آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگزران، لاجرم، ناچار، ناگزیر، لاعلاج، به ضرورت، خوٰاه و ناخوٰاه، کام ناکام، لامحاله، ناگزرد، به ناچار، خوٰاهی نخوٰاهی، چار و ناچار، خوٰاه ناخوٰاه، لابدّ، ناکام و کام
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگُزِران، لاجَرَم، ناچار، ناگُزیر، لاعَلاج، بِه ضَرورَت، خوٰاه و ناخوٰاه، کام ناکام، لامَحالِه، ناگُزَرد، بِه ناچار، خوٰاهی نَخوٰاهی، چار و ناچار، خوٰاه ناخوٰاه، لابُدّ، ناکام و کام
مخفف ناگزیر است که ناچار و لاعلاج باشد. (برهان قاطع). ضروری. ناگزیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). ناچار. (ناظم الاطباء). ناگزران. ناچار. لابد. (انجمن آرا) : ناگزیر زمانه باد بقات تا زچار و نه و سه ناگزر است. انوری. از تو نگریزد که تو در قالب عالم جانی و یقین است که جان ناگزر آمد. انوری. نه فلک آدم و چار ارکان حواصفتند این نه و چار بهم ناگزر آمیخته اند. خاقانی. رجوع به ناگزیر شود. ، ناگزران. ناگزرد. ناتوان. عاجز. درمانده. بیچاره. (از ناظم الاطباء)
مخفف ناگزیر است که ناچار و لاعلاج باشد. (برهان قاطع). ضروری. ناگزیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). ناچار. (ناظم الاطباء). ناگزران. ناچار. لابد. (انجمن آرا) : ناگزیر زمانه باد بقات تا زچار و نه و سه ناگزر است. انوری. از تو نگریزد که تو در قالب عالم جانی و یقین است که جان ناگزر آمد. انوری. نه فلک آدم و چار ارکان حواصفتند این نه و چار بهم ناگزر آمیخته اند. خاقانی. رجوع به ناگزیر شود. ، ناگزران. ناگزرد. ناتوان. عاجز. درمانده. بیچاره. (از ناظم الاطباء)
نذرکننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). آنکه نذری منعقد کرده است، فلان ناذر الی بعینه، اذا شد النظر الیه و اخرج عینه. (المنجد). چون تیز و به خیره در او نگرد. اسم فاعل است از نذر. رجوع به نذر شود
نذرکننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). آنکه نذری منعقد کرده است، فلان ناذر الی بعینه، اذا شد النظر الیه و اخرج عینه. (المنجد). چون تیز و به خیره در او نگرد. اسم فاعل است از نذر. رجوع به نذر شود
ناگزیر. ضروری. دربایست. غیرقابل اجتناب. واجب. لابدمنه. که کمال احتیاج بدوست و از آن چشم نتوان پوشید. (یادداشت مؤلف) : که امروز سوری ناگذران این دولت است. (تاریخ بیهقی). بنده را شادیی است ناگذران که گذر سوی کوی غم دارد. سوزنی. پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان پندار تو بس است عذاب تو ای پسر. عطار. بی نظیری چو عقل و بی همتا ناگزیری چو جان و ناگذران. عطار. ناگذرانی تو خلق را که ز بس لطف ساکنی از تست عالم گذران را. شمس طبسی. ، ناگوار. (یادداشت مؤلف) : گفتی چه میخوری که سفالین (کذا) لبت تر است درد فراق ناگذران تو میخورم. خاقانی
ناگزیر. ضروری. دربایست. غیرقابل اجتناب. واجب. لابدمنه. که کمال احتیاج بدوست و از آن چشم نتوان پوشید. (یادداشت مؤلف) : که امروز سوری ناگذران این دولت است. (تاریخ بیهقی). بنده را شادیی است ناگذران که گذر سوی کوی غم دارد. سوزنی. پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان پندار تو بس است عذاب تو ای پسر. عطار. بی نظیری چو عقل و بی همتا ناگزیری چو جان و ناگذران. عطار. ناگذرانی تو خلق را که ز بس لطف ساکنی از تست عالم گذران را. شمس طبسی. ، ناگوار. (یادداشت مؤلف) : گفتی چه میخوری که سفالین (کذا) لبت تر است درد فراق ناگذران تو میخورم. خاقانی
ناگزیرضروری: ناگزیر زمانه با دبقات تاز چارونه و سه ناگزر است. (انوری لغ)، ضروره بناچار: نه فلک آدم و چار ارکان حواصفتند این نه و چار بهم ناگزر آمیخته اند. (خاقانی. سج. 119)
ناگزیرضروری: ناگزیر زمانه با دبقات تاز چارونه و سه ناگزر است. (انوری لغ)، ضروره بناچار: نه فلک آدم و چار ارکان حواصفتند این نه و چار بهم ناگزر آمیخته اند. (خاقانی. سج. 119)