جدول جو
جدول جو

معنی نبجان - جستجوی لغت در جدول جو

نبجان
(نَ بَ)
وعده بد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وعید. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد). ج، نباج
لغت نامه دهخدا
نبجان
بیم دادن بیم
تصویری از نبجان
تصویر نبجان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَمْ بَ نی ی)
منسوب به منبج برخلاف قیاس: کساء منبجانی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منسوب به منبج. (ناظم الاطباء). رجوع به منبج و منبجی شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
منسوب است به منبج بر غیر قیاس. (از شرح قاموس). منسوب به منبج که نام موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ نی یَ)
نوعی پارچۀ پشمی ضخیم و کرک دار. (از دزی ج 1 ص 39) ، شراب کش. (از شعوری ج 1 ورق 129 ب). و رجوع به انبره شود
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا)
محلی بین فارس و اصفهان و تلفظ جیم در زبان فارسیان بین جیم وشین بوده است. (از معجم البلدان). موضعی است میان فارس و اصفهان و عجم بشان میگویند. (مرآت البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَ)
نفج. نفوج. (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نفج در تمام معانی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
(عُ نُوو)
جنبیدن رگ. نبذ. (از منتهی الارب) (از آنندراج). جستن رگ. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به نبذ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ابن عمرو. پدر قبیله ای است از بطون طی در عرب. (ریحانهالادب ج 4 ص 163)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: نبشان (بمعنی: خاک سبک) ، شهری از شهرهای ششگانه دشت یهود است که در نزدیکی عین جدی بود، و بسا میشود که همان ام بغک باشد
لغت نامه دهخدا
(عَنْیْ)
جنبیدن رگ. (آنندراج). جستن رگ. (دهار) (المصادر زوزنی). ضربان. ضربان رگ. زدن نبض. (یادداشت مؤلف). نبض. رجوع به نبض شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نا)
بیرون آمدن آب از قعر چاه. نبوط. (تاج المصادر بیهقی). نبع. نبوع. جوشیدن و تراویدن آب. رجوع به نبع شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
نبال. انبال. سهام. (المنجد). جمع واژۀ نبل. رجوع به نبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان ارنگۀ بخش کرج شهرستان تهران، در 20 هزارگزی شمال کرج و 3 هزارگزی غرب راه کرج به چالوس در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 461 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و میوه های سردسیری و لبنیات و عسل، شغل مردمش زراعت و گله داری و کرباس بافی است. مزرعۀ وفس جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
خمیر خاسته. (آنندراج). عجین انبجان و انبخان با خاءمعجمه خمیر خاسته و لا نظیر لها سوی یوم ارونان. (از منتهی الارب). خمیر خاسته و برآمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به انبجانی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بجان
تصویر بجان
از ته دل، از تصمیم قلب، از دل وجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبعان
تصویر نبعان
بیرون آمدن آب ازقعرچاه جوشیدن آب ازچشمه نبع نبوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبعان
تصویر نبعان
((نَ بَ))
بیرون آمدن آب از قعر چاه، جوشیدن آب از چشمه، نبع، نبوع
فرهنگ فارسی معین
مادر بزرگ جده
فرهنگ گویش مازندرانی