جدول جو
جدول جو

معنی نبی - جستجوی لغت در جدول جو

نبی
(پسرانه)
پیامبر خداوند، لقب پیامبر (ص)
تصویری از نبی
تصویر نبی
فرهنگ نامهای ایرانی
نبی
پیغمبر، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی، نبی اللّٰه، پیامبر، رسول، پیمبر، وخشور، پیغامبر
تصویری از نبی
تصویر نبی
فرهنگ فارسی عمید
نبی
قرآن مصحف، برای مثال به سوره سورت تورات و سطرسطر زبور / به آیت آیت انجیل و حرف حرف نبی (ادیب صابر - ۳۰۰)
تصویری از نبی
تصویر نبی
فرهنگ فارسی عمید
نبی
(نَ بی ی / نَ)
پیغمبر اسلام. حضرت محمد بن عبداﷲ:
محمد بدو (به کشتی) اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی.
فردوسی.
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم نسبتی یکدگر راست راه.
فردوسی.
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای.
فردوسی.
سخن نهان ز ستوران به ما رسید چو وحی
نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حرا.
ناصرخسرو.
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت حدیثی است بلعجب.
ناصرخسرو.
یاد ازیرا کنم من آل نبی را
تا به قیامت کند خدای مرا یاد.
ناصرخسرو.
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی
شکاف ماه دوهفت آشکار می سازد.
خاقانی.
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم
تاج وتختی که مسلمان شدنم نگذارند.
خاقانی.
زآن کلیدی که نبی نزد بنی شعبه سپرد
بانگ پرّ ملک و زیور حورا بینند.
خاقانی.
نه جفت نبی که پاک بودند همه
بد عایشه و حبیبۀ محترمه.
(نصاب).
باری ای خالق زمین و زمان
مرسل و منزل نبی و نبی.
؟ (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
نبی
(نُبْ با)
جمع واژۀ ناب، بمعنی پشته. (از منتهی الارب). رجوع به ناب شود
لغت نامه دهخدا
نبی
(نُ بَی ی)
تصغیر نبی ّ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به نبی شود
لغت نامه دهخدا
نبی
(نَ بی ی / نَ)
پیغمبر. رسول. (برهان قاطع). آگاه کننده از خدا. (السامی) (دهار). پیغمبر. (منتهی الارب) (دهار). نذیر. (منتهی الارب). آنکه از خدای خبر دهد. (ترجمان علامۀ جرجانی). نبی، عام است خواه صاحب کتاب باشد یا نباشد، و رسول خاص است، آنکه صاحب کتاب باشد. (غیاث اللغات از شرح نصاب). فعیل است بمعنی فاعل اگر مشتق از ’نباء’ است که بمعنی خبر دادن باشد پس نبی بمعنی خبردهنده بود، یا مشتق از ’نبو’ که معنی علو و ارتفاع باشد، چون مرتبۀ نبی از دیگر مخلوقات ارفع و اعلی است نبی گفتند. (غیاث اللغات) (آنندراج). النبی، من اوحی الیه بملک او الهم فی قلبه او نبه بالرؤیا الصالحه. فالرسول افضل بالوحی الخاص الذی فوق وحی النبوه لأن ّ الرسول هو من اوحی الیه جبرائیل خاصه بتنزیل الکتاب من اﷲ. (تعریفات). ج، انبیاء، نبیون، انباء، نباء: به حق محمد که نبی برگزیده است. (تاریخ بیهقی ص 316).
شفیع مطاع نبی کریم
نسیم جسیم بسیم وسیم.
سعدی.
، بلندقدر. (دهار). بلندشده. بزرگی داده شده بر جمیع خلق. (یادداشت مؤلف) ، زمین بلند. (ناظم الاطباء). آنچه مرتفع باشد از زمین. زمین مرتفع. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، راه واضح. (از معجم متن اللغه) ، راه. طریق. (ناظم الاطباء). رجوع به نبی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
نبی
پیامبر، پیغمبر اسلام (ص)
تصویری از نبی
تصویر نبی
فرهنگ لغت هوشیار
نبی
((نَ یّ))
پیغامبر، جمع انبیاء، نبیون
تصویری از نبی
تصویر نبی
فرهنگ فارسی معین
نبی
((نُ))
قرآن مجید
تصویری از نبی
تصویر نبی
فرهنگ فارسی معین
نبی
پیغمبر، رسول، رسول، فرستاده، مرسل، وخشور، وخشور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جنبی
تصویر جنبی
کناری، پهلویی، کنایه از فرعی، غیراصلی، جانبی مثلاً فعالیت های جنبی نمایشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبیره
تصویر نبیره
فرزند نوه، فرزندزاده، فرزند فرزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبیذ
تصویر نبیذ
نبید، شراب، شراب خرما، شراب انگور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبیل
تصویر نبیل
نجیب و شریف، دانا و هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبیه
تصویر نبیه
شریف، زیرک، دانا، آگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طنبی
تصویر طنبی
اتاق بزرگ، تالار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبی الله
تصویر نبی الله
لقب حضرت محمد بن عبدالله (ص)
پیغمبر، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی، وخشور، پیغامبر، رسول، پیمبر، پیامبر، نبی، پیغمبر خدا
فرهنگ فارسی عمید
(طُ نُ)
منسوب به طنب که موضعی است در راه مکه. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُمْ)
خبردهنده. (غیاث) (آنندراج). آنکه آگاه می سازد و خبر می دهد. (ناظم الاطباء) : آنچه امیرالمؤمنین علی... فرموده اصبر صبرالاکارم... هم منبی است از این معنی. (اخلاق ناصری). پس جملۀ تصرفات ایشان مبنی بر صواب و صلاح بود و منبی از طریق نجاح و فلاح. (مصباح الهدایه چ همایی ص 153). رجوع به انباء شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ نَ بی ی)
نسبت است به ذنب ابن جحن کاهن. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(ذُ نُبْ با)
ذنب. دنب. دم
لغت نامه دهخدا
(ذِمْ بی ی)
ذنب. دنب. دم
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ)
منسوب به عنب. رجوع به عنب شود، منسوب به عنب که میوه و انگور فروش را می رساند. (از انساب سمعانی).
- بواسیر عنبی، بواسیری است گرد بر سان انگور. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- پردۀ عنبی، پردۀ عنبیه:
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پردۀ عنبی است.
حافظ.
رجوع به عنبیه شود، عنبی، مرواریدی است که عرض او اندکی از عرض مروارید غلطان بیشتر بود. (جواهرنامه)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ)
احمد بن عصفور. سلفی گوید: وی شاعری اندلسی است و هزلیاتی دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَ نَ / طِ نَ)
طنابی. ایوانی که توی ایوان کلان باشد. (آنندراج). بادغر. (صحاح الفرس). بادغرد. (صحاح الفرس) :
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 45).
ز اطلس فلکم پردۀ در طنبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست.
نظام قاری (دیوان البسه).
به رخت خانه قاری خرام و زینت بین
که متکای مهش گرد بالش طنبیست.
نظام قاری (دیوان البسه).
و گلشن سرای ترکان را دو طبقه کرد و طنبی عالی بر دست صفۀ بزرگ ساز داد. (تاریخ جدید یزد). و در باغچه طنبی و بادگیری بساخت و حوض وسیع راست کرد. (تاریخ جدید یزد). و چاه خانه و زیر زمین که آب در آن جاری است و طنبی عالی منقش و دور شاهنشین مقابل او کاشی تراشیده و جامه های الوان و بر کنار طنبی توحیدی عربی از گفتۀ مولانا مشارالیه نوشته. (تاریخ جدید یزد). و هم متقارب این خانه، خانه دیگر ساخته و سرابستان و حیاضی و طنبی و آب نرسو باد در آن جاری است. (تاریخ جدید یزد).
سنجر کاشی راست:
فتاد برف بخاری سبک برافروزیم
که وقت صحبت شبها و گوشۀ طنبی است
لغت نامه دهخدا
(قَمْ)
نسبت است به قنبه. (از معجم البلدان). رجوع به قنبه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَءْ ءُ)
ادعای غیب گویی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به تنبؤ شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
دهی از دهستان قلعه تل است که در بخش جانگی گرمسیر شهرستان اهواز واقع است و200تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
دهی است از بخش سلوانای شهرستان ارومیه با 500 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منبی
تصویر منبی
پیام دهنده آگاه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به طنبی پارسی است تنبی (اطاق بزرگی که در عقب تالار واقع است) شیشه بند تنبی (گویش گیلکی) شاه نشین باد غرد بسا جای کاشانه و باد غرد بدو اندرون شادی و نوشخورد (ابو شکور) ایوانی که توی ایوان بزرگتر باشد، تالار، اطاقی وسیع و مجلل نظیر شاه نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذنبی
تصویر ذنبی
پارسی تازی گشته دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طنبی
تصویر طنبی
((طِ))
تالار، اتاق بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تالار، ایوان، اطاق بزرگ، شاه نشین
فرهنگ واژه مترادف متضاد