علامت، قطعه فلزی که غالباً از طلا، نقره یا برنز به شکل های مختلف ساخته می شود و در برابر خدمات اشخاص یا برای احترام و قدردانی از ورزشکاران، فضلا و دانشمندان به آنان داده می شود و آن را در بعضی مواقع جلو سینۀ خود می زنند، مدال، اثر، آرم مثلاً نشان استاندارد هدف گیری، مشخصات، نشانی جای زخم دلیل، برهان، یادگار زینت، نوع مشهور، پرآوازه پسوند متصل به واژه به معنای نشاننده مثلاً آتش نشان نشان دادن: چیزی یا کسی را به کس دیگر نمایاندن
علامت، قطعه فلزی که غالباً از طلا، نقره یا برنز به شکل های مختلف ساخته می شود و در برابر خدمات اشخاص یا برای احترام و قدردانی از ورزشکاران، فضلا و دانشمندان به آنان داده می شود و آن را در بعضی مواقع جلو سینۀ خود می زنند، مدال، اثر، آرم مثلاً نشان استاندارد هدف گیری، مشخصات، نشانی جای زخم دلیل، برهان، یادگار زینت، نوع مشهور، پرآوازه پسوند متصل به واژه به معنای نشاننده مثلاً آتش نشان نشان دادن: چیزی یا کسی را به کس دیگر نمایاندن
پهلوی: نیش (در کلمه مرکب : مرو-نیش، به معنی نگهبان مرغان) ، از: نیش، از: نی اش.در اوراق مانوی تورفان: نیشند = نیه شاند (خواهنددید) ، یهودی -فارسی: نی شیدن، و در لهجه ها: نیش (نگاه کردن) ، ایرانی میانه: نیشان، فارسی: نشان، ارمنی عاریتی و دخیل: نیش، از: نیش و نشن، از: نیشان (علامت، نشان) ، کردی: نیشان، نیشی (علامت، نشانه). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). علامت. (برهان قاطع) (جهانگیری) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نشانی. علامتی که بدان کسی یا چیزی را بازشناسند: بدو گفت دستور گر شهریار بگوید نشان چنین نابه کار. فردوسی. هجیر آنگهی گفت با خویشتن که گر من نشان گو پیلتن. فردوسی. غمین گشت سهراب را دل بر آن که جائی نیامد ز رستم نشان. فردوسی. به تو نشان ندهم از تو بهر آن که تو را به تو شناسند ای شاه و جز تو را به نشان. فرخی. موسی گفت برادر تو چه نام داشت و به چه نشان بود. (قصص ص 98). نشان بندۀ مقبل همین است که پیش از کارها او کاربین است. عطار. گفت ای پادشاه نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن درندهد. (گلستان). هرکس صفتی دارد ورنگی و نشانی تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست. سعدی. نه گرفتار بود هرکه فغانی دارد نالۀ مرغ گرفتار نشانی دارد. مجمر اصفهانی. ، موخ و علامت خانوادگی. (ناظم الاطباء). نشانه ای از قبیل بازوبند و انگشتری و جز آن که بدان کسی را بازشناسد: ور ایدون که آید ز اختر پسر ببندش به بازو نشان پدر. فردوسی. خروشید و بنمود یک یک نشان به شیروی وگردان و گردنکشان. فردوسی. ، نمونه. نمود. (ناظم الاطباء). نمودار. (یادداشت مؤلف). نشانه. اثر: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآگند. رودکی. خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است مر نیکبختیم را بر روی او نشان است. رودکی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابم و دسته. کسائی. نه میان داری ای پسر نه دهن من نبینم همی از آن دو نشان. فرخی. غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار. منوچهری. از نرگس طری و بنفشه حسدبرد کآن هست از دو چشم و دو زلف بتی نشان. منوچهری. کلیم آمده خود با نشان معجز حق عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور. ناصرخسرو. و آن ذراع عبارت از دوازده قبضه بود و مثال آن بر ستون مسجد اعظم منقش کرده و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ قم ص 29)، علامت. علامتی و رمزی که بین دو تن باشد: وی از خشم برآشفت... سخنهای بلند گفتن گرفت، من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان انبوه درآمدند و او را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 328). بلی هست آزموده در نشان ها که هرکش دل جهد بیند زیان ها. نظامی. ، در قدیم چون سران و پادشاهان پیامی برای کسی می فرستادند علامتی که مرسول الیهم را از صدق و راستگوئی رسول مطمئن سازد به همراه رسول می فرستادند، چنانکه انگشتری را در ایران و تیر در نزد اقوام تورانی و یا چیزی دیگر برحسب قرارداد و تبانی قبلی و هم برای سند و حجت به کسی می دادند تا در گاه ارائۀ آن حقی ادا شود. (یادداشت مؤلف) : گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی ما را امان دهی ؟ گفت: امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم. و نشان بستدند. (قصص)، مهر. نگین. (ناظم الاطباء). مهر. مهری که بر درج و کیسه یا نامه نهند: کز این درج و این قفل و مهر و نشان ببینند بیداردل سرکشان. فردوسی. ما به شب خفته و هر شب همی آرند به ما کیسه ها پردرم و بر سر هر کیسه نشان. فرخی. بر همه نامه های جود وکرم به همه وقت ها نشان تو باد. مسعودسعد. خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش ای درج محبت به همان مهر و نشان باش. حافظ. ، نقش. ضرب. (ناظم الاطباء). - نشان زر، سکه. میخ درم. (زمخشری). ، توقیع. نشان بر مکتوب. (یادداشت مؤلف) : چون کسری این بشنید توقیع و نشان فرمود به بازگردانیدن این مال باجمعها بر قوم. (تاریخ قم ص 148)، فرمان شاهزاده. (غیاث اللغات). رقم. حکم. فرمان که قاضی یا حاکم یا صاحب منصبی نویسد. (یادداشت مؤلف) : سفیان آن نشان را [فرمان قضاوت کوفه را] در دجله انداخته بگریخت. (حبیب السیر)، علم فوج. (از غیاث اللغات). علم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لوا. رایت. (ناظم الاطباء) : به باره برآمد به کردار گرد درفش سیه [علامت سپاه توران] را نگونسار کرد نشان سپهدار ایران بنفش بر آن باره زد شیرپیکر درفش. فردوسی. ، حلیه. حلیت. (یادداشت مؤلف). زیور: نشان جلاجل و خلخال دارد [باز] این عجب است وصیفتان را باشد جلاجل و خلخال. فرخی. هر غلامی را بیاورد ارمغان هر کنیزک را ببخشید او نشان. مولوی. ، علامتی که بر بیرق یا جامه کنند. علم: همای زرین دارد نشان رایت خویش که داشته ست همایون تر از همای نشان. فرخی. بر حریر رایت او روز فتح جاء نصراﷲ نشان باد از ظفر. خاقانی. ، مدال. آنچه آویزند بر سینه و جز آن افتخار را. وسام. وسم. پاره ای از فلز و جز آن که بر کلاه یا سردوش یا سینه دارند با صورت خاص برای نمودن رتبه و منصبی یا برای کفایت و شجاعتی و جز آن. علامتی که دهند کسی را افتخار اورا. (یادداشت مؤلف). علامتی که دولت برای خدمت و یابرای افتخار به کسی می دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدال شود، هدف. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نشانه. (جهانگیری) (انجمن آرا). نشانۀ تیر و تفنگ. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آماج: یکی تیر زد بر میان نشان نهاده بر او چشم گردنکشان. فردوسی. - به یک تیر دو نشان زدن، با یک کار دو مقصود انجام دادن. - امثال: ز صد تیر آید یکی بر نشان. زصد چوبه آید یکی بر نشان. ، صفت. (مهذب الاسماء) (السامی) (دهار). نعت. (السامی) (مهذب الاسماء). صفت. مقابل موصوف: هرکو عدوی گنج رسول است بی گمان جز جهل و نحس نیست نشان و علامتش. ناصرخسرو. - بدنشان، بدصفت. متصف به صفات بد: بداندیش را از میان برکنم سر بدنشان را بی افسر کنم. فردوسی. چو آیند و پرسند گردنکشان ببینند این بچۀ بدنشان. فردوسی. وز آن سو تهمتن چو شیر ژیان بغرید و گفت ای بد بدنشان. فردوسی. چو هاروت و ماروت لب خشک از آب است ابر شط و دجله مر آن بدنشان را. ناصرخسرو. اگر به دین و به دنیا نگشته ای خشنود درست گشت که بدبخت و بدنشان شده ای. ناصرخسرو. - به نشان، به صفت: تیره بر چرخ راه کاهکشان همچو گیسوی زنگیان به نشان. عنصری. ، گونه. قسم. صفت. - بدان نشان، بدان گونه. بر آن سان. بر آن وجه. چنان که: دیروز بدان نشان که فرمود رفتم به در وثاق او زود. نظامی. - زآن نشان، چنان. از آن گونه. بدان سان: چو سالار چین زآن نشان نامه دید برآشفت و پس خامشی برگزید. فردوسی. سه روز و سه شب زآن نشان جنگ بود زمانه بر آن جنگیان تنگ بود. فردوسی. - زین نشان، زین سان. بدین سان. بدین نوع. این جور: فرودآمد آنگه بشد پیش طوس کنارش گرفت و برش داد بوس دگر پهلوانان و گردنکشان همه پیش رفتند هم زین نشان. فردوسی. به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست بدین مرز خود زین نشان نیو نیست. فردوسی. که بر نیزه بر سرت را زین نشان فرستم بر شاه گردنکشان. فردوسی. پذیره شدن زین نشان راه نیست کمان و زره هدیۀ شاه نیست. فردوسی. زین نشان هرچه ببینی به من آور یک بار. منوچهری. همه زین نشان گونه گون جانور نمودند در آب دریا گذر. اسدی. دو صد خانه هم زین نشان در سرای سراسر به سیمین ستونها به پای. اسدی. چو شد بسته پیمانشان زین نشان کمان آوریدند ده تن کشان. اسدی. ، عنوان. علوان، چنانکه عنوان کسی بر سر نامه یا پاکت یا نشان خانه و کوئی. (یادداشت مؤلف). مشخصات: چون به مصر رسیدند نام و نشان بنوشتند و پیش یوسف بردند. (قصص ص 80)، نشانی. سراغ. آدرس. (یادداشت مؤلف). مکان. محل.جا: نشست و نشانت کنون ایدراست سر تخت ایران به بند اندر است. فردوسی. گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان. فرخی. به شهری که رفتی نبودی بسی بدان تا نشانش نداند کسی. اسدی. بری از گهر بی گزند از زمان فزون از نشان و برون از گمان. اسدی (گرشاسب نامه ص 417). نشان یار سفرکرده از که پرسم باز که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت. حافظ. ، شهرت. نام: چو گفتار دهقان بیاراستم بدین خویشتن را نشان خواستم. فردوسی. یکی کار مانده ست تا در جهان نشان توهرگز نگردد نهان. فردوسی. به دینار و گوهر نباشند شاد نجویند نام و نشان جز به داد. فردوسی. تا جهان گم نشود گم نشود نام و نشان پدری را که چنین داد خداوند پسر. فرخی. ای عجبی خلق را چه بود که ایدون سخت بترسند می ز نام و نشانم. ناصرخسرو. - نشان شدن، شهره گشتن. علم شدن. مشهور شدن: اگر مراد برآمد چنان کنم که شما به مال و ملک شوید از میان خلق نشان. فرخی. ، اثر. رد. نشانه. پی. ایز: چو آگاهی آمد به هر مهتری... که خسرو بیازرد از شهریار برفته ست با خوارمایه سوار به پرسش برفتند گردنکشان به جائی که بود از گرامی نشان. فردوسی. ز کیخسرو ایدر نیابم نشان چه دارم همی خویشتن را کشان. فردوسی. به توران همی رفت چون بیهشان مگریابد از شاه جائی نشان. فردوسی. در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر کسی ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان. فرخی. هرچند بیش جستم کم یافتم نشانش گوئی چه حالش افتاد یارب دگرکجا شد. خاقانی. یک اهل دل از جهان ندیدم دل کو که ز دل نشان ندیدم. خاقانی. - بر نشان ، بر اثر. به هدایت . به دلالت . به نشانی : کجا گم شدی چون فرورفت هور بران بر نشان ستاره ستور. اسدی. ، اثر. وجود. نام: بد از من که هرگز مبادم نشان که ماده شد از تخم نره کیان. فردوسی. ز من گر نبودی به گیتی نشان برآورده گردن ز گردنکشان. فردوسی. تهی مانده باغ از رخ دلکشان نه از بلبل آوا نه از گل نشان. نظامی. هرچه در این پرده نشانیش هست درخور تن قیمت جانیش هست. نظامی. - بی نشان، فناشده در معشوق: هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن بهر چه هستم بی نشان گر وصل جانان نیستم. خاقانی. - ، مجازاً کوچک و تنگ: راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست در غم آن لب که هست بی نشان است آنچنان. خاقانی. هرگز نشان ز چشمۀ کوثر شنیده ای کاورا نشانی از دهن بی نشان توست. سعدی. - ، که اثری از آن نباشد: هر سال چو پنج روز تقویم گم بودۀ بی نشان چه باشی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 511). - ، بیرون از حد و رسم و جهت: گر کسی وصف او ز من پرسد بی دل از بی نشان چه گوید باز. سعدی. - بی نشان شدن، ناپدید شدن. محو شدن: وآنگه که چند سال بر این حال بگذرد آن نام نیز گم شود و بی نشان شود. سعدی. ، اثری که از گذشتن کسی یا چیزی باقی ماند. ردپا. رد: گشته روی بادیه چون خانه روشنگران از نشان سوسمار و نقش ماران شکن. منوچهری. نشان پای دید بر آن. (مجمل التواریخ)، یادگار. اثری که از کسی بازماند: توئی از فریدون فرخ نشان که رستم شد از دیدنش شادمان. فردوسی. نشانی که ماند همی ازتو باز برآید بر آن روزگاری دراز. فردوسی. به کف من نمانده جز غم و درد زآنهمه نیکوئی نماند نشان. فرخی. ، داغ. اثر زخم. (ناظم الاطباء). کبودی و اثری که از داغ یا تپانچه باقی ماند. اثری که از آبله بازماند: نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو رواست [زیرا] گر دل ببرد مونس داد. آغاجی. نشان های بند تو داردتنم به زیر کمندت همی بشکنم. فردوسی. برهنه تن خویش بنمود شاه نگه کرد گیو آن نشان سیاه. فردوسی. چو گیو آن نشان دید بردش نماز همی ریخت آب و همی گفت راز. فردوسی. ز بس تپانچه که هر شب به روی برزدمی به روز بودی بر روی من هزار نشان. فرخی. به زلف با دل من چندگاه بازی کرد دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان. فرخی. بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند تاتیغ به کف داری تا خود به سر داری. فرخی. ملک دستهاشان همه بنگرید نشان بریدن سراسر بدید. شمسی (یوسف و زلیخا). مستعین مردی بود نیکوروی و سفیداما به رویش نشان آبله داشت. (مجمل التواریخ). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان)، لکه: یک نشان ازدرد بر دراعه ماند دوستی دید و نشان بیرون فتاد. خاقانی. ، خال. علامت. (یادداشت مؤلف). خال. (منتهی الارب) : از [شمشیر] یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی همواره بود به یک اندازه و سبز بود و متن او به سرخی زندو نزدیک دنبال نشان های سپید دارد. (نوروزنامه)، دلیل. حجت. برهان. گواه. (یادداشت مؤلف) .آیت. آیه. اماره. امارت. علامت: از اوی است پیدا زمان و مکان پی مور بر هستی او نشان. فردوسی. نشان مستی در من پدید بود و بتم همی نمود به چشم سیه نشان خمار. فرخی. خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست بر این هزار دلیل است و صدهزار نشان. فرخی. دست بخشندۀ تو نام تو بازرگان کرد تو کنون گوئی این را چه دلیل است و نشان. فرخی. مر دولت را برتر از این چیست دلیلی مر شاهی را برتر از این چیست نشانی. فرخی. چه تاری چه روشن چه بالا چه پست نشان است بر هستیش هرچه هست. اسدی. زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر نشان عدل خدا ای پسر در این نعم است. ناصرخسرو. او خود نه سپید است و این سپیدی بر عارضت ای پیر از او نشان است. ناصرخسرو. و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی و نشان اجابت آن است که این قربانی را از من بپذیری. (قصص ص 187). هر ساعتی ز دولت پاینده در ملک تو هزار نشان باشد. مسعودسعد. ز قدرت ملک العرش یک نشان این است که کارها به خلاف مراد ما باشد. عبدالواسع جبلی. خشیهاﷲ را نشان علم دان انما نحیی تو از قرآن بخوان. بهائی. ، خبر. آگهی: ز پیروزی او چو آمد نشان از ایران برفتند گردنکشان. فردوسی. ازآن نامداران گردنکشان کسی هم برد نزد رستم نشان. فردوسی. همه پهلوانان و گردنکشان که دادم در این قصه زیشان نشان. فردوسی. نشانش پراکنده شد در جهان بد و نیک هرگز نماند نهان. فردوسی. - نشان آمدن از...، از او خبری یا اثری به دست آمدن: بکشتند بسیار کس بی گناه نشانی نیامد ز بیداد شاه. فردوسی. فراوان بجستند و جایی نشان نیامد ز سالار گردنکشان. فردوسی. - نشان آمدن از گفتاری، ظاهرو پیدا شدن صحت آن. (یادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ که آمد نشان ز گفتار آن نامور پهلوان که تخم بدی تا توانی مکار چو کاری همان بر دهد روزگار. فردوسی. ، حصه. نصیب. (برهان قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). قسمت. بهره. (از ناظم الاطباء)، زی. (مهذب الاسماء). هیأت. (از منتهی الارب)، سوره، شعار. (یادداشت مؤلف)، سیما. سیماء. (مجمل) (یادداشت مؤلف). شکل: جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما. ؟ (از سندبادنامه ص 15). هر آن صورت که صورتگر نگارد نشان دارد ولیکن جان ندارد. نظامی. ، علم. شهره: به ترکان چنین گفت کای سرکشان که خواهد که گردد به گیتی نشان. فردوسی. ، در کرمان، اصطلاح قالی بافی است. (یادداشت مؤلف)، حد. سرحد، علامتی که در جائی می گذارند و علامتی که در سرحد نصب می کنند. (از ناظم الاطباء)
پهلوی: نیش (در کلمه مرکب ِ: مَرْوْ-نیش، به معنی نگهبان مرغان) ، از: نیَش، از: نی اَش.در اوراق مانوی ِ تورفان: نیشند = نیه شاند (خواهنددید) ، یهودی -فارسی: نی شیدن، و در لهجه ها: نیش (نگاه کردن) ، ایرانی میانه: نیشان، فارسی: نشان، ارمنی عاریتی و دخیل: نیش، از: نیش و نشَن، از: نیشان (علامت، نشان) ، کردی: نیشان، نیشی (علامت، نشانه). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). علامت. (برهان قاطع) (جهانگیری) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نشانی. علامتی که بدان کسی یا چیزی را بازشناسند: بدو گفت دستور گر شهریار بگوید نشان چنین نابه کار. فردوسی. هجیر آنگهی گفت با خویشتن که گر من نشان گو پیلتن. فردوسی. غمین گشت سهراب را دل بر آن که جائی نیامد ز رستم نشان. فردوسی. به تو نشان ندهم از تو بهر آن که تو را به تو شناسند ای شاه و جز تو را به نشان. فرخی. موسی گفت برادر تو چه نام داشت و به چه نشان بود. (قصص ص 98). نشان بندۀ مقبل همین است که پیش از کارها او کاربین است. عطار. گفت ای پادشاه نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن درندهد. (گلستان). هرکس صفتی دارد ورنگی و نشانی تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست. سعدی. نه گرفتار بود هرکه فغانی دارد نالۀ مرغ گرفتار نشانی دارد. مجمر اصفهانی. ، موخ و علامت خانوادگی. (ناظم الاطباء). نشانه ای از قبیل بازوبند و انگشتری و جز آن که بدان کسی را بازشناسد: ور ایدون که آید ز اختر پسر ببندش به بازو نشان پدر. فردوسی. خروشید و بنمود یک یک نشان به شیروی وگردان و گردنکشان. فردوسی. ، نمونه. نمود. (ناظم الاطباء). نمودار. (یادداشت مؤلف). نشانه. اثر: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآگند. رودکی. خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است مر نیکبختیم را بر روی او نشان است. رودکی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابم و دسته. کسائی. نه میان داری ای پسر نه دهن من نبینم همی از آن دو نشان. فرخی. غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار. منوچهری. از نرگس طری و بنفشه حسدبرد کآن هست از دو چشم و دو زلف بتی نشان. منوچهری. کلیم آمده خود با نشان معجز حق عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور. ناصرخسرو. و آن ذراع عبارت از دوازده قبضه بود و مثال آن بر ستون مسجد اعظم منقش کرده و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ قم ص 29)، علامت. علامتی و رمزی که بین دو تن باشد: وی از خشم برآشفت... سخنهای بلند گفتن گرفت، من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان انبوه درآمدند و او را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 328). بلی هست آزموده در نشان ها که هرکش دل جهد بیند زیان ها. نظامی. ، در قدیم چون سران و پادشاهان پیامی برای کسی می فرستادند علامتی که مرسول الیهم را از صدق و راستگوئی رسول مطمئن سازد به همراه رسول می فرستادند، چنانکه انگشتری را در ایران و تیر در نزد اقوام تورانی و یا چیزی دیگر برحسب قرارداد و تبانی قبلی و هم برای سند و حجت به کسی می دادند تا در گاه ارائۀ آن حقی ادا شود. (یادداشت مؤلف) : گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی ما را امان دهی ؟ گفت: امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم. و نشان بستدند. (قصص)، مُهر. نگین. (ناظم الاطباء). مُهر. مُهری که بر دُرج و کیسه یا نامه نهند: کز این دُرج و این قفل و مُهر و نشان ببینند بیداردل سرکشان. فردوسی. ما به شب خفته و هر شب همی آرند به ما کیسه ها پردرم و بر سر هر کیسه نشان. فرخی. بر همه نامه های جود وکرم به همه وقت ها نشان تو باد. مسعودسعد. خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش ای دُرج محبت به همان مهر و نشان باش. حافظ. ، نقش. ضرب. (ناظم الاطباء). - نشان زر، سکه. میخ درم. (زمخشری). ، توقیع. نشان بر مکتوب. (یادداشت مؤلف) : چون کسری این بشنید توقیع و نشان فرمود به بازگردانیدن این مال باجمعها بر قوم. (تاریخ قم ص 148)، فرمان شاهزاده. (غیاث اللغات). رقم. حکم. فرمان که قاضی یا حاکم یا صاحب منصبی نویسد. (یادداشت مؤلف) : سفیان آن نشان را [فرمان قضاوت کوفه را] در دجله انداخته بگریخت. (حبیب السیر)، عَلَم فوج. (از غیاث اللغات). عَلَم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لوا. رایت. (ناظم الاطباء) : به باره برآمد به کردار گرد درفش سیه [علامت سپاه توران] را نگونسار کرد نشان سپهدار ایران بنفش بر آن باره زد شیرپیکر درفش. فردوسی. ، حلیه. حلیت. (یادداشت مؤلف). زیور: نشان جلاجل و خلخال دارد [باز] این عجب است وصیفتان را باشد جلاجل و خلخال. فرخی. هر غلامی را بیاورد ارمغان هر کنیزک را ببخشید او نشان. مولوی. ، علامتی که بر بیرق یا جامه کنند. عَلَم: همای زرین دارد نشان رایت خویش که داشته ست همایون تر از همای نشان. فرخی. بر حریر رایت او روز فتح جاء نصراﷲ نشان باد از ظفر. خاقانی. ، مدال. آنچه آویزند بر سینه و جز آن افتخار را. وسام. وسم. پاره ای از فلز و جز آن که بر کلاه یا سردوش یا سینه دارند با صورت خاص برای نمودن رتبه و منصبی یا برای کفایت و شجاعتی و جز آن. علامتی که دهند کسی را افتخار اورا. (یادداشت مؤلف). علامتی که دولت برای خدمت و یابرای افتخار به کسی می دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدال شود، هدف. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نشانه. (جهانگیری) (انجمن آرا). نشانۀ تیر و تفنگ. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آماج: یکی تیر زد بر میان نشان نهاده بر او چشم گردنکشان. فردوسی. - به یک تیر دو نشان زدن، با یک کار دو مقصود انجام دادن. - امثال: ز صد تیر آید یکی بر نشان. زصد چوبه آید یکی بر نشان. ، صفت. (مهذب الاسماء) (السامی) (دهار). نعت. (السامی) (مهذب الاسماء). صفت. مقابل موصوف: هرکو عدوی گنج رسول است بی گمان جز جهل و نحس نیست نشان و علامتش. ناصرخسرو. - بدنشان، بدصفت. متصف به صفات بد: بداندیش را از میان برکنم سر بدنشان را بی افسر کنم. فردوسی. چو آیند و پرسند گردنکشان ببینند این بچۀ بدنشان. فردوسی. وز آن سو تهمتن چو شیر ژیان بغرید و گفت ای بد بدنشان. فردوسی. چو هاروت و ماروت لب خشک از آب است ابر شط و دجله مر آن بدنشان را. ناصرخسرو. اگر به دین و به دنیا نگشته ای خشنود درست گشت که بدبخت و بدنشان شده ای. ناصرخسرو. - به نشان، به صفت: تیره بر چرخ راه کاهکشان همچو گیسوی زنگیان به نشان. عنصری. ، گونه. قسم. صفت. - بدان نشان، بدان گونه. بر آن سان. بر آن وجه. چنان که: دیروز بدان نشان که فرمود رفتم به در وثاق او زود. نظامی. - زآن نشان، چنان. از آن گونه. بدان سان: چو سالار چین زآن نشان نامه دید برآشفت و پس خامشی برگزید. فردوسی. سه روز و سه شب زآن نشان جنگ بود زمانه بر آن جنگیان تنگ بود. فردوسی. - زین نشان، زین سان. بدین سان. بدین نوع. این جور: فرودآمد آنگه بشد پیش طوس کنارش گرفت و برش داد بوس دگر پهلوانان و گردنکشان همه پیش رفتند هم زین نشان. فردوسی. به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست بدین مرز خود زین نشان نیو نیست. فردوسی. که بر نیزه بر سَرْت را زین نشان فرستم بر شاه گردنکشان. فردوسی. پذیره شدن زین نشان راه نیست کمان و زره هدیۀ شاه نیست. فردوسی. زین نشان هرچه ببینی به من آور یک بار. منوچهری. همه زین نشان گونه گون جانور نمودند در آب دریا گذر. اسدی. دو صد خانه هم زین نشان در سرای سراسر به سیمین ستونها به پای. اسدی. چو شد بسته پیمانشان زین نشان کمان آوریدند ده تن کشان. اسدی. ، عنوان. علوان، چنانکه عنوان کسی بر سر نامه یا پاکت یا نشان خانه و کوئی. (یادداشت مؤلف). مشخصات: چون به مصر رسیدند نام و نشان بنوشتند و پیش یوسف بردند. (قصص ص 80)، نشانی. سراغ. آدرس. (یادداشت مؤلف). مکان. محل.جا: نشست و نشانت کنون ایدراست سر تخت ایران به بند اندر است. فردوسی. گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان. فرخی. به شهری که رفتی نبودی بسی بدان تا نشانش نداند کسی. اسدی. بری از گهر بی گزند از زمان فزون از نشان و برون از گمان. اسدی (گرشاسب نامه ص 417). نشان یار سفرکرده از که پرسم باز که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت. حافظ. ، شهرت. نام: چو گفتار دهقان بیاراستم بدین خویشتن را نشان خواستم. فردوسی. یکی کار مانده ست تا در جهان نشان توهرگز نگردد نهان. فردوسی. به دینار و گوهر نباشند شاد نجویند نام و نشان جز به داد. فردوسی. تا جهان گم نشود گم نشود نام و نشان پدری را که چنین داد خداوند پسر. فرخی. ای عجبی خلق را چه بود که ایدون سخت بترسند می ز نام و نشانم. ناصرخسرو. - نشان شدن، شهره گشتن. عَلَم شدن. مشهور شدن: اگر مراد برآمد چنان کنم که شما به مال و ملک شوید از میان خلق نشان. فرخی. ، اثر. رد. نشانه. پی. ایز: چو آگاهی آمد به هر مهتری... که خسرو بیازرد از شهریار برفته ست با خوارمایه سوار به پرسش برفتند گردنکشان به جائی که بود از گرامی نشان. فردوسی. ز کیخسرو ایدر نیابم نشان چه دارم همی خویشتن را کشان. فردوسی. به توران همی رفت چون بیهشان مگریابد از شاه جائی نشان. فردوسی. در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر کسی ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان. فرخی. هرچند بیش جستم کم یافتم نشانش گوئی چه حالش افتاد یارب دگرکجا شد. خاقانی. یک اهل دل از جهان ندیدم دل کو که ز دل نشان ندیدم. خاقانی. - بر نشان ِ، بر اثرِ. به هدایت ِ. به دلالت ِ. به نشانی ِ: کجا گم شدی چون فرورفت هور بران بر نشان ِ ستاره ستور. اسدی. ، اثر. وجود. نام: بد از من که هرگز مبادم نشان که ماده شد از تخم نره کیان. فردوسی. ز من گر نبودی به گیتی نشان برآورده گردن ز گردنکشان. فردوسی. تهی مانده باغ از رخ دلکشان نه از بلبل آوا نه از گل نشان. نظامی. هرچه در این پرده نشانیش هست درخور تن قیمت جانیش هست. نظامی. - بی نشان، فناشده در معشوق: هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن بهر چه هستم بی نشان گر وصل جانان نیستم. خاقانی. - ، مجازاً کوچک و تنگ: راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست در غم آن لب که هست بی نشان است آنچنان. خاقانی. هرگز نشان ز چشمۀ کوثر شنیده ای کاورا نشانی از دهن بی نشان توست. سعدی. - ، که اثری از آن نباشد: هر سال چو پنج روز تقویم گم بودۀ بی نشان چه باشی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 511). - ، بیرون از حد و رسم و جهت: گر کسی وصف او ز من پرسد بی دل از بی نشان چه گوید باز. سعدی. - بی نشان شدن، ناپدید شدن. محو شدن: وآنگه که چند سال بر این حال بگذرد آن نام نیز گم شود و بی نشان شود. سعدی. ، اثری که از گذشتن کسی یا چیزی باقی ماند. ردپا. رد: گشته روی بادیه چون خانه روشنگران از نشان سوسمار و نقش ماران شکن. منوچهری. نشان پای دید بر آن. (مجمل التواریخ)، یادگار. اثری که از کسی بازماند: توئی از فریدون فرخ نشان که رستم شد از دیدنش شادمان. فردوسی. نشانی که ماند همی ازتو باز برآید بر آن روزگاری دراز. فردوسی. به کف من نمانده جز غم و درد زآنهمه نیکوئی نماند نشان. فرخی. ، داغ. اثر زخم. (ناظم الاطباء). کبودی و اثری که از داغ یا تپانچه باقی ماند. اثری که از آبله بازماند: نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو رواست [زیرا] گر دل ببرد مونس داد. آغاجی. نشان های بند تو داردتنم به زیر کمندت همی بشکنم. فردوسی. برهنه تن خویش بنمود شاه نگه کرد گیو آن نشان سیاه. فردوسی. چو گیو آن نشان دید بردش نماز همی ریخت آب و همی گفت راز. فردوسی. ز بس تپانچه که هر شب به روی برزدمی به روز بودی بر روی من هزار نشان. فرخی. به زلف با دل من چندگاه بازی کرد دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان. فرخی. بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند تاتیغ به کف داری تا خود به سر داری. فرخی. ملک دستهاشان همه بنگرید نشان بریدن سراسر بدید. شمسی (یوسف و زلیخا). مستعین مردی بود نیکوروی و سفیداما به رویش نشان آبله داشت. (مجمل التواریخ). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان)، لکه: یک نشان ازدرد بر دراعه ماند دوستی دید و نشان بیرون فتاد. خاقانی. ، خال. علامت. (یادداشت مؤلف). خال. (منتهی الارب) : از [شمشیر] یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی همواره بود به یک اندازه و سبز بود و متن او به سرخی زندو نزدیک دنبال نشان های سپید دارد. (نوروزنامه)، دلیل. حجت. برهان. گواه. (یادداشت مؤلف) .آیت. آیه. اماره. امارت. علامت: از اوی است پیدا زمان و مکان پی مور بر هستی او نشان. فردوسی. نشان مستی در من پدید بود و بتم همی نمود به چشم سیه نشان خمار. فرخی. خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست بر این هزار دلیل است و صدهزار نشان. فرخی. دست بخشندۀ تو نام تو بازرگان کرد تو کنون گوئی این را چه دلیل است و نشان. فرخی. مر دولت را برتر از این چیست دلیلی مر شاهی را برتر از این چیست نشانی. فرخی. چه تاری چه روشن چه بالا چه پست نشان است بر هستیش هرچه هست. اسدی. زبانْت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر نشان عدل خدا ای پسر در این نعم است. ناصرخسرو. او خود نه سپید است و این سپیدی بر عارضت ای پیر از او نشان است. ناصرخسرو. و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی و نشان اجابت آن است که این قربانی را از من بپذیری. (قصص ص 187). هر ساعتی ز دولت پاینده در ملک تو هزار نشان باشد. مسعودسعد. ز قدرت ملک العرش یک نشان این است که کارها به خلاف مراد ما باشد. عبدالواسع جبلی. خشیهاﷲ را نشان علم دان انما نحیی تو از قرآن بخوان. بهائی. ، خبر. آگهی: ز پیروزی او چو آمد نشان از ایران برفتند گردنکشان. فردوسی. ازآن نامداران گردنکشان کسی هم برد نزد رستم نشان. فردوسی. همه پهلوانان و گردنکشان که دادم در این قصه زیشان نشان. فردوسی. نشانش پراکنده شد در جهان بد و نیک هرگز نماند نهان. فردوسی. - نشان آمدن از...، از او خبری یا اثری به دست آمدن: بکشتند بسیار کس بی گناه نشانی نیامد ز بیداد شاه. فردوسی. فراوان بجستند و جایی نشان نیامد ز سالار گردنکشان. فردوسی. - نشان آمدن از گفتاری، ظاهرو پیدا شدن صحت آن. (یادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ که آمد نشان ز گفتار آن نامور پهلوان که تخم بدی تا توانی مکار چو کاری همان بر دهد روزگار. فردوسی. ، حصه. نصیب. (برهان قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). قسمت. بهره. (از ناظم الاطباء)، زی. (مهذب الاسماء). هیأت. (از منتهی الارب)، سوره، شعار. (یادداشت مؤلف)، سیما. سیماء. (مجمل) (یادداشت مؤلف). شکل: جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما. ؟ (از سندبادنامه ص 15). هر آن صورت که صورتگر نگارد نشان دارد ولیکن جان ندارد. نظامی. ، عَلَم. شهره: به ترکان چنین گفت کای سرکشان که خواهد که گردد به گیتی نشان. فردوسی. ، در کرمان، اصطلاح قالی بافی است. (یادداشت مؤلف)، حد. سرحد، علامتی که در جائی می گذارند و علامتی که در سرحد نصب می کنند. (از ناظم الاطباء)
از قرای مرو است در سمت بالای شهر. (از سمعانی). از قرای مرو است. (مرآت البلدان ج 1 ص 212) (معجم البلدان). شهری در خراسان قدیم در سمت خاوری هرات در درۀ هریرود بفاصله یک روز راه تا هرات. (جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 437)
از قرای مرو است در سمت بالای شهر. (از سمعانی). از قرای مرو است. (مرآت البلدان ج 1 ص 212) (معجم البلدان). شهری در خراسان قدیم در سمت خاوری هرات در درۀ هریرود بفاصله یک روز راه تا هرات. (جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 437)
نشان، (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به نشان شود: بیناست آن چنان که ببیند به روی سنگ نیشان پای مور به شبهای تار اسب، مظهر (از رشیدی)، ، علامت داغ، (ناظم الاطباء)، رجوع به نشان شود
نشان، (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به نشان شود: بیناست آن چنان که ببیند به روی سنگ نیشان پای مور به شبهای تار اسب، مظهر (از رشیدی)، ، علامت داغ، (ناظم الاطباء)، رجوع به نشان شود
دهی است از دهستان دشت از بخش سلوانا از شهرستان ارومیه، در 9 هزارگزی مشرق سلوانا، در درۀ سردسیری واقع است و 67 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون. شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان دشت از بخش سلوانا از شهرستان ارومیه، در 9 هزارگزی مشرق سلوانا، در درۀ سردسیری واقع است و 67 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون. شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
پیچیدن. نوشتن. طی: کشته و بر کشته چند روز گذشته در کفنی هیچ کشته را ننبشته. منوچهری. ، طی کردن. درنوردیدن. درنوشتن. درنبشتن: پای مسیحا که جهان می نبشت بر سر بازارچه ای می گذشت. نظامی. ره نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه. نظامی. نبشتم بسی کوه و دریا ودشت کز آنسان کسی در نداند نبشت. نظامی. - درنبشتن،طی کردن. درنوردیدن: نبشتم بسی کوه و دریا و دشت کز آنسان کسی در نداند نبشت. نظامی. - ره نبشتن، راه پیمودن: وهم تهی پای بسی ره نبشت هم ز درش دست تهی بازگشت. نظامی
پیچیدن. نوشتن. طی: کشته و بر کشته چند روز گذشته در کفنی هیچ کشته را ننبشته. منوچهری. ، طی کردن. درنوردیدن. درنوشتن. درنبشتن: پای مسیحا که جهان می نبشت بر سر بازارچه ای می گذشت. نظامی. ره نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه. نظامی. نبشتم بسی کوه و دریا ودشت کز آنسان کسی در نداند نبشت. نظامی. - درنبشتن،طی کردن. درنوردیدن: نبشتم بسی کوه و دریا و دشت کز آنسان کسی در نداند نبشت. نظامی. - ره نبشتن، راه پیمودن: وهم تهی پای بسی ره نبشت هم ز درش دست تهی بازگشت. نظامی
نام جد محمد بن علی بن جعفر واسطی فقیه و محدث است. نقش محدثان در انتقال دقیق سنت پیامبر اسلام، چنان حیاتی بوده که بسیاری از علوم اسلامی مانند فقه و تفسیر، بر پایه تحقیقات آنان شکل گرفته اند. محدث کسی بود که عمر خود را صرف شنیدن، حفظ کردن، مقایسه و روایت احادیث کرد و در این مسیر، سفرهای طولانی به شهرهای مختلف را به جان می خرید. کتاب هایی چون صحیح بخاری و مسلم، نتیجه تلاش نسل های متعدد از محدثان هستند.
نام جد محمد بن علی بن جعفر واسطی فقیه و محدث است. نقش محدثان در انتقال دقیق سنت پیامبر اسلام، چنان حیاتی بوده که بسیاری از علوم اسلامی مانند فقه و تفسیر، بر پایه تحقیقات آنان شکل گرفته اند. محدث کسی بود که عمر خود را صرف شنیدن، حفظ کردن، مقایسه و روایت احادیث کرد و در این مسیر، سفرهای طولانی به شهرهای مختلف را به جان می خرید. کتاب هایی چون صحیح بخاری و مسلم، نتیجه تلاش نسل های متعدد از محدثان هستند.
نوشتن. (ناظم الاطباء). خط. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اثبات. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سطر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). کتاب. کتابه. کتب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). زبر. سفر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رقم. وحی. نمق. نبق. (تاج المصادر بیهقی). صطر. ذبر. تذبیر. (منتهی الارب). نگاشتن. رسم. تزبره. تسطیر. استطار. (یادداشت مؤلف) : نبشتند منشوربر پرنیان خراسان و ری هم قم و اصفهان. فردوسی. همی خواستند آن زمان زینهار نبشتند نامه بر شهریار. فردوسی. مر این داستان را سرانجام کار نبشتند هر کس در آن روزگار. اسدی. امیر رضی اﷲعنه پشیمان شد از فرستادن بوعلی و گفت پادشاهان اطراف ما را بخایندو بد خوانند، نامه نبشت و بوعلی را بازخواست. (تاریخ بیهقی ص 204). چنان نبشتی (مسعود) که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی ص 130). نامه ها رسید سوی ما پوشیده از غزنین... بوعلی کوتوال و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). وگر در نبشتن خطائی کنی سرت چون قلم دور ماند ز دوش. مسعودسعد. و روزگاری دراز به نبشتن مشغول شد. (کلیله و دمنه). به کرات ملطفات نبشته و مرقعات فرستاده است. (سندبادنامه ص 195). ز نزدیکان تخت خسروانی نبشته هر یکی حرفی نهانی. نظامی. - نبشتن بر سر کسی، مقدرکردن او را: همی گفت اگر بر سرم کردگار نبشته ست مردن به بد روزگار. فردوسی. چنینم نبشته بد اختر بسر که من کشته گردم به دست پدر. فردوسی. نبشته بدین گونه بد بر سرم غم کرده های کهن چون خورم ؟ فردوسی. (و نیز رجوع به نبشته شود). عیب قطنی مکن ای اطلس پاکیزه سرشت تار او چونکه به پود تو نخواهند نبشت. نظام قاری
نوشتن. (ناظم الاطباء). خط. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اثبات. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سطر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). کتاب. کتابه. کتب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). زبر. سفر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رقم. وحی. نمق. نبق. (تاج المصادر بیهقی). صطر. ذبر. تذبیر. (منتهی الارب). نگاشتن. رسم. تزبره. تسطیر. استطار. (یادداشت مؤلف) : نبشتند منشوربر پرنیان خراسان و ری هم قم و اصفهان. فردوسی. همی خواستند آن زمان زینهار نبشتند نامه برِ شهریار. فردوسی. مر این داستان را سرانجام کار نبشتند هر کس در آن روزگار. اسدی. امیر رضی اﷲعنه پشیمان شد از فرستادن بوعلی و گفت پادشاهان اطراف ما را بخایندو بد خوانند، نامه نبشت و بوعلی را بازخواست. (تاریخ بیهقی ص 204). چنان نبشتی (مسعود) که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی ص 130). نامه ها رسید سوی ما پوشیده از غزنین... بوعلی کوتوال و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). وگر در نبشتن خطائی کنی سرت چون قلم دور ماند ز دوش. مسعودسعد. و روزگاری دراز به نبشتن مشغول شد. (کلیله و دمنه). به کرات ملطفات نبشته و مرقعات فرستاده است. (سندبادنامه ص 195). ز نزدیکان تخت خسروانی نبشته هر یکی حرفی نهانی. نظامی. - نبشتن بر سر کسی، مقدرکردن او را: همی گفت اگر بر سرم کردگار نبشته ست مردن به بد روزگار. فردوسی. چنینم نبشته بُد اختر بسر که من کشته گردم به دست پدر. فردوسی. نبشته بدین گونه بُد بر سرم غم کرده های کهن چون خورم ؟ فردوسی. (و نیز رجوع به نبشته شود). عیب قطنی مکن ای اطلس پاکیزه سرشت تار او چونکه به پود تو نخواهند نبشت. نظام قاری
آنچه که سبب شناختن کسی یا چیزی شود علامت نشانه آیه: نسیم صبح سعادت بدان نشان که تودانی گذربکوی فلان کن در آن زمان که تودانی. (حافظ. 337)، اثر نشانه: بهر سونشان ماند از خون ایشان چو آتش بمنزل پس از کاروانی. (وحشی بافقی. چا. امیر کبیر 269)، حصبه بهره نصیب، خال شامه، هدف تیر آماج، شعار، قطعه ای فلزی (غالبا از طلا یا نقره) که بشکلهای گوناگون سازند و از طرف مقامات دولتی یا موسسات ملی بنشانه تقدیراز زحمت و کوشش و خدمت شخصی بدو دهند. صاحب نشان آنرا در مواقع معین به جامه خود - محاذی چپ سینه نصب کند، در ترکیب جزو موخر آید بمعنی: الف - دارنده علایم و نشانه های جزو مقدم ترکیب: پادشاه نشان پیمبر نشان: گفتار در وصول رایت فیروزی نشان بحدود گرجستان. ب - معرف شیئی (جعبه قوطی بسته و غیره) است که نقش جزو مقدم ترکیب بر روی آن منقوش است. پلنگ نشان خروس نشان دختر نشان، طور جور. یا این نشان. این طور این سان: شکن زین نشان در جهان کس ندید نه از کار دانان پیشین شنید. (قول دارابه بزرگان پس از شکست از اسکندر شا. بخ 6 ص 1796) یا نشان کار. علامت خوبی کار و پیش آمد خوب: کاری بکن ای نشان کارم زین چه که فرو شدم بر آرم. (نظامی گنجینه گنجوی. ص 358)
آنچه که سبب شناختن کسی یا چیزی شود علامت نشانه آیه: نسیم صبح سعادت بدان نشان که تودانی گذربکوی فلان کن در آن زمان که تودانی. (حافظ. 337)، اثر نشانه: بهر سونشان ماند از خون ایشان چو آتش بمنزل پس از کاروانی. (وحشی بافقی. چا. امیر کبیر 269)، حصبه بهره نصیب، خال شامه، هدف تیر آماج، شعار، قطعه ای فلزی (غالبا از طلا یا نقره) که بشکلهای گوناگون سازند و از طرف مقامات دولتی یا موسسات ملی بنشانه تقدیراز زحمت و کوشش و خدمت شخصی بدو دهند. صاحب نشان آنرا در مواقع معین به جامه خود - محاذی چپ سینه نصب کند، در ترکیب جزو موخر آید بمعنی: الف - دارنده علایم و نشانه های جزو مقدم ترکیب: پادشاه نشان پیمبر نشان: گفتار در وصول رایت فیروزی نشان بحدود گرجستان. ب - معرف شیئی (جعبه قوطی بسته و غیره) است که نقش جزو مقدم ترکیب بر روی آن منقوش است. پلنگ نشان خروس نشان دختر نشان، طور جور. یا این نشان. این طور این سان: شکن زین نشان در جهان کس ندید نه از کار دانان پیشین شنید. (قول دارابه بزرگان پس از شکست از اسکندر شا. بخ 6 ص 1796) یا نشان کار. علامت خوبی کار و پیش آمد خوب: کاری بکن ای نشان کارم زین چه که فرو شدم بر آرم. (نظامی گنجینه گنجوی. ص 358)
پیچیدن طی کردن: کشته وبرکشته چندروزگذشته درکفنی هیچ کشته راننبشته. (منوچهری لغ)، طی کردن (راه) سپردن: ره نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی زمهروقرصه زماه. (هفت پیکر. وحید. چا. 68: 2) نوشتن تحریر: ونامه ای نبشتند بر رسول خدا ص که چنین کاری بدست مارفت. یانبشتن رقعه های کژدم
پیچیدن طی کردن: کشته وبرکشته چندروزگذشته درکفنی هیچ کشته راننبشته. (منوچهری لغ)، طی کردن (راه) سپردن: ره نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی زمهروقرصه زماه. (هفت پیکر. وحید. چا. 68: 2) نوشتن تحریر: ونامه ای نبشتند بر رسول خدا ص که چنین کاری بدست مارفت. یانبشتن رقعه های کژدم
علامت، نشانه، مهر و نگین، هدف و نشانه برای تیراندازی، علم، پرچم، قطعه ای ساخته شده از طلا یا نقره که به افراد برجسته و نمونه برای قدردانی و بزرگداشت اهداء می شود
علامت، نشانه، مُهر و نگین، هدف و نشانه برای تیراندازی، علم، پرچم، قطعه ای ساخته شده از طلا یا نقره که به افراد برجسته و نمونه برای قدردانی و بزرگداشت اهداء می شود