خبر دادن از غیب یا آینده به الهام خدائی. (از المنجد) ، خبر دادن از خدا و آنچه بدو تعلق دارد. (از المنجد). پیغامبری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبوءه. نبوت. رجوع به نبوّت شود
خبر دادن از غیب یا آینده به الهام خدائی. (از المنجد) ، خبر دادن از خدا و آنچه بدو تعلق دارد. (از المنجد). پیغامبری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبوءه. نبوت. رجوع به نبوّت شود
واحد نبق است. (از اقرب الموارد). یک عدد کنار. (ناظم الاطباء) ، میوۀ کنار. میوۀ سدر. لوکچه. (یادداشت مؤلف). رجوع به نبق شود. عناب بری. عناب وحشی. (یادداشت مؤلف)
واحد نبق است. (از اقرب الموارد). یک عدد کُنار. (ناظم الاطباء) ، میوۀ کنار. میوۀ سدر. لوکچه. (یادداشت مؤلف). رجوع به نبق شود. عناب بری. عناب وحشی. (یادداشت مؤلف)
چوبی و پاره ای از نبع. (از منتهی الارب). واحد نبع. یک درخت نبع. (ناظم الاطباء). واحد نبع است، درختی که از آن کمان سازند. (از معجم البلدان) ، چوب کمان. چوب خدنگ. (فرهنگ خطی) ، در مورد کمان نیز استعمال شود. (از المنجد). کمان، هو من نبعه کریمه، ازخاندان کریم است. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
چوبی و پاره ای از نبع. (از منتهی الارب). واحد نبع. یک درخت نبع. (ناظم الاطباء). واحد نبع است، درختی که از آن کمان سازند. (از معجم البلدان) ، چوب کمان. چوب خدنگ. (فرهنگ خطی) ، در مورد کمان نیز استعمال شود. (از المنجد). کمان، هو من نبعه کریمه، ازخاندان کریم است. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
آنچه را با انگشتان یا با مشت گیرند. (ناظم الاطباء). یک مشت از هر چیزی. (منتهی الارب). بمشت گرفته. (منتهی الارب). یک قبضه ریش، به پهنای کف مجموع سبابه و وسطی و خنصر و بنصر چون فراهم آرند: انواع تیر سه است: دراز، کوتاه، میانه. دراز پانزده قبضه، میانه ده قبضه و کوتاه هشت قبضه و نیم. (نوروزنامه). گز عبارت است از شش قبضه وقبضه عبارت است از چهار انگشت. (تاریخ قم ص 109). - در قبضۀ مراد حاصل کردن، در قبضه گرفتن. تصرف کردن: جمله با تصرف گرفت و به معتمدان خویش سپرد و نواحی آن صیاصی در قبضۀ مراد حاصل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به قبضه شود. - یک قبضه خاک، یک مشت خاک. ، چهار انگشت با هم نهاده. (یواقیت العلوم) ، ملک. تصرف. تملک. (ناظم الاطباء). در قبضۀ اوست، در ملک اوست. در تصرف اوست. در دست اوست. - روح را قبضه کردن، جان را گرفتن قبضه. مقبض. مقبضه. (منتهی الارب). گرفتنگاه از شمشیر و کارد و کمان و جز آن. (منتهی الارب). قائم. قائمۀ شمشیر و جز آن. دسته. دستگیره: تهمتن بیازید چنگال شیر سر قبضه بگرفت مرد دلیر. فردوسی. چو رومی کمان را شدی قبضه گیر فلک را کمان پشت کردی به تیر. فردوسی. قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا. معزی. ، یک قبضه شمشیر. یک شمشیر. یک قبضه کارد. یک کارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آنچه را با انگشتان یا با مشت گیرند. (ناظم الاطباء). یک مشت از هر چیزی. (منتهی الارب). بمشت گرفته. (منتهی الارب). یک قبضه ریش، به پهنای کف مجموع سبابه و وسطی و خنصر و بنصر چون فراهم آرند: انواع تیر سه است: دراز، کوتاه، میانه. دراز پانزده قبضه، میانه ده قبضه و کوتاه هشت قبضه و نیم. (نوروزنامه). گز عبارت است از شش قبضه وقبضه عبارت است از چهار انگشت. (تاریخ قم ص 109). - در قبضۀ مراد حاصل کردن، در قبضه گرفتن. تصرف کردن: جمله با تصرف گرفت و به معتمدان خویش سپرد و نواحی آن صیاصی در قبضۀ مراد حاصل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به قُبْضَه شود. - یک قبضه خاک، یک مشت خاک. ، چهار انگشت با هم نهاده. (یواقیت العلوم) ، ملک. تصرف. تملک. (ناظم الاطباء). در قبضۀ اوست، در ملک اوست. در تصرف اوست. در دست اوست. - روح را قبضه کردن، جان را گرفتن قبضه. مقبض. مقبضه. (منتهی الارب). گرفتنگاه از شمشیر و کارد و کمان و جز آن. (منتهی الارب). قائم. قائمۀ شمشیر و جز آن. دسته. دستگیره: تهمتن بیازید چنگال شیر سر قبضه بگرفت مرد دلیر. فردوسی. چو رومی کمان را شدی قبضه گیر فلک را کمان پشت کردی به تیر. فردوسی. قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا. معزی. ، یک قبضه شمشیر. یک شمشیر. یک قبضه کارد. یک کارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آب که نخستین از قعر چاه برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اولین آبی که از چاه برآید. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نبط. رجوع به نبط شود، سپیدی بغل و شکم اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سپیدی در شکم اسب و هر جنبنده ای. (از معجم متن اللغه). نبط. رجوع به نبط شود
آب که نخستین از قعر چاه برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اولین آبی که از چاه برآید. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نَبَط. رجوع به نبط شود، سپیدی بغل و شکم اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سپیدی در شکم اسب و هر جنبنده ای. (از معجم متن اللغه). نبط. رجوع به نَبَط شود
نبوت در فارسی بیزاری رویگردانی دوری نبوت در فارسی آگاهاندن، پیامبری واژه نبوه از ریشه سریانی است بنگرید به نبی نفرت کردن دوری کردن، نفرت اعراض: وتفاوت نظم باعدم تناسب اجزاسبب گرانی شعروموجب ذوق است
نبوت در فارسی بیزاری رویگردانی دوری نبوت در فارسی آگاهاندن، پیامبری واژه نبوه از ریشه سریانی است بنگرید به نبی نفرت کردن دوری کردن، نفرت اعراض: وتفاوت نظم باعدم تناسب اجزاسبب گرانی شعروموجب ذوق است