جدول جو
جدول جو

معنی نبرک - جستجوی لغت در جدول جو

نبرک
(نَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان قوچان، در 22 هزارگزی جنوب غربی فریمان که 313 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداری وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نبرد
تصویر نبرد
ناورد، جنگ، رزم، کارزار، پیکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گبرک
تصویر گبرک
زرتشتی، کسی که به دین و آیین زردشت اعتقاد دارد، پیرو زردشت
زردشتی، زردهشتی، مزدیسنی، مزدیسنا، گبر، مزداپرست، بهدین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبرک
تصویر تبرک
برکت یافتن، شگون، میمنت، هر چیز بابرکت و باشگون
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
به هندی طلق است
لغت نامه دهخدا
(مُ بُ)
موضعی است به تهامه. (منتهی الارب) (آنندراج). جایگاهی است در تهامه به نزدیکی مکه و سورۀ فیل در این مکان فرود آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ)
از: گبر + کاف تحقیر، برای مزید استخفاف گبر را با کاف تحقیر استعمال میکردند. (مزدیسنا دکتر معین ص 395). رجوع به گبر شود. جمع این کلمه گبرکان است. مرحوم ملک الشعراء بهار در تاریخ سیستان ص 16 حاشیۀ 2 آرد: غالب مورخین و شعرا لفظ ’گبر’ را مصغر کرده اند غیر از دقیقی که لغت ’گبر’ را هیچ نیاورده است. فردوسی گوید:
همه پیش آذر بکشتندشان
ره گبرکی درنوشتندشان.
اینک شواهد استعمال گبرک: و اندر وی [دههای بکتکین] ترسایان و گبرکان و صابیان نشینند. (حدود العالم). و این ناحیتی است [ناحیت کوه قارن] آبادان و بیشتر مردمان وی گبرکانند. (حدود العالم). پرکدر، بر کران رود مرو نهاده است و او را قهندز است استوار و اندر وی گبرکانند و ایشان را به آفریدیان خوانند. (حدود العالم).
تو مرد دینی و این رسم رسم گبران است
روا نداری بر رسم گبرکان رفتن.
عنصری.
هنوز اندر آن خانه گبرکان
بمانده ست بر جای چون عرعری.
منوچهری.
و بسیار گبرکان مسلمان گشتند از نیکویی سیرت او. (تاریخ سیستان ص 91). همه هیربدان را بکش و آتشهای گبرکان برافکن. (تاریخ سیستان). و گبرکان سیستان قصد کردند که عاصی گردند. (تاریخ سیستان). جهودان را نیز کنشت است و ترسایان را کلیساو گبرکان را آتشگاه. (تاریخ سیستان ص 93). اندر کتاب ابن دهشتی گبرگان نیز بگوید که یکی چشمه ای بود در هیرمند برابر بست. (تاریخ سیستان ص 17). اندر کتاب ابن دهشتی گبرکان نیز باز گویند که اندر شارستان سیستان که برکه ای گرد گنبد است یکی چشمه ای بوده است که از زمین همی برآمد. (تاریخ سیستان ص 16). و گبرکان چنین گویند که آن هوش گرشاسب است و حجت آرند بسرود کرکوی بدین سخن. (تاریخ سیستان ص 37). چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت... و دین عیسی گرفت. (تاریخ بیهقی). هیربد شخصی باشد که گبرکان او را محتشم دارند... (فرهنگ اسدی نخجوانی) [منصور] گفت [خالد برمک را] همواره نصرت به گبرکان کنی و دین پدرانت فراموش نگردد. (مجمل التواریخ و القصص). و اگر دین و دولت و خلافت بنسبت بودی چنانکه مذهب گبرکان و رافضیان است بایستی که نه بوبکر را بودی و نه علی را، از آن عباس بودی. (کتاب النقض ص 20). و همچنانکه گبرکان خود را مولای آل ساسان دانند. (کتاب النقض ص 444). و همچنانکه گبرکان گویند که کیخسرو بنمرد و به آسمان شد و زنده است و بزیر آید و کیش گبرکی تازه کند. (کتاب النقض ص 444)، از مثال ذیل گمان میرود در قدیم بمعنی بت پرستان نیز استعمال میشده است: و چون از این در بیرون شوی [از در تبت] به حدود وخان اندرافتد. رختجب، دهی است از وخان و اندر وی گبرکان وخی اند. سکاشم شهری است و قصبۀ ناحیت وخان است و اندر وی گبرکانند و مسلمانان و ملک و خان آنجا نشیند... خمد از جائی است که اندرو بتخانه های وخیان است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(ضِ رِ)
زن بزرگ ران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
دهی از دهستان کارواندر بخش خاش شهرستان زاهدان. دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرشک. امبرباریس. بعضی آنرا زبرک یا زبوک ضبط کرده اند. (از دزی ج 1 ص 579)
لغت نامه دهخدا
چوگان. مطرق. طبطاب، چماق. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَرَ)
گیاهی است خاردار که آن را به عربی خسک وبه شیرازی خار سوهک و به صفاهانی هروا گویند. (برهان) (آنندراج). در مغرب حمض الامیر خوانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کاغذ کنان بخش کاغذ کنان شهرستان هروآباد. سکنه 123 تن. آب از چشمه. محصول غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
قلعه ای است به ری. (منتهی الارب). دزی است بر فراز کوهی خرد نزدیک شهر ری بر جانب راست رونده بخراسان که از جانب چپ وی کوه بزرگ ری واقع است. این دز بخرابۀ ری پیوسته است که آن را سلطان طغرل بن ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملکشاه بن ارسلان بن داود بن سلجوق بسال 588 هجری قمری خراب کرد. سبب خراب کردن این شهر آن بود که خوارزمشاه تکش بن ایل ارسلان چون به عراق آمدو بر ری استیلا یافت، این دز را نیز متصرف گردید، هنگام بازگشت بخوارزم طمغاج نامی را که یکی از امراء بود با دوهزار تن سوار خوارزمی بجای خود در آن دز برقرار و آن دز را بوسیلۀ اموال و ذخائر نیک استوار ساخت، و دقیقه ای از بذل مجهود در این منظور فرونگذاشت. اتفاقاً در همان سال (588 هجری قمری) طغرل که از عهد قزل ارسلان در یکی از قلاع محبوس بود آزاد شد و لشکری گرد آورد و آهنگ ری کرد، قتلغ اینانج ابن البهلوان از بیم طغرل فرار کرد از خوارزمشاه یاری و مدد طلبید، طغرل به ری آمد و آنجا را متصرف شده و بمحاصرۀ طبرک پرداخت در آن اثناء امیر طمغاج بمرد، و خوارزمیان دل شکسته شدند، از طغرل استدعا کردند که اجازت دهد اموال خویش را از دز با خود بیرون برند و دز را تسلیم کنند. طغرل گفت: برای بیرون بردن اموال شخصی شما مانعی نخواهد بود، اما به احدی اجازت ندهم که دست به ذخائرو سلاح برد و آنها را از دز بیرون سازد، خوارزمیان پذیرفتند و با این شرط از دز بیرون آمدند. طغرل را غلامی بود که فراری و پنهان و بخوارزمیان پناهنده شده بود، و هنگام خروج خوارزمیان از دز، وی نیز خواست به معیت آنان بیرون شود، یاران طغرل غلام را بگرفتند، گفتند: این مملوک ماست، خوارزمیان از تسلیم او سر پیچیدند و در نتیجه خوارزمیان با اصحاب طغرل بیکدیگر افتادند، عاقبت یاران طغرل و اهل ری با هم اتفاق کرده بر خوارزمیان چیره شدند و بسیاری از آنان را کشتند و بر اثر این جنگ و جدال طغرل دز طبرک را متصرف گردید. طغرل پس از این فتح و پیروزی، امراء سپاه خود را احضار کرد و از آنان پرسید این دز را به چه آفریده ای مانند خواهید کرد؟ و هر یک از آنها برای خویش چیزی گفت، طغرل گفتار هیچیک را مقرون به صواب ندانست و گفت:این دز ماری دوسر را ماند که یک سر او در عراق و سردیگرش به خراسان باشد، به هر طرف دهان باز کند اهل آنجا را خواهد بلعید و مرا تصیمم بر آن است که این دز را ویران کنم، امرای طغرل وی را از این تصمیم بازداشتند و گفتند: نیکوتر آن است که شخصاً بدین دز بالا رود و آنجا را نیک بازبیند، پس از معاینۀ آن جا به هرچه رای خدایگان تعلق گرفت به اجرای آن فرمان دهد. طغرل گفت: تنی چند از پادشاهان نیز بخراب کردن این قلعه تصمیم گرفتند، اما پس از آنکه دز را بازدید کردند، از خرابی آنجا دل خوش نداشتند و از تصمیم خود بازگردیدند، از این رو من بمشاهدۀ دز نشوم و از عزم خود بازنگردم. آنگاه فرمان داد هرچه سلاح و آلات جنگ در آن جا بود بجای دیگر نقل کنند، پس از نقل سلاح از آن جا به اهالی ری امر کرد تا آن جا را غارت کردند، و آنچه در دز به ذخیره نهاده شده بود به تاراج بردند، وروزی چند اهالی ری مشغول تاراج بودند و چون از تاراج آن جا فارغ شدند، طغرل بدانها گفت: ایدون که از تاراج دز بیاسودید، باید آن را ویران سازید، آنان نیز فرمان بردند، و بامیتین چندان بن و پیهای آن را کاویدند تا آن جا را با خاک یکسان کردند و تا مدت یک سال هر زمان که طغرل از آنجا میگذشت، اگر کمترین اثر و نشانه ای از آن دز می یافت می گفت این را نیز نابود کنید و چندان در این امر جهد ورزید که بعد از آن کوچکترین نشانه ای هم از آن دز بر جای نماند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 22). خواندمیر در حبیب السیر آورده: منوچهر به دارالملک ری رفت و افراسیاب تهران ری را معسکر خود ساخته، روز به روز آثار نصرت در جانب او ظاهرتر میگشت. بنابراین منوچهر قلعۀ طبرک را عمارت فرمودو آن اول قلعه ای است که در عالم بنا یافت، و معنی طبرکوه است. (حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 ص 66). قلعۀ طبرک به جانب شمال ری در پای کوه افتاده است. (نزهه القلوب چ لندن ص 53). معدن نقرۀ طبرک ری هرچند در آنجا خرج کنند، همان قدر باز پس ندهد، بدین سبب اکثر اوقات معطل است، اما در عهد سلاجقه پیوسته در آن جا بکار بودندی، گفتندی اگرچه توفیر ظاهری ندارد، اما نقره در جهان خراج بسیار می شود و این توفیری نیکو باشد. (نزهه القلوب چ لندن ص 202). و رجوع به نزهه القلوب چ لندن ص 198، فهرست حبیب السیر چ خیام، مجمل التواریخ و القصص ص 64، قاموس الاعلام ترکی، فهرست تاریخ گزیده، رشیدی ص 143 و تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 صص 28- 30، شدالازار ص 362 و اخبارالدوله السلجوقیه ص 19 شود
لغت نامه دهخدا
خبرک دیهی بزرگ است (بفارس)، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 123)، حمداﷲ مستوفی آرد: خبرک و قالی دیهی است بحدود مرغزار قالی میوه اندک دارد و غلات فراوان، (از نزهه القلوب ج 3 چ لیدن ص 123)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تیمن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه) (از اقرب الموارد). فرخنده گرفتن. (دهار). به برکت داشتن و مبارک گرفتن. (غیاث الغات) (آنندراج). برکت داشتن و مبارک گرفتن. (فرهنگ نظام). تبرک به چیزی، میمنت گرفتن بدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برکت یافتن از آن. (از اقرب الموارد). مبارک شمردن. (ناظم الاطباء) : اعطوا للصفق ایمانهم بالبیعه اصفاق رضی و انقیاد و تبرک و استسعاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). گفت شما کیستید و به چه شغل آمدید، گفت امیرالمؤمنین است تبرک را بدیدار تو آمده است. گفت جزاک اﷲ خیراً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 523). اگرچه از آن چند نسخۀ دیگر در میان کتب بود اما بدین تبرک نموده آمد. (کلیله و دمنه). کفشگری بدو (زاهد) تبرک نمود. (کلیله و دمنه).
پی تبرک هر کس در او زند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا.
سوزنی.
هم گهرانش به تبرک گرند
سم خر عیسی مریم به زر.
سوزنی.
جوید به تبرک آب دستت
چون حاج ز ناودان کعبه.
خاقانی.
هر ستمی کو به جفا درگرفت
دل به تبرک به وفا برگرفت.
نظامی.
نقل است که مسجدی عمارت میکردند از بهر تبرک، از ابوحنیفه چیزی بخواستند بر امام گران آمد. مردمان گفتند ما را غرض تبرک است، آنچه خواهد بدهد. (تذکرهالاولیاء). از آن هر سه هیچ قبول نکرد آن مرد بازگشت و تبرک با نزدیک شیخ بوسعید برد. (از جنگ خطی مورخ 651 هجری قمری) و چون ازدحام مردم از حد میگذشت و بی تبرک او بازنمی گشتند. (جهانگشای جوینی).
با تبرک داد دختر را و برد
سوی لشکرگاه و در ساعت سپرد.
مولوی.
تبرک از در قاضی چو بازآوردی
دیانت از در دیگر برون رود ناچار.
سعدی.
بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم. (گلستان)، اعتماد کردن بر چیزی، الحاح نمودن. (ناظم الاطباء)،
{{صفت}} گاهی بمعنی متبرک آید در این صورت مصدر بمعنی اسم مفعول باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). با برکت و میمنت و متبرک. (ناظم الاطباء). عوام لفظ تبرک را بجای متبرک استعمال کنند که میگویند نیم خوردۀ فلان تبرک است یا فلان از حج آمده و برای ما تبرک نیاورده. لیکن فصحا متبرک گویند. (فرهنگ نظام)،
{{اسم}} نیز در فارسی هند نیاز را که در روضه و غیره میدهند تبرک گویند که در فارسی غلط است. (فرهنگ نظام). ج، تبرکات. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
جای خواب شتران. ج، مبارک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معطن. مناخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یقال: ’فلان لیس له مبرک جمل’، ای لاشی ٔ له. (اقرب الموارد) ، نشستنگاه. ج، مبارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بُ رَ)
انبر کوچک. منقاش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بُ رَ)
فنر. قطعه فلزی که در مقابل فشار عکس العمل نشان دهد، پاشنۀ تفنگ. قطعه فنر سلاح آتشین برای تیراندازی. زنبراق. (از دزی ج 1 ص 605). رجوع به مادۀ قبل و زنبراق شود، فلان زنبرک القوم، کسی که افکار گروهی را چنانکه خود خواهد هدایت کند. (از دزی ج 1 ص 605) (محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(زَمْبُ رَ)
قذاف و کمان گروهه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنبرک
تصویر زنبرک
پارسی تازی گشته فنر
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره گواچ ها که دارای برگها متقابل و گلها منفرد است و در مناطق گرم یا معتدل میروید. برای این گیاه اثر قابض و مدر در کتب دارو یی ذکر شده است. گیاه مذکور در اکثر نقاط ایران میروید بستیباج بستیاج حمض امیر خار خسک حسک خسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنبرک
تصویر قنبرک
گرد نشستن چنبرک چنبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرک
تصویر ابرک
ابر کوچک اسفنج
فرهنگ لغت هوشیار
فرخنده گرفتن، مبارک شمردن فرخندگی همایونی پاره فرخنده دانستن -1 همایون داشتن خجسته داشتن مبارک شمردن، برکت یافتن برکت داشتن، خجستگی میمنت، خجسته، جمع تبرکات
فرهنگ لغت هوشیار
کافرک (در مقام تحقیر و توهین) : رختجب دهی است ازو خان و اندروی گبرکان و خیاند... . خمد از جاییست که اندرو بتخانه های و خیان است، زردشتیک (در مقام تحقیر)، جمع گبرکان: و بسیار گبرکان مسلمان گشتند از نیکویی سیرت او
فرهنگ لغت هوشیار
خوابگاه شتران، نام جایگاهی در مدینه که هنگام درآمدن بدان اشتر پیامبر (ص) آن جای بر زمین نشسته است جای خواب شتران جمع مبارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبرد
تصویر نبرد
کارزار، جدال، جنگ، مجادله، منازعه، نزاع، ستیزگی، پیکار، رزم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیرک
تصویر نیرک
جادو، حیله، مکر، طلسم، افسون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبرک
تصویر تبرک
((تَ رَ))
قلعه، دژ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبرد
تصویر نبرد
((نَ بَ))
جنگ، کارزار، مسابقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبرک
تصویر مبرک
((مَ رَ))
جای خواب شتران، جمع مبارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قنبرک
تصویر قنبرک
((قَ بَ رَ))
گرد نشستن، چنبره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبرک
تصویر تبرک
((تَ بَ رُّ))
مبارک شمردن، برکت یافتن، هر چیز مبارک و خوش یمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبرد
تصویر نبرد
مبارزه
فرهنگ واژه فارسی سره