروش.
فردوسی.
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست.
فرخی.
بهی و بتّری در ما سرشته ست
چنان چون نیک و بد بر ما نبشته ست.
(ویس و رامین).
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نبشته.
(ویس و رامین).
- نبشته بودن بر سر، مقدر بودن:
نبشته به سر بر دگرگونه بود
ز فرمان نه کاهد نه خواهد فزود.
فردوسی.
نبشته چنین بد مگر بر سرت
که پردخته ماند ز تو کشورت.
فردوسی.
، نگاشته. ترسیم شده. رسم کرده شده:
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نبشته بر او صورت دلپذیر.
فردوسی.
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نبشته بر او صورتی دلپذیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ / سِ)
فرزندزاده را گویند که از جانب پسر باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). پسرزاده. (ناظم الاطباء). دخترزاده. و بعضی گویند که بمعنی پسرزاده نیز آمده. (غیاث اللغات). نواسه. نواسی. نپسه. نبس. نبسه. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). رجوع به نبسه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ذَ)
بز که نخورند آن را جهت لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه از لاغری خورده نشود. (از اقرب الموارد). گوسپندی که به علت لاغری خورده نشود. (از متن اللغه) ، تأنیث نبیذ است. (از اقرب الموارد). رجوع به نبیذ شود، خاکی که از چاه برآورند. (از معجم متن اللغه). نبیذهالبئر، نبیثتها، گویند دال بدل از ثاء است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ)
کبریتی که بدان آتش افروزند. (ناظم الاطباء). رجوع به نبخه شود، گیاه بردی که بدان درزهای کشتی گیرند. (ناظم الاطباء). رجوع به نبخه شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
نابیخته. بیخته ناشده. غربال کرده ناشده. مقابل بیخته. رجوع به بیخته شود
لغت نامه دهخدا
(نَ جَ)
آنچه از داروهای خشک که خورده شود و مقدار آن لقمه ای بود. (از بحرالجواهر)
لغت نامه دهخدا
(نَ ثَ)
خاک جوی و چاه. (از تاج العروس). خاکی که با حفر چاه یا نهر برآورند، یا خاکی که در پیرامون چاه یا جوی باشد. (از اقرب الموارد). خاک و گل و لجنی که از تک چاه یا از تک جوی برآورند. (ناظم الاطباء). خاک که از چاه برآورند. (از مهذب الاسماء). ج، نبائث، سر. راز. (از اقرب الموارد) ، کینه که در سینه نهان بود. (از معجم متن اللغه) ج، نبائث. یقال: ظهرت نبائثهم و لم تخف خبائثهم. (اقرب الموارد) ، نبیثه السبع، گوشتی که جانوران در خاک پنهان کنند، ذخیره وقت حاجت و ضرورت را. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نُ بَیْ یِ ءَ)
تصغیر نبوّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ تَ)
نام حلوائی است. (بسحاق اطعمه از فرهنگ نظام). بسحاق اطعمه در جای دیگر دیوانش چنین گوید: القبیته نوعان نوع گردکانی و نوع کنجدی. (بسحاق اطعمه از فرهنگ نظام). و باید بدانی که چندان که عزت اردۀ دوشاب در نزد لران است حرمت قبیتۀ کنجدی در نزد کردان صد چندان است. (فرهنگ نظام). محیط اعظم قبیته را فارسی ضبط کرده و قبیده را هم مبدل آن قرار داده پس باید با ’غ’ و ’تاء’ نوشته شود (غبیته) و در معنی ناطف گوید: قبیده و قبیطه نامند و به هندی برفی گویند و آن از حلواهای معروف است گرم و خشک و موافق سینه و ریه و سرفه و خلط بلغمی و مسمن بدن و بجهت منع انصباب مواد بمعده نافع، مضر گرم مزاجان، مصلح آن اشیای ترش. (فرهنگ نظام) :
بره ای بشکست پایش دست گردون از قضا
آن چنان کز درد شد آن را پریشان پاچه ها
گرم کردم تخته بندش از قبیته ی کنجدی
وز ضماد تخم مرغش بر قلم بستم طلا.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام).
اگر خواهی که دندانها به یخنی تیز گردانی
قبیته ی کنجدی بستان که دارد هیأت سوهان.
(از فرهنگ نظام).
رجوع به قبیده و قبیطاء شود
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ تَ)
حلوای مغزی. (از برهان). حلوائی است که از مغز بادام و پسته و گردکان و کنجد و امثال آن پزند. (آنندراج). قبیطه (معرب). قبیط (معرب). قبیده (در تداول عامه). (از حاشیۀ برهان چ معین). ناطف. (آنندراج) :
گرم کردم تخته بندش از کبیتۀ کنجدی
وز ضماد تخم مرغش بر قلم بستم عصا.
بسحاق اطعمه (از حاشیۀ برهان چ معین).
و رجوع به کبیتا و کبیت شود
لغت نامه دهخدا
(ثُ بَ تَ)
بنت حنظلۀ اسلمیه. تابعیه است. واژه تابعی در تاریخ اسلام به فردی اطلاق می شود که یکی از یاران پیامبر را دیده و از او علم آموخته است، اما خود موفق به ملاقات با پیامبر اکرم (ص) نشده است. تابعین در سده اول هجری می زیستند و نقش مهمی در توسعه معارف اسلامی، به ویژه در زمینه روایت حدیث و فقه داشتند. نام های بزرگی چون حسن بصری، سعید بن مسیب و عطاء بن ابی رباح در شمار تابعین قرار دارند و آثار آنان در منابع معتبر اسلامی ثبت شده است.
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
سرشت. طبیعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ناله. دم سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زحیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نحیته
تصویر نحیته
سرشت، دم سرد، ناله
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیده طی شده، درنوردیده سپرده طی شده. نوشته شده مرقوم: ... این کتاب نبشته بزبان تازی وبه اسنادهای دراز بود، مکتوب دست خط نامه، سند، حکم فرمان، نقاشی شده مصور: بگنجورگفت آن درفشان حریر نبشته براوصورت دلپذیر... (شا. لغ)، مقدرمحتوم: که کارخدایی نه کاریست خرد قضای نبشته نشایدسترد. (شا. لغ) یانبشته بودن برسرکسی. مقدربودن برای وی: نبشته چنین بدمگربرسرت که پردخته ماندزتوکشورت. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبیره
تصویر نبیره
فرزند نوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبیسه
تصویر نبیسه
فرزندزاده پسرزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبیله
تصویر نبیله
نبیله در فارسی مونث نبیل بنگرید به نبیل مونث نبیل، جمع نبائل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبینه
تصویر نبینه
فرزندپنجم که پس ازنبیره قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیته
تصویر لبیته
گروه گروه نا جور
فرهنگ لغت هوشیار
حلوایی است که از مغز بادام و پسته و گرد کان و کنجد و امثال آن پزند: (ور همه زندگان ترینه شوند تو کبیتای کنجدین منی) (طیان) توضیح کبیتا حلوا جوزی است که مردم بشرویه آنرا حلوای مغزی میگویند و از شیره انگور و گاهی از شکر تنها و یا با شیره انگور میسازند بدین صورت که شیره انگور یا شکر در آب حل شده را در دیگ چدنی میریزند و با آتش کم بجوش میاورند و چوبک کوفته و سفیده تخم مرغ را با شاخه خرما آن قدر میزنند تا بصورت کف در آید و بتدریج آنرا در دیگ چدنی و روی شیره جوش آمده می افشانند و با چمچه چوبین آن قدر بهم میزنند و باصطح معمولی و زر میدهند که سفید شود و بقوام آید. آنگاه بسر قاشق پاره ای بر میدارند و در هوای سرد نگاه میدارند و سر انگشت بر آن میزنند. اگر ریز ریز شد عمت آنست که بقوام آمده و رسیده است و گرنه باز هم میزنند تا شکننده شود و پس از آن حلوا را در سینی میریزند و قرصهایی از آن میسازند و گاه با کنجد و مغز بادام و جوز و پسته مخلوط میکنند و مردم طبس و بشرویه آن قسم را که از شیره انگور تنهاست} حلوا مغزی {مینامند و قسمی را که با شکر آمیخته است} حلوا تق تقو {میگویند. وز محشری قبیطی را به} پر گینج سپید {و} بر گنج {تفسیر کرده است و عموم لغویین آنرا معادل} ناطف {گرفته اند و مولف بحر الجواهر طرز ساختن ناطف را بیان کرده است و گفته او موافق است با آنچه در پختن حلوا مغزی معمولست (فروزانفر) مرحوم قزوینی نیز در کبیتا و قبیطی و ناطف را همان حلوا مغزی دانسته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبشته
تصویر نبشته
((نِ بِ تِ))
نوشته شده، مکتوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبیره
تصویر نبیره
((نَ رِ))
فرزند فرزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبیسه
تصویر نبیسه
((نَ سَ یا س))
نواسه. نواسی. نپسه. نپس. نبسه، فرزندزاده، پسرزاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبینه
تصویر نبینه
((نَ نَ یا نِ))
فرزند پنجم که پس از نبیره قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبشته
تصویر نبشته
کتیبه
فرهنگ واژه فارسی سره