جدول جو
جدول جو

معنی ناکبه - جستجوی لغت در جدول جو

ناکبه
(کِ بَ)
تأنیث ناکب است. رجوع به ناکب شود. ج، نواکب
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نایبه
تصویر نایبه
حادثه، بلا، مصیبت
فرهنگ فارسی عمید
(کِ حَ)
تأنیث ناکح است. (از المنجد). رجوع به ناکح شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
عدول کننده. اعراض کننده. أنکب. (معجم متن اللغه). عدول کننده از راه و کناره گیرنده. (ناظم الاطباء) ، میل کننده از جای خود به سوی دیگر. (از اقرب الموارد). مایل:
تا رایت نورانی شاهنشه انجم
ناصب شود از مشرق و در مغرب ناکب.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ)
انبار گندم کیل و وزن ناکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقداری طعام غیرمعین و وزن ناشده. (از المنجد). صبره من الطعام. (اقرب الموارد). ج، نکب
لغت نامه دهخدا
(بِهْ)
شریف. (اقرب الموارد). نام آور و گرامی. (منتهی الارب). ج، نبه . (آنندراج). بزرگوار. مشهوربه بزرگی. بلندنام. نبیه. نبه، امر نابه، کار بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). النابه من الامور، العظیم الجلیل. (معجم متن اللغه) ، هوشیار و زیرک. (المنجد). ج، نبهاء، شراب خالص. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(کِ بَ)
ایستاده. (منتهی الارب) (آنندراج). قائمه. (اقرب الموارد). قایم. استوار. ثابت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ بَ)
تأنیث نایب است. رجوع به نایب و نائبه شود، سختی. مصیبت. رجوع به نائبه شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ بَ)
تأنیث. نائب. رجوع به نائب شود، مصیبت. کار دشوار. (ناظم الاطباء). سختی روزگار. رزیه. بلیه. داهیه. (مهذب الاسماء). حادثه. واقعه. (غیاث) (آنندراج) (شمس اللغات). سختی. (دستوراللغه). نازله. المصیبه لانها تنوب الناس لوقت مصروف و قال بعض اهل الغریب: النوائب، الحوادث خیراً کانت او شراً. قال لبید: نوائب من خیر و شر کلاهما. (اقرب الموارد) (المنجد) : و هو... راضی فی النائبه بابتلائه و امتحانه. (تاریخ بیهقی ص 299). در اثناء این حال خبر برسید که صاحب کافی که چراغی بود در ظلمت آن حادثه و طبیبی در معالجت آن نائبه به جوار رحمت رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 115) ، تب هر روزه. (مهذب الاسماء). تب گرم. (غیاث اللغات) (آنندراج). الحمی النائبه، تب روزمره. (منتهی الارب). تبی که هر روزه می آید. (المنجد). حمی نائبه، تب نوبه. تب لرز، تأنیث نائب، آن تب که هر روز آید. تب هر روزه. ورد. نوبتی. نوبه ای، (در اصطلاح شرع) آنچه سلطان بر عهدۀ رعیت نهد بخاطر مصلحت آنان چون اجرت راهبانی ونصب در کوچه ها و کندن نهرها و اصلاح ربض. (نفائس الفنون). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. ج، نوائب
لغت نامه دهخدا
(عِ بَ)
بنو ناعبه، بنوناعبه. بطنی است از عرب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عِ بَ)
ناقه ناعبه، ناقه سریعه. (اقرب الموارد). ناقۀ تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه). ج، نواعب
لغت نامه دهخدا
(قِ بَ)
ریش که بر پهلو برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقب و ناقبه، قرحه ای که از پهلو برآید و در شکم پیشروی کند و سرش از درون باشد. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). ریشی که بر پهلو برمی آید و بر شکم مستولی میگردد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناقب شود، بیمارئی است که به سبب دیر ماندن پهلو بر بستر حادث گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقب و ناقبه، داء للانسان من طول الضجعه. (اقرب الموارد). بیماری که عارض انسان میگردد از دیر ماندن پهلو در بستر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ بَ)
تأنیث ناشب. (المنجد). رجوع به ناشب شود، قومی که تیر می اندازند. مفردش ناشب است. (از معجم متن اللغه). گروه تیرانداز. (ناظم الاطباء). الرماه بالنشاب. (المنجد). تیرافکنان. تیراندازان
لغت نامه دهخدا
(طِ بَ)
واحد نواطب است و آن جامه پاره ای است که در پالونه داخل کنند و بدان چیزها را صاف کنند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). خرق المصفاه. پاره های صافی. (معجم متن اللغه) (از المنجد). رجوع به نواطب شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نقیب و پذیرفتار قوم گردیدن و تکیه جای و معتمد قوم شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازمتن اللغه). نکوب. (از اقرب الموارد). تکیه گاه و معتمد قوم بودن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
مؤنث نابک: ارض نابکه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ)
تأنیث نادب. رجوع به نادب شود، زنی که بر مرده میگرید و محاسن او را برمیشمرد. (از اقرب الموارد). زن ندبه کننده. (ناظم الاطباء). ندب المیت، بکاه و عدد محاسنه... فهو نادب و هی نادبه. (از اقرب الموارد). نائحه. نوحه سرای. نوحه گر. ج، نوادب
نادبه. رجوع به نادبه شود
لغت نامه دهخدا
(کِ بَ)
مؤنث راکب. ج، رواکب. (المنجد) ، نهال خرما بر تنه مادر رسته و تا زمین نرسیده. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به راکب شود
لغت نامه دهخدا
ضبطی ازکلمه بعقوبه. نام شهری در عراق عرب. مرحوم کسروی نویسد: گمان دارم که اصل این کلمه باکوا بوده و بعداًالف افتاده و واو تبدیل به ’با’ شد، و سپس باکبه گردیده و تازیان آن را یعقوبه گفته اند و برخی نیز آنراتغییر داده یعقوبیه گفته اند اگر این گمان ما درباره بعقوبه درست باشد باید گفت این ده هم همچون باکو زیارتگاه ایرانیان بوده است. (از مقالۀ کسروی تحت عنوان باکو: مجلۀ ارمغان سال سیزدهم شمارۀ 2 ص 87)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راکبه
تصویر راکبه
مونث راکب سوار سواره مونث راکب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابه
تصویر نابه
نام آور، گرامی، هوشیار زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکب
تصویر ناکب
عدول کننده، اعراض کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکبه
تصویر نکبه
نکبت در فارسی پلاسک هولشک خواری نگوساری، رنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصبه
تصویر ناصبه
مونث ناصب. یاحروف ناصبه. عواملی که معمول خود را نصب دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکحه
تصویر ناکحه
مونث ناکح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکب
تصویر ناکب
((کِ))
کناره گیرنده، معرض، میل کننده، مایل
فرهنگ فارسی معین
لفظی در تاکید و نفی، نه
فرهنگ گویش مازندرانی