جدول جو
جدول جو

معنی نبزه - جستجوی لغت در جدول جو

نبزه
(نُ بَ زَ)
رجل نبزه، مرد که اکثر لقب گذارد مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که بر مردمان بیشتر لقب گذارد. (از ناظم الاطباء). که بسیار بر مردمان لقب نهد. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبزه
تصویر سبزه
(دخترانه)
سبزه وار، چمن زار، گندمگون، گیاهی که به صورت خودرو در جایی سبز شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیزه
تصویر نیزه
نی یا چوب دراز و سخت که بر سر آن آهن نوک تیز نصب کنند
نیزۀ آتشین: کنایه از شعاع آفتاب
نیزۀ خطی: نیزۀ راست و بلندی که از محلی در بحرین به نام الخط می آورده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبیه
تصویر نبیه
شریف، زیرک، دانا، آگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبسه
تصویر نبسه
فرزند فرزند، نوه، فرزندزاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبزه
تصویر آبزه
درز و شکاف باریک که آب از آن تراوش کند، هر روزن و درز در ظرف یا زمین که آب از آن بیرون تراود، زه آب، آبی که از کنار چشمه یا تالاب بیرون آید، زهاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبزه
تصویر سبزه
گیاه تازه و سبز که از زمین چیده نشده باشد، گیاه نورسته، گیاه تازه روییده، برای مثال این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست (خیام - ۶۷) چمن، برای مثال رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید / وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید (حافظ - ۴۶۴)
نوعی کشمش سبز رنگ، کشمش سبز، کسی که چهره اش اندکی تیره و به رنگ گندم باشد، گندمگون،
گیاه سبز زینتی که پیش از عید نوروز برای سفرۀ هفت سین در ظرف کوچکی می رویانند
سبزۀ بهار: گیاهان و سبزی های فصل بهار، زمین سبز و خرم در فصل بهار، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، سبزبهار، برای مثال بر سبزۀ بهار نشینی و مطربت / بر سبزۀ بهار زند «سبزۀ بهار» (منوچهری - ۴۰)
سبزه در سبزه: سبزه زارهای پیوسته به هم، سبزه زار وسیع و پرگیاه، برای مثال دید نزهتگهی گران پایه / سبزه در سبزه، سایه درسایه (نظامی۴ - ۵۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
خبر دادن از غیب یا آینده به الهام خدائی. (از المنجد) ، خبر دادن از خدا و آنچه بدو تعلق دارد. (از المنجد). پیغامبری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبوءه. نبوت. رجوع به نبوّت شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ زَ)
نام دهی است بطائف. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
مشت گره کرده و ضربۀ مشت گره کرده. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(نُ زَ)
سیخ. نیش، سوراخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ قَ)
بازماندن شمشیر از کار. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به نبوت شود: سنان لسان و تیغ بیان و الشعراء یتبعهم الغاوون از هیبت جلال نبوّت در غمد کلال و نبوت بماند. (مقدمۀ حافظ) ، جفوه. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، نبوات، اقامت. (معجم متن اللغه) ، برآمدن. بلندشدن. نباوت. (از منتهی الارب). رجوع به نباوت شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ لَ)
زن تیزخاطر و گرامی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تأنیث نبل است. رجوع به نبل شود، ذوالنبل. اسم جمع است. (المنجد). رجوع به نبل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ کَ / نَ کَ)
زمین که در آن نشیب و فراز باشد، پشته. ریگ تودۀ خرد، پشتۀ تیزسر، و گاهی سرخ هم باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، نبک، نبوک، نباک
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ)
بلغت بربر، سنگ ساختمان. (دزی ج 1 ص 140)
لغت نامه دهخدا
(نَ قَ)
واحد نبق است. (از اقرب الموارد). یک عدد کنار. (ناظم الاطباء) ، میوۀ کنار. میوۀ سدر. لوکچه. (یادداشت مؤلف). رجوع به نبق شود. عناب بری. عناب وحشی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ غَ)
آرد. (ناظم الاطباء) ، نبغه القوم، میانۀ گروه (منتهی الارب) (آنندراج) ، وسط ایشان (از معجم متن اللغه) ، وسط ایشان، یعنی برگزیدۀ ایشان. (از اقرب الموارد). وسط قوم و برگزیده قوم. (ناظم الاطباء). خیارهم. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
چوبی و پاره ای از نبع. (از منتهی الارب). واحد نبع. یک درخت نبع. (ناظم الاطباء). واحد نبع است، درختی که از آن کمان سازند. (از معجم البلدان) ، چوب کمان. چوب خدنگ. (فرهنگ خطی) ، در مورد کمان نیز استعمال شود. (از المنجد). کمان، هو من نبعه کریمه، ازخاندان کریم است. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ)
نان کوماج. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). طلمه. (از متن اللغه) ، چونۀ خمیر. (از ناظم الاطباء) ، تکه های بزرگ نان. الثرید الضخمه، گوشت. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
بلدی است در عمان. (معجم متن اللغه) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیزه
تصویر نیزه
حربه معروف که بعربی آنرا رمح و سنان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوزه
تصویر نوزه
کاج
فرهنگ لغت هوشیار
نبس: ووهبناله اسحق ویعقوب نافله وبخشیدیم مرورافرزندی ازپشت او نام او اسحق ونبسه ای نام اویعقوب، جمع نبسگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبصه
تصویر نبصه
واژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبعه
تصویر نبعه
واحدنبع چوب کمان چوب خدنگ
فرهنگ لغت هوشیار
نبوت در فارسی بیزاری رویگردانی دوری نبوت در فارسی آگاهاندن، پیامبری واژه نبوه از ریشه سریانی است بنگرید به نبی نفرت کردن دوری کردن، نفرت اعراض: وتفاوت نظم باعدم تناسب اجزاسبب گرانی شعروموجب ذوق است
فرهنگ لغت هوشیار
نامور نامی، آگاه دانا فرخاد، بزرگزاد نژاده آگاه هوشیار: تااین سفیه نبیه شودواین بیمایه بپایه ای رسد، شریف بزرگوار، نام آورمشهورمقابل خامل: وصغیروکبیر ومجهول ووجیه وخامل ونبیه همه رابوقت استغاثت دریک نظم وسلک منخرط دارد، جمع نبها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبزه
تصویر خبزه
نان کوماج، تکه نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبزه
تصویر سبزه
گیاه خودروی نورسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبزه
تصویر آبزه
آبی که از کنار چشمه رود تالاب و امثال آن زهد یعنی تراود زهاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهزه
تصویر نهزه
نهزه و نهزت در فارسی پروا، نخجیر فرصت، صید:جمع نهز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبسه
تصویر نبسه
((نَ بَ س))
نبتسه، نوه، فرزندزاده، نبس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیزه
تصویر نیزه
((نِ زِ))
چوبی دراز و سخت که بر سر آن آهن نوک تیز نصب می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبیه
تصویر نبیه
((نَ))
دانا و آگاه، جمع نبهاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبزه
تصویر آبزه
((زِ))
آبی که از کنار چشمه، رود، تالاب و امثال آن به بیرون تراود
فرهنگ فارسی معین