جدول جو
جدول جو

معنی نبصه - جستجوی لغت در جدول جو

نبصه
(نَ صَ)
یک کلمه. (ناظم الاطباء). یک سخن. (آنندراج) : ماسمعت منه نبصه، سخنی از وی نشنیدم. (منتهی الارب). نبسه. رجوع به نبسه شود
لغت نامه دهخدا
نبصه
واژه
تصویری از نبصه
تصویر نبصه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نبیه
تصویر نبیه
شریف، زیرک، دانا، آگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبسه
تصویر نبسه
فرزند فرزند، نوه، فرزندزاده
فرهنگ فارسی عمید
(نَ بی یَ)
تأنیث نبی. (از اقرب الموارد). پیغامبری که زن باشد. (از ناظم الاطباء)،
{{اسم}} سفرۀ برگ خرما. (از منتهی الارب). سفره من خوص. (اقرب الموارد). سفرۀ مدور از برگ خرما، و عامه (عرب) بدان منخله یا سفره گویند. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
چوبی و پاره ای از نبع. (از منتهی الارب). واحد نبع. یک درخت نبع. (ناظم الاطباء). واحد نبع است، درختی که از آن کمان سازند. (از معجم البلدان) ، چوب کمان. چوب خدنگ. (فرهنگ خطی) ، در مورد کمان نیز استعمال شود. (از المنجد). کمان، هو من نبعه کریمه، ازخاندان کریم است. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
خبر دادن از غیب یا آینده به الهام خدائی. (از المنجد) ، خبر دادن از خدا و آنچه بدو تعلق دارد. (از المنجد). پیغامبری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبوءه. نبوت. رجوع به نبوّت شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ لَ)
زن تیزخاطر و گرامی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تأنیث نبل است. رجوع به نبل شود، ذوالنبل. اسم جمع است. (المنجد). رجوع به نبل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ کَ / نَ کَ)
زمین که در آن نشیب و فراز باشد، پشته. ریگ تودۀ خرد، پشتۀ تیزسر، و گاهی سرخ هم باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، نبک، نبوک، نباک
لغت نامه دهخدا
(نَ قَ)
واحد نبق است. (از اقرب الموارد). یک عدد کنار. (ناظم الاطباء) ، میوۀ کنار. میوۀ سدر. لوکچه. (یادداشت مؤلف). رجوع به نبق شود. عناب بری. عناب وحشی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ غَ)
آرد. (ناظم الاطباء) ، نبغه القوم، میانۀ گروه (منتهی الارب) (آنندراج) ، وسط ایشان (از معجم متن اللغه) ، وسط ایشان، یعنی برگزیدۀ ایشان. (از اقرب الموارد). وسط قوم و برگزیده قوم. (ناظم الاطباء). خیارهم. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جائی است در عرفات. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). نبعه و نبیعه، دو موضع یا دو کوه است در عرفات. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
بلدی است در عمان. (معجم متن اللغه) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نُ دَ صَ)
زن گول بدزبان. حمقاء بذیه، زن سبک سر. خفیفه طیاشه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نُ طَ)
آب که نخستین از قعر چاه برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اولین آبی که از چاه برآید. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نبط. رجوع به نبط شود، سپیدی بغل و شکم اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سپیدی در شکم اسب و هر جنبنده ای. (از معجم متن اللغه). نبط. رجوع به نبط شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
یک جنبش رگ. (ناظم الاطباء). یقال: ’رأیت ومضه برق کنبضه عرق’. رجوع به نبض شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ / نَبْ بَ / نَ سَ / سِ)
نبس. دخترزاده. و بعضی گویند پسر و دختر پسر است که نبیره خوانند و بعضی دیگر دختر دختر را گویند نه پسر دختر را، و با تشدید ثانی هم گفته اند. (برهان قاطع). نبسه = نبس = نواسه = نواسی = نپسه: نواده. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). نبس. دخترزاده. سبط. (انجمن آرا) (آنندراج). مبدل و مخفف نواسه است که در تکلم خراسان هست بمعنی فرزند نوه. (فرهنگ نظام). پسر دختر. دختر دختر. پسر پسر. دختر پسر. (ناظم الاطباء). نوه. نبه. نبیسه. نبیر. نبیره. سبط. حفید. (یادداشت مؤلف) : اگر پسرم نه چنان کردی نه پسر زبیر و نه نبسۀ ابوبکر صدیق... بودی. (تاریخ بیهقی ص 189). امیر (مسعود) گفت: عبداﷲ نبسۀ بوالعباس اسفراینی و بوالفتح حاتمی نباید که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود. (تاریخ بیهقی ص 140). امروز بهترم ولیکن هر ساعتی مرا تنگدل کند این نبسۀ کثیر. (تاریخ بیهقی ص 368).
ای تن خاکی اگر شریفی و گر دون
نبسۀ گردونی و نبیرۀ گردون.
ناصرخسرو.
نیست به نسبت بس افتخار که هرگز
نبسۀ گردون دون نبوده مگر دون.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(عُ)
نبس. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (المنجد). رجوع به نبس شود
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ زَ)
رجل نبزه، مرد که اکثر لقب گذارد مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که بر مردمان بیشتر لقب گذارد. (از ناظم الاطباء). که بسیار بر مردمان لقب نهد. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ قَ)
بازماندن شمشیر از کار. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به نبوت شود: سنان لسان و تیغ بیان و الشعراء یتبعهم الغاوون از هیبت جلال نبوّت در غمد کلال و نبوت بماند. (مقدمۀ حافظ) ، جفوه. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، نبوات، اقامت. (معجم متن اللغه) ، برآمدن. بلندشدن. نباوت. (از منتهی الارب). رجوع به نباوت شود
لغت نامه دهخدا
(رُ صَ)
گوناگونی رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اختلاف رنگ. ربشه. (از اقرب الموارد) ، چشم داشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تربّص. (اقرب الموارد) ، مدت انتظار زن در خانه شوی وقتی که او جماع را نتواند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ بِ صَ)
مؤنث وبص. (ناظم الاطباء). رجوع به وبص شود
لغت نامه دهخدا
(قَ بِ صَ)
زنی که درد جگر گیرد از خوردن خرما ناشتا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
ملخ. (منتهی الارب) ، مقدار پری در کف دست از گندم، آنچه به سر انگشتان گرفته شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُصَ)
مقدار پری در کف دست از گندم، آنچه به سر انگشتان گرفته شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
در حرب رو آوردن بر دشمن ببهانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : حنبص، راغ فی الحرب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نصبه
تصویر نصبه
ستون
فرهنگ لغت هوشیار
نبس: ووهبناله اسحق ویعقوب نافله وبخشیدیم مرورافرزندی ازپشت او نام او اسحق ونبسه ای نام اویعقوب، جمع نبسگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبعه
تصویر نبعه
واحدنبع چوب کمان چوب خدنگ
فرهنگ لغت هوشیار
نبوت در فارسی بیزاری رویگردانی دوری نبوت در فارسی آگاهاندن، پیامبری واژه نبوه از ریشه سریانی است بنگرید به نبی نفرت کردن دوری کردن، نفرت اعراض: وتفاوت نظم باعدم تناسب اجزاسبب گرانی شعروموجب ذوق است
فرهنگ لغت هوشیار
نامور نامی، آگاه دانا فرخاد، بزرگزاد نژاده آگاه هوشیار: تااین سفیه نبیه شودواین بیمایه بپایه ای رسد، شریف بزرگوار، نام آورمشهورمقابل خامل: وصغیروکبیر ومجهول ووجیه وخامل ونبیه همه رابوقت استغاثت دریک نظم وسلک منخرط دارد، جمع نبها
فرهنگ لغت هوشیار
ملخ، بر گرفته با سر انگشتان خاکبار خاک گرد آمده، توده ماسه، بر گرفته با سر انگشتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربصه
تصویر ربصه
گوناگونی رنگارنگی، چشمداشت پیوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبسه
تصویر نبسه
((نَ بَ س))
نبتسه، نوه، فرزندزاده، نبس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبیه
تصویر نبیه
((نَ))
دانا و آگاه، جمع نبهاء
فرهنگ فارسی معین