جدول جو
جدول جو

معنی نبونصر - جستجوی لغت در جدول جو

نبونصر
(نَ نَ)
747- 734 قبل از میلاد) پادشاه آسور است. در زمان سلطنت وی (به سال 732 قبل از میلاد) بابل به تصرف آسوریان درآمد. رجوع به تاریخ ایران باستان ص 110 و 126 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنصر
تصویر بنصر
انگشتی که بین انگشت وسطی و کوچک است، انگشت چهارم از طرف شست
فرهنگ فارسی عمید
(نِ کَ نِصْ صَ)
یا بخت النصر یا نبوخدنصر. از سلاطین بزرگ بابل و معاصر با دانیال نبی است. در قاموس کتاب مقدس آمده است: نبوکدنصر و نبوخدنصر (بمعنی: تا نبوتاج را محافظت نماید) این دو لفظ لقب پادشاه بابل است که پسر نبوپولاسر و مؤسس مملکت بابل بود، وی مشهورترین پادشاهان سلسلۀ خود بلکه میتوان گفت که مشهورترین سلاطین دنیا بوده است و در کتابهای ملوک و تواریخ ایام عزرا و نحمیا و استر و ارمیا و خصوصاً در دانیال مذکور است و برخی از حکایات وی از آثار قدیمۀ آن شهر معلوم می شود و در موزۀ برلین سنگی است که تصویر سر نبوخدنصر بر آن منقوش و این کلمات نیز بر آن مکتوب است: ’نبوکد نصر شهریار بابل این را در مدت حیات خود محض اکرام و احترام مولای خود، مردوخ ساخت’، و از مفاد قصص و حکایات چنان معلوم میشود که پدر نبوکدنصر او را به جنگ فرعون ’نکو’ امر فرمود، وی را در حوالی ’کرکمیش’ در 605 قبل از میلادمغلوب ساخت و از آن جمله آنچه را آن پادشاه در بین النهرین و شام و فلسطین داشت متصرف گشته اورشلیم را مفتوح و بعضی از اهالی را که دانیال و رفقایش نیز از آن جمله بودند با خود به اسیری برد، از آن پس چون واقعۀ فوت پدر گوشزد وی گردید به بابل مراجعت نموده به تخت شهریاری برآمد و رؤسای عساکر خود را امر نمودکه اسیران یهود و فنیقیه و شام و مصر را به بابل آورند و از این حوادث و وقایع درک عبارتی که در کتاب دوم پادشاهان وارد شده است آسان خواهد بود که میگوید ’در ایام او نبوکدنصر پادشاه آمد و یهویاقیم سه سال بندۀ او بود’ و لقب پادشاه درباره وی اشاره بدان است که رفعت و علو شأن و درجۀ وی به کجا خواهد رسیدو سه سال مذکور از 605 تا 603 قبل از میلاد می باشد. از آن پس یهویاقیم در سال 602 قبل از میلاد بر وی عاصی شد و خداوند نیز جنگجویان کلدانیان و ارامیان و موآبیان و عمونیان را بر وی مسلط گردانید، پس از آن نبوکدنصر عساکر خود را به اورشلیم فرستاد و یهویاقیم را اسیر و دستگیر کرد و بالاخره آزاد کرد. پس از یهویاقیم پسرش یهویاکین به سلطنت رسید و نبوکدنصر سه باره بر اورشلیم حمله برده آن را محاصره نمود و یهویاکین تسلیم وی شد، او نیز شهر را مفتوح ساخته خانه خداوند و قصر سلطنتی را متصرف گشت و همگی را به بابل به اسیری برد و ’متنیا’ را به پادشاهی اورشلیم گماشت و او را صدقیا نام کرد، صدقیا نیز بعد از ده سال عاصی شد و نبوکدنصر برای بار چهارم به اورشلیم حمله کرد و بر شهر مسلط شدو او پسر صدقیا را پیش چشم پدر بکشت و چشمهای صدقیارا نیز برکند و در 588 قبل از میلاد او را با خود به اسیری به بابل برد. و اما ارمیا که از غلبۀ نبوکدنصر نبوت نموده و خبر داده بود در حضور وی محترم گشته وی را از زندان برآورد و آنچه لازمۀ تلطف بود در حق وی معمول داشت. علی الجمله نبوکدنصر پادشاهی عظیم بود که دانیال وی را ملک الملوک می نامد، وی بابل را با باغهای مرتفعه بر تپه های مصنوعی که به هیأت تپه های طبیعی ساخته بود ازبرای خشنودی و نزهت خاطر زوجه خود آراسته بود، چه که زوجه وی از شهر و مملکتی که دارای کوهستان بود، آمده بود و این باغها از جملۀ عجایب دنیامحسوب بود و رودها و اصیلهای بسیار ازبرای مشروب ساختن اراضی ساخت و از جمله مطالبی که دلالت بر عظمت و اهمیت بناهای وی میکند آن است که نه عشر آجرهائی که در بابل یافت شده اسم وی بر آنها مکتوب است، لکن حاکم ظالم و سخت دلی بود چنانکه پسران صدقیا را در جلو چشم پدر مقتول ساخته و مجوسیان و ساحرانی را که بر تفسیر خوابهای وی قادر نبودند امر به قتل نمود و اهالی را امر نمود که نفس وی را عبادت نمایند و با وجودی که وی پادشاه آسمانها را پرستش می نمود گمان میرود که پادشاه آسمانها را یکی از خدایان فرض مینمود نه اینکه وی را خدای واحد میدانست. وی به سال 561 قبل از میلاد بدرود جهان گفت. مدت سلطنتش 44 سال بود. (از قاموس کتاب مقدس صص 871- 873). و نیز رجوع به بخت النصر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سرین. دبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). است. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ صِ)
انگشتی که میان وسطی و خنصر است. مؤنث است. ج، بناصر. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). انگشت چهارم. ج، بناصر. (مهذب الاسماء). انگشت میانۀ انگشت کوچک و وسطی. مؤنث آید و بفارسی دوم و بنیام گویند. ج، بناصر. (ناظم الاطباء). انگشت میانۀ انگشت کوچک و وسطی. انگشت چهارم از جانب شست. کلیک. ج، بناصر. (فرهنگ فارسی معین) ، جایی که نقد و جنس در آن نهند. بنگاه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ صِ)
جمع واژۀ ناصر. رجوع به ناصر شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
نام یکی از دهستانهای بخش بابلسر شهرستان بابل است. این دهستان در شمال شهر بابل واقع است و از طرف شمال بدهستان حومه بابلسر و از جنوب بدهستان بیشه از خاور به رود خانه تالار از باختر برود خانه بابل محدود است. هوای دهستان مانند سایر نقاط دشت مازندران معتدل مرطوب است و آب قراء آن از رود خانه بابل و تالار تأمین میشود. محصول عمده دهستان: پنبه، برنج، نیشکر، کنجدغلات صیفی و شغل عده ای از سکنۀ قراء عزیزک، خردمرد، بهنمیر و روشندان حشم داری است. تابستان برای تعلیف احشام خود به حدود ییلاقات سوادکوه میروند. این دهستان از 13 آبادی تشکیل شده و سکنۀ آن درحدود ده هزارتن و قراء مهم آن عبارت است از: بهمنیر، عزیزک، بیشه سر، درزیکلا، شیخ. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
یا بنوالاحمر. سلسلۀ مسلمانی که از 629 هجری قمری تا 897 هجری قمری در غرناطه سلطنت کردند. مؤسس این سلسله ابوعبداﷲ محمد اول ملقب به الغالب باﷲ است که از ضعف و زوال دولت موحدون استفاده کرده، غرناطه را گرفت (635 هجری قمری). و آنجا را پایتخت خود قرار داد و کمی بعد در صدد ساختن کاخی بر تپۀ الحمراء برآمد. معروفترین کسان این سلسله ابوالحجاج یوسف اول است. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به طبقات السلاطین لین پول ص 24، 25، 26 شود
لغت نامه دهخدا
(نِ سَ)
نگونسار. سرنگون. در تمام معانی رجوع به نگونسار شود:
این رایت نگونسر و رخش بریده دم
بر غافلان هفت خطرگه برآورید.
خاقانی.
جرمی نکرده حلقۀ گوشش نگونسر است
آویخته به سایۀ مشکین کمند او.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
آخرین پادشاه بابل است. وی با کوروش کبیر معاصر بود. بعد از فوت بخت النصر (به سال 561 قبل از میلاد) در مدت شش سال سه نفر سلطنت کردند، در حدود 555 قبل از میلاد روحانیون بابل شخصی ’نبونید’نام را که پسر کاهنۀ ’سین’ اول رب النوع بابلی ها در حران بود به تخت نشاندند، او کسی نبود که بتواند بابل را در چنین موقعی از حریفی پرزور مانند کوروش نگاه دارد. نبونید میل مفرطی به آثار عتیقه داشت و کارش این بود که استوانه های معابد قدیمه را بوسیلۀ حفریات بیرون آورده بداند فلان معبد را کی و در چه زمان ساخته است، بعد معابد را تعمیر و مخارج آن را بر بابلیان تحمیل کند، بااین حال او نمی توانست به امور مملکتی بپردازد و از این جهت زمام امور به دست پسرش ’بالتزر’ بود، مقارن این زمان نبونید کاری کرد که قسمت بزرگ کهنۀ بابل از او روگردان شدند. توضیح آنکه مجسمه های ارباب انواع اور، ارخ، و اری دو را به بابل آورده پیروان رب النوع بزرگ بابل، بل مردوک، را از خود رنجاند. این قضیه بر تیرگی اهل بابل و نفاقی که بین آنها بود، افزود. سرانجام در هفدهمین سال سلطنت وی، کوروش کبیر عزم تسخیر بابل کرد و نبونید در جنگ شکست خورده گرفتار شد، و به روایت ’برس’ مورخ کلدانی، کوروش با شاه مغلوب بابل به رأفت رفتار نمود و اورا به کرمان تبعید کرد، نبونید تا آخر عمرش در آنجابماند و همانجا بمرد. رجوع به ایران باستان ص 381 به بعد و نیز رجوع به کورش کبیر در این لغتنامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
محدث است. او از ابی سعید و از او ابراهیم بن یزید کوفی روایت کند. در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
محمد بن مسعود العیاشی السمرقندی فقیه شیعی از امامیّه او در غزارت علم یگانه روزگار خویش بود و کتب او را در نواحی خراسان منزلتی بزرگ است و در فقه و جز آن دویست وهشت کتاب کرده است و از جمله آنهاست: کتاب سیرت ابی بکر کتاب سیرت عمر. کتاب سیرت عثمان. کتاب سیرت معاویه. کتاب معیارالاخیار. کتاب الموضح. (از ابن الندیم). و کتاب تفسیر او مشهور است. و او را سیصدهزار دینار بود که همه در کار اهل علم و ادب کرد. و پیوسته جمعی از علماء و وراقّان در خانه او به تبویب و تدوین و کتابت کتب او می پرداختند. تاریخ وفات وی بدست نیامد و ظاهراً در اواخر قرن سوم و اوائل قرن چهارم میزیست
لغت نامه دهخدا
(اَ صِ)
او راست: شرح حدیث الأربعین
لغت نامه دهخدا
(نَصْ صَ)
پادشاه بابل بود و از 747 تا 734قبل از میلاد بر آن سرزمین حکومت کرد. (از قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
ابن الصباغ عبدالسید بن محمد بن عبد الواحد بن احمد بن جعفر فقیه شافعی. مدرس مدرسه نظامیۀ بغداد. او راست: کفایه المسائل. وفات وی 477 هجری قمری بوده است و رجوع به عبدالسید... شود
ابن منصور بن راش، نایب استاد ابوبکر محمد بن اسحاق بن محمشاد. رجوع به ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 437 شود. و در نسخۀ خطی کتاب خانه اینجانب نام او ابومنصور نضربن رامش آمده است
محمود حاجب بزمان محمود غزنوی جدّ خواجه ابونصر نوکی رئیس غزنین به روزگار مسعود بن محمود. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202 و ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 173 شود
ابن ابی القاسم علی نوکی. (خواجه...) صاحب اشراف به روزگار ابراهیم بن ناصر دین الله مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 205، 272، 488، 501، 533 شود
نوازنده ای به دربار محمود غزنوی:
بونصر تو در پردۀ عشاق رهی زن
بوعمرو تو اندر صفت گل غزفی گوی.
فرخی.
و رجوع به ابونصر پلنگ شود
احمد بن علی پدر امیر ابوالفضل که در قصیدۀ مناظرۀ منسوب به اسدی مدح شده است. رجوع به سخن وسخنوران تألیف بدیع الزمان فروزانفر ج 2 ص 93 شود
احمد بن یوسف السلیکی منازگردی. کاتب و شاعر وزیر ابونصر مروان صاحب میافارقین و دیاربکر وفات 437 هجری قمری رجوع به احمد بن یوسف... شود
حاجب بن محمود بسفارت از جانب ابوعلی سیمجور نزد فخرالدوله رفت. رجوع به ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 136 و 140 و 229 و 269 شود
سعید بن ابی الخیر بن عیسی. رجوع به ابن مسیحی شود. در نامۀ دانشوران (ج 1 ص 219) نام پدر او بجای ابی الخیر ابی الحسن آمده است
محمد موصلی وزیر القائم و مقتدی. رجوع به ابن جهیر فخرالدوله... و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 307 و 308 و دستورالوزراء ص 89 شود
احمد بن مروان بن دوستک. ملقب به نصرالدوله صاحب میافارقین و دیاربکر. متوفی به سال 453 هجری قمری رجوع به ابونصر کردی... شود
از علمای دربار علی بن مأمون خوارزمشاه که محمود غزنوی آنان را بغزنین خواست. رجوع به حبط 1 ص 356 و رجوع به ابونصر عراق شود
مظفرشاه. ملقب به شمس الدین از سلاطین بنگاله. از خاندان الیاس (896- 899 هجری قمری). رجوع به شمس الدین ابوالنصر مظفرشاه شود
ابن عطّار. قاضی القضاه که او را در علوم دستی بود و حسن بیان داشت. رجوع به تاریخ الحکمای قفطی چ لیپزیک ص 297 و 305 شود
حاجب بزمان مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285، 286، 290، 376، 445، 451، 489، 492، 518، 555، 639، 640 شود
طالقان. شاعری باستانی و در لغت نامۀ اسدی از شعر او بشاهد آمده است. رجوع به ابونصر احمد بن ابراهیم الطالقانی شود
برغشی (درتاریخ بیهقی چ ادیب یکجا مرغشی در مواضع دیگر بزغشی). رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 372، 681 و 688 شود
احمد بن علی قطب الدوله از سلاطین ایلک خانیۀ ترکستان (پس از سال 400 هجری قمری). رجوع به احمد بن علی... شود
مملان بن وهسودان. رجوع به ابونصر محمد بن وهسودان و رجوع به مملان... و هم ابونصر مملان بن ابومنصور... شود
قاضی. رسول از جانب مسعود بن محمود غزنوی نزد اعیان ترکمانان سلجوقی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499 شود
نصرالدوله احمد بن مروان بن دوستک کردی. از امرای دیار بکر (402- 453 هجری قمری). رجوع به نصرالدوله... شود
لغت نامه دهخدا
(اَنَ)
قباوی. احمد بن محمد بن نصر مترجم تاریخ بخارا. اصل کتاب تاریخ بخارا بعربی بوده که ظاهراً ازمیان رفته است و مؤلف آن ابوبکر محمد بن جعفر نرشخی است که در اوایل دورۀ سامانیان میزیسته و تا پس ازمرگ ابومحمد نوح بن نصر حیات داشته است و کتاب خود را بنام او کرده است. سمعانی در کتاب الأنساب در کلمه نرشخی گوید: ابوبکر محمد بن جعفر بن زکریا بن خطاب بن شریک بن یزیع نرشخی از اهل بخارا که روایت از ابی بکر بن حریث و عبدالله بن جعفر و غیر آن دو کرده است مولد اوبه سال 286 هجری قمری و وفات در صفر سال 348 است. و تقریباً پس از دو قرن از تألیف آن یعنی در اوایل قرن ششم ابونصر احمد بن محمد بن نصر القباوی که او نیز ازاهل بخارا و از دیه قباست بخواهش بعض دوستان آنرا بفارسی ترجمه کرده است و بعض از مطالب کتاب را که بی اصل می پنداشته از ترجمه حذف کرده است و پاره ای اطلاعات دیگر از کتبی مانند کتاب خزائن العلوم ابوالحسن عبدالرحمن بن محمد النیشابوری و تاریخ بخارا تألیف ابوعبدالله محمد بن احمد البخاری الغنجاری بدان افزوده است و ترجمه 522 به پایان آمده است. در تاریخ 572 محمد بن زفر بن عمر ترجمه قباوی را تلخیص کرده و بنام صدرالصدور صدر جهان برهان الدین عبدالعزیز بن مازه حاکم بخارا موشح ساخته است و این تلخیص در طهران به سال 1317 هجری شمسی به اهتمام آقای مدرس رضوی بطبع رسیده است
لغت نامه دهخدا
نگون سار: آید سوی بحرتیره و شور چون غواصان نگون سر وعور. (تحفه العراقین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنصر
تصویر بنصر
بنیام انگشت چهارم از سوی شست پرده 15 از زبانزدهای خنیا (موسیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بونکر
تصویر بونکر
((بُ کِ))
مخزن ثابت یا متحرک ذخیره مواد فله ای مانند سیمان و گندم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنصر
تصویر بنصر
((بِ ص ِ))
انگشت میانه کوچک و وسطی، جمع بناصر
فرهنگ فارسی معین
سرنگون، نگونسار، واژگون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انگشت چهارم، چلک، کلیک
فرهنگ واژه مترادف متضاد