شرف، عفت، عصمت، کنایه از خواهر یا مادر یا همسر مرد که وظیفۀ حفظ حرمت آن ها بر عهدۀ اوست، کنایه از صاحب سر، آگاه و مطلع به باطن امور، راز، سر، مرد ماهر و کاردان، کمین گاه صیاد ناموس اکبر: کنایه از جبرئیل
شرف، عفت، عصمت، کنایه از خواهر یا مادر یا همسر مرد که وظیفۀ حفظ حرمت آن ها بر عهدۀ اوست، کنایه از صاحب سر، آگاه و مطلع به باطن امور، راز، سر، مرد ماهر و کاردان، کمین گاه صیاد ناموس اکبر: کنایه از جبرئیل
امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود. منوچهری. بندۀ کارکن به امر خدای بندۀ کارکن بود مأمور. ناصرخسرو. بخت تو مالک و فلک مملوک رای تو آمر و جهان مأمور. امیرمعزی. مال تو گزارند همی حاضر و غایب حمل تو فرستند همه آمر و مأمور. امیرمعزی. تو سرور و کرده سرکشان را در قبضۀ امر خویش مأمور. امیرمعزی. تاملک جهان است جهاندار تو بادی میران جهان جمله به امرت شده مأمور. امیرمعزی. سخنت حجت و قضا ملزم قلمت آمر و جهان مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 239). وگر با من به کرد من کنی کار به طبعت بنده ام و زجانت مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 230). زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ مأمور امر سلطان ایران ستان و توران. پیغو ملک. گفت موسی این مرا دستور نیست بنده ام، امهال تو مأمور نیست. مولوی. چه خلق مأمورند به ایمان آوردن به وجود آن نه به کیفیت آن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 27) ، منصوب و مباشر و گماشته و هرکسی که به وی اختیار در حکم داده شده باشد. (ناظم الاطباء). اجراکننده امری. بجای آورنده دستوری. - حسب المأمور، برطبق فرمان و موافق حکم. (ناظم الاطباء). - مأمور آگاهی، کارآگاه. - مأمور اجرا، کسی که از طرف وزارت دادگستری موظف است که قرار دادگاه را بمورد اجرا در آورد. - مأمور احصائیه، آمارگر. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور اطفائیه، آتش نشان. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور تأمینات، کارآگاه. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. ، فرستاده شده برای کاری و رسول. (ناظم الاطباء). - امثال: المأمور معذور. نظیر: ما علی الرسول الاالبلاغ. (امثال و حکم ج 1 ص 270). ، آنکه دارای قوت کامل بود. (ناظم الاطباء) ، استعمال و عادت مقرر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود. منوچهری. بندۀ کارکن به امر خدای بندۀ کارکن بود مأمور. ناصرخسرو. بخت تو مالک و فلک مملوک رای تو آمر و جهان مأمور. امیرمعزی. مال تو گزارند همی حاضر و غایب حمل تو فرستند همه آمر و مأمور. امیرمعزی. تو سرور و کرده سرکشان را در قبضۀ امر خویش مأمور. امیرمعزی. تاملک جهان است جهاندار تو بادی میران جهان جمله به امرت شده مأمور. امیرمعزی. سخنت حجت و قضا ملزم قلمت آمر و جهان مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 239). وگر با من به کرد من کنی کار به طبعت بنده ام و زجانت مأمور. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 230). زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ مأمور امر سلطان ایران ستان و توران. پیغو ملک. گفت موسی این مرا دستور نیست بنده ام، امهال تو مأمور نیست. مولوی. چه خلق مأمورند به ایمان آوردن به وجود آن نه به کیفیت آن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 27) ، منصوب و مباشر و گماشته و هرکسی که به وی اختیار در حکم داده شده باشد. (ناظم الاطباء). اجراکننده امری. بجای آورنده دستوری. - حسب المأمور، برطبق فرمان و موافق حکم. (ناظم الاطباء). - مأمور آگاهی، کارآگاه. - مأمور اجرا، کسی که از طرف وزارت دادگستری موظف است که قرار دادگاه را بمورد اجرا در آورد. - مأمور احصائیه، آمارگر. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور اطفائیه، آتش نشان. (فرهنگستان ایران، واژه های نو). - مأمور تأمینات، کارآگاه. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. ، فرستاده شده برای کاری و رسول. (ناظم الاطباء). - امثال: المأمور معذور. نظیر: ما علی الرسول الاالبلاغ. (امثال و حکم ج 1 ص 270). ، آنکه دارای قوت کامل بود. (ناظم الاطباء) ، استعمال و عادت مقرر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
نام سازی است که خنیاگران نوازند و آن را موسیقار نیز خوانند، (جهانگیری) (فرهنگ نظام)، و صاحب برهان نای لوس نوشته به ’لام’ و خطاکرده، (آنندراج) (انجمن آرا)، رجوع به نایلوس شود
نام سازی است که خنیاگران نوازند و آن را موسیقار نیز خوانند، (جهانگیری) (فرهنگ نظام)، و صاحب برهان نای لوس نوشته به ’لام’ و خطاکرده، (آنندراج) (انجمن آرا)، رجوع به نایلوس شود
موسیقار را گویند و آن سازی باشد مشهور و معروف، (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، نای لوش، (ناظم الاطباء)، و با شین نقطه دار بر وزن بازپوش هم به نظر آمده است و درست است، چه در فارسی سین و شین به هم تبدیل می یابند، (برهان قاطع)
موسیقار را گویند و آن سازی باشد مشهور و معروف، (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، نای لوش، (ناظم الاطباء)، و با شین نقطه دار بر وزن بازپوش هم به نظر آمده است و درست است، چه در فارسی سین و شین به هم تبدیل می یابند، (برهان قاطع)
منسوب به ناموس، نام نیک و نیکنامی، (از ناظم الاطباء)، - بی ناموسی، رسوائی، بدنامی، (از ناظم الاطباء)، فضیحت، پاس ناموس دیگران نداشتن، به ناموس و حرم دیگران تجاوز کردن، بی عفتی، بی عفافی، بدچشمی، ناپاکی، ، امر ناموسی، کار حیثیتی و شرفی، پردگیان، نازنینان: کجا پای دارند با روسیان چنین نازنینان و ناموسیان، نظامی
منسوب به ناموس، نام نیک و نیکنامی، (از ناظم الاطباء)، - بی ناموسی، رسوائی، بدنامی، (از ناظم الاطباء)، فضیحت، پاس ناموس دیگران نداشتن، به ناموس و حرم دیگران تجاوز کردن، بی عفتی، بی عفافی، بدچشمی، ناپاکی، ، امر ناموسی، کار حیثیتی و شرفی، پردگیان، نازنینان: کجا پای دارند با روسیان چنین نازنینان و ناموسیان، نظامی
رفتار بندی و رفتن آن. (منتهی الارب). رفتن مردی که مقید و دربند است یا رفتن به شیوۀ کسی که دربند است: نأمل المقید نأمله، مشی، و یقال: نأمل الرجل، اذا مشی مشیه المقید. (از اقرب الموارد)
رفتارِ بندی و رفتن آن. (منتهی الارب). رفتن مردی که مقید و دربند است یا رفتن به شیوۀ کسی که دربند است: نأمل المقید نأمله، مشی، و یقال: نأمل الرجل، اذا مشی مشیه المقید. (از اقرب الموارد)
دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه عقل وی شوریده و آشفته گشته یا از بین رفته باشد. (از اقرب الموارد) ، شیری که مسکۀ آن نه برآورده و مزۀ آن تلخ شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شیری که کرۀ آن را بیرون نیاورده و مزۀ آن تلخ شده باشد و از تلخی نوشیده نشود. (از ذیل اقرب الموارد)
دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه عقل وی شوریده و آشفته گشته یا از بین رفته باشد. (از اقرب الموارد) ، شیری که مسکۀ آن نه برآورده و مزۀ آن تلخ شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شیری که کرۀ آن را بیرون نیاورده و مزۀ آن تلخ شده باشد و از تلخی نوشیده نشود. (از ذیل اقرب الموارد)
امد مأمود، غایت منتهی الیه. (منتهی الارب). امد مأمود، منتهی الیه. (اقرب الموارد). لهذا الامر امد مأمود، این کار دارای انتهائی است که بدان منتهی می شود. (ناظم الاطباء)
امد مأمود، غایت منتهی الیه. (منتهی الارب). امد مأمود، منتهی الیه. (اقرب الموارد). لهذا الامر امد مأمود، این کار دارای انتهائی است که بدان منتهی می شود. (ناظم الاطباء)
زده شده بر ام ّ الرأس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زده شده بر دماغ. (ازاقرب الموارد). امیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه دماغ او را ضربی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شتری که از ضرب یا از ریش و صدمۀ پالان موی پشت آن ریخته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قصد کرده شده. اقتدا کرده شده. ج، مأمومون. (ناظم الاطباء) ، آنکه در نمازی به امامی اقتدا می کند. (ناظم الاطباء). پس نماز. مقابل امام، پیش نماز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آیا چه پرستند در این دیر کهن سال مأموم کدامند و کدامند کامامند. خواجوی کرمانی (از گنج سخن ج 2 ص 206)
زده شده بر ام ّ الرأس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زده شده بر دماغ. (ازاقرب الموارد). امیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه دماغ او را ضربی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شتری که از ضرب یا از ریش و صدمۀ پالان موی پشت آن ریخته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قصد کرده شده. اقتدا کرده شده. ج، مأمومون. (ناظم الاطباء) ، آنکه در نمازی به امامی اقتدا می کند. (ناظم الاطباء). پس نماز. مقابل امام، پیش نماز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آیا چه پرستند در این دیر کهن سال مأموم کدامند و کدامند کامامند. خواجوی کرمانی (از گنج سخن ج 2 ص 206)
ابن هارون الرشید. وی هفتمین خلیفه از خلفای بنی عباسی است که پس از قتل برادرش امین در سال 198 هجری به خلافت رسید و در سال 218 وفات کرد. (از ناظم الاطباء). عبدالله پسر هارون ملقب به مأمون هفتمین خلیفه از خلفای عباسیان. از مادری ایرانی بود و در موقع مرگ پدر در خراسان اقامت داشت. ایرانیان مایل به شیعیان علوی که از ظلم و جور علی بن عیسی حاکم هارون بر خراسان و رفتارهای زشت خلیفه نسبت به آل علی سخت متنفر بودند دور مأمون را گرفتند و او را در مقابل امین که برگزیدۀ سران عرب و مردم بغداد بود تقویت کردند. مأمون به تدبیر و کفایت فضل بن سهل و به سرداری طاهر بن حسین ملقب به ذوالیمینین بر علی بن عیسی سردار سپاه امین به سال 195 هجری قمری غالب شد و در سال 198 بغداد پس از جنگی شدید به دست طاهر مسخر گردید و امین محبوس و سپس کشته شد و مأمون در همین سال 198 در مرو رسماً به خلافت برگزیده شد و فضل بن سهل را به وزارت خویش برگزید. بزرگان ایرانی از جمله آل سهل تمایل داشتند که مأمون یکی از علویان را به ولیعهدی خود انتخاب نماید و به همین جهت مأمون حضرت علی بن موسی کاظم را به احترام تمام از مدینه به بغداد خواست و ابتدا طاهر سردار مأمون با او به ولیعهدی بیعت نمود و خود خلیفه هم به سال 201 در خراسان آن حضرت را رسماً به این مقام معرفی کرد و به لقب رضا ملقب گردید. مردم بغداد از شنیدن اختیار یک تن علوی به ولیعهدی برآشفته ابراهیم بن المهدی را به خلافت برداشتند و مأمون ناچار آنچه را که درباب انتقال خلافت به آل علی گفته بودانکار کرد و به سال 202 به سوی بغداد روانه شد و پیش از عزیمت به بغداد دستور داد فضل بن سهل را در حمام کشتند و سال بعد از آن علی بن موسی الرضا (ع) را نیزدر طوس به قول مشهور مسموم نمود. مأمون در آخر سال 203 به بغداد وارد شد و مخالفان از شنیدن خبر ورود او به بغداد متوحش شده گریختند و خلافت دوبارۀ مأمون را مسلم شد. مأمون از جوانی بر اثر تربیتی که پیش ایرانیها یافته بود علاقۀ شدید به علم و حکمت داشت و در تمام دورۀ خلافت هر وقت مجال می یافت فضلا را به ترجمه کتب از یونانی و سریانی و پهلوی و هندی به عربی وا می داشت و دربار او مرکز اجتماع دانشمندان مذاهب مختلف و محل بحث و مناظرۀ ایشان بوده مأمون در سفر جهاد و به هنگام مراجعت از مصر در نزدیکی طرطوس پس از بیماری مختصری به سال 218 درگذشت. (از تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال). و رجوع به تاریخ اسلام تألیف دکتر فیاض صص 195-198 و تاریخ الخلفاء سیوطی صص 204-220 و ترجمه تاریخ یعقوبی ج 2 صص 460-494 شود
ابن هارون الرشید. وی هفتمین خلیفه از خلفای بنی عباسی است که پس از قتل برادرش امین در سال 198 هجری به خلافت رسید و در سال 218 وفات کرد. (از ناظم الاطباء). عبدالله پسر هارون ملقب به مأمون هفتمین خلیفه از خلفای عباسیان. از مادری ایرانی بود و در موقع مرگ پدر در خراسان اقامت داشت. ایرانیان مایل به شیعیان علوی که از ظلم و جور علی بن عیسی حاکم هارون بر خراسان و رفتارهای زشت خلیفه نسبت به آل علی سخت متنفر بودند دور مأمون را گرفتند و او را در مقابل امین که برگزیدۀ سران عرب و مردم بغداد بود تقویت کردند. مأمون به تدبیر و کفایت فضل بن سهل و به سرداری طاهر بن حسین ملقب به ذوالیمینین بر علی بن عیسی سردار سپاه امین به سال 195 هجری قمری غالب شد و در سال 198 بغداد پس از جنگی شدید به دست طاهر مسخر گردید و امین محبوس و سپس کشته شد و مأمون در همین سال 198 در مرو رسماً به خلافت برگزیده شد و فضل بن سهل را به وزارت خویش برگزید. بزرگان ایرانی از جمله آل سهل تمایل داشتند که مأمون یکی از علویان را به ولیعهدی خود انتخاب نماید و به همین جهت مأمون حضرت علی بن موسی کاظم را به احترام تمام از مدینه به بغداد خواست و ابتدا طاهر سردار مأمون با او به ولیعهدی بیعت نمود و خود خلیفه هم به سال 201 در خراسان آن حضرت را رسماً به این مقام معرفی کرد و به لقب رضا ملقب گردید. مردم بغداد از شنیدن اختیار یک تن علوی به ولیعهدی برآشفته ابراهیم بن المهدی را به خلافت برداشتند و مأمون ناچار آنچه را که درباب انتقال خلافت به آل علی گفته بودانکار کرد و به سال 202 به سوی بغداد روانه شد و پیش از عزیمت به بغداد دستور داد فضل بن سهل را در حمام کشتند و سال بعد از آن علی بن موسی الرضا (ع) را نیزدر طوس به قول مشهور مسموم نمود. مأمون در آخر سال 203 به بغداد وارد شد و مخالفان از شنیدن خبر ورود او به بغداد متوحش شده گریختند و خلافت دوبارۀ مأمون را مسلم شد. مأمون از جوانی بر اثر تربیتی که پیش ایرانیها یافته بود علاقۀ شدید به علم و حکمت داشت و در تمام دورۀ خلافت هر وقت مجال می یافت فضلا را به ترجمه کتب از یونانی و سریانی و پهلوی و هندی به عربی وا می داشت و دربار او مرکز اجتماع دانشمندان مذاهب مختلف و محل بحث و مناظرۀ ایشان بوده مأمون در سفر جهاد و به هنگام مراجعت از مصر در نزدیکی طرطوس پس از بیماری مختصری به سال 218 درگذشت. (از تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال). و رجوع به تاریخ اسلام تألیف دکتر فیاض صص 195-198 و تاریخ الخلفاء سیوطی صص 204-220 و ترجمه تاریخ یعقوبی ج 2 صص 460-494 شود
زنهارداده، امانت دار، معتمد علیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : سوی خردمند گرگ نیست امین گر سوی تو گرگ نجس مأمون شد. ناصرخسرو. - مأمون به، یعنی ثقه و امین. (ناظم الاطباء). ، امن کرده شده و محفوظ. (ناظم الاطباء) : مسالک ممالک که از تغلب دزدان و تعدی قطاع طریق مهجور و مدروس مانده بود به حسن حراست و سیاست او مسلوک و مأمون گشته. (المعجم چ دانشگاه، ص 12) ، بی هراس و بی ترس. (ناظم الاطباء)
زنهارداده، امانت دار، معتمد علیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : سوی خردمند گرگ نیست امین گر سوی تو گرگ نجس مأمون شد. ناصرخسرو. - مأمون به، یعنی ثقه و امین. (ناظم الاطباء). ، امن کرده شده و محفوظ. (ناظم الاطباء) : مسالک ممالک که از تغلب دزدان و تعدی قطاع طریق مهجور و مدروس مانده بود به حسن حراست و سیاست او مسلوک و مأمون گشته. (المعجم چ دانشگاه، ص 12) ، بی هراس و بی ترس. (ناظم الاطباء)
انس گرفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : ساحت ولایتش به وفود بر و برکت و وفور خصب نعمت مأهول و مأنوس. (المعجم چ دانشگاه ص 21و 22) ، آشنا و همدم و مصاحب و یار و رفیق و همراه و دوست، رام و خانگی. (ناظم الاطباء). آموخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مأنوس الاستعمال، هر چیزی که بیشتر اوقات استعمال شود وهر چیز قدیم و عمومی. (ناظم الاطباء). - مأنوس شدن، انس گرفتن و رام شدن و خانگی و اهلی شدن. (ناظم الاطباء)
انس گرفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : ساحت ولایتش به وفود بر و برکت و وفور خصب نعمت مأهول و مأنوس. (المعجم چ دانشگاه ص 21و 22) ، آشنا و همدم و مصاحب و یار و رفیق و همراه و دوست، رام و خانگی. (ناظم الاطباء). آموخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مأنوس الاستعمال، هر چیزی که بیشتر اوقات استعمال شود وهر چیز قدیم و عمومی. (ناظم الاطباء). - مأنوس شدن، انس گرفتن و رام شدن و خانگی و اهلی شدن. (ناظم الاطباء)
احکام الهی. (برهان قاطع). شریعت. (اقرب الموارد) (المنجد). قانون و شریعت و احکام الهی. (ناظم الاطباء). هو الشرع الذی شرعه اﷲ. (تعریفات) : یکی روز بود که عیسی تعلیم میداد معتزله نشسته بودند و او ناموس می آموزانید. (ترجمه دیاتسارون ص 50). یهودیان گفتند که ناموس داریم در ناموس ما مرگ بر وی واجب است که خود را فرزند خدا ساخت. (ترجمه دیاتسارون ص 348) .مپندارید که آمدم تا ناموس و توریت باطل کنم، نه نیامدم که منسوخ کنم. (انجیل فارسی ص 60 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، قاعده. دستور. (غیاث اللغات). قانون. آئین: ثم وضع ناموساً عرف فیه من الذی ینبغی له أن یتعلم صناعه الطب. (عیون الانباء ج 1 ص 25). و چون حسن صباح بنیاد ناموس بر زهد و ورع و امر معروف و نهی از منکر نهاده بود. (جهانگشای جوینی). و موافق این ناموس دیگر به وقت محاصره زن را با دو دختر به گرد کوه فرستاد. (جهانگشای جوینی). تا صیدی شگرف چون نظام الملک به اول وهلت در دام هلاک آورد و ناموس او را از آن کار هیبتی افتاد. (جهانگشای جوینی)، وحی. (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد) (المنجد)، ملائکه. (برهان قاطع). ملائک. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به ناموس اکبر شود، {{اسم خاص}} جبرئیل. (ناظم الاطباء). نام جبرئیل علیه السلام. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم متن اللغه) (از انجمن آرا). جبرئیل. (اقرب الموارد). رجوع به ناموس الاکبر شود، {{معرّب، ص، اسم}} صاحب راز. (غیاث اللغات). صاحب راز. آگاه بر نهانی امر. (منتهی الارب) (آنندراج). صاحب سر که مطلع از باطن کار توست. (فرهنگ نظام) (از اقرب الموارد) (از المنجد). مردی که بباطن کار تو خصوصاً آنچه که از دیگران پوشانده ای آگاه است. (از معجم متن اللغه). صاحب راز. آگاه بر باطن امر. (از ناظم الاطباء)، صاحب سرالملک. (معجم متن اللغه). رازدار. (تفلیسی) (حسن خطیب). کسی که مخصوص باشد بر آگاه بودن بر راز. (ناظم الاطباء)، صاحب راز خیر. (از منتهی الارب). صاحب سرالخیر. (اقرب الموارد). صاحب راز خیر. (آنندراج). صاحب سر خیر، مقابل جاسوس که صاحب سرّ شر است، سر. (از معجم متن اللغه). راز: پردۀ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفۀ روزی خواران به خطای منکر نبرد. (گلستان). کوس ناموس تو بر کنگرۀ عرش زنیم علم عشق تو بر بام سماوات بریم. حافظ. - شکسته شدن ناموس، آشکار شدن راز. برملا شدن سر: اگر من [که شه ملکم] این معنی [توقیر و احترام نسبت به تو] پیش لشکر با تو کردمی ناموس تو شکسته شدی و ترا از این لشکر رنج رسیدی [یعنی: لشکر پی می بردند که تو اسکندر هستی و رسول نیستی] . (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). امیر حاجب قماج را بفرستاد تا غلام را از حرم [خلیفه] بدرآورد و خلیفه مقتدی بود، ده هزار دینار میداد تا ناموس نشکند نپذیرفت و غلام را قصاص کرد. (راحه الصدور راوندی). ، وعاءالعلم. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)، خانه راهب. (فرهنگ نظام). بیت الراهب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد). زاویۀ راهب: تأمور، صومعۀ ترسایان و ناموس آنان. (منتهی الارب)، البعوض. (المنجد)، دویبه غبراء کهیئه الذره. (اقرب الموارد). (المنجد). تلکع الناس، تتولد فی الماء الراکد. (معجم متن اللغه)، خوابگاه شیر. (منتهی الارب) (آنندراج). عریسهالاسد. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). خوابگاه شیر. بیشه. مأوای شیر. (ناظم الاطباء). عرین الاسد. (المنجد). کنام شیر. (یادداشت مؤلف). ناموسه. رجوع به ناموسه شود، کازۀ صیاد. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج). کاژۀ صیاد. (غیاث اللغات). کمین گاه صیاد. (برهان قاطع). کمین گاه پوشالی صیاد. (فرهنگ نظام). قترهالصائد. (اقرب الموارد) (ازتاج العروس) (المنجد). کمین گاه صیاد. (ناظم الاطباء). کمین گاه که صیاد صید را در آن کمین کند. (از معجم متن اللغه). حفره ای که شکارچی به هنگام صید پنهان شدن را در آن کمین می کند. (از المنجد). در کرمان این کمین گاه را ’کومه’ گویند، خانه صیاد. (حسن خطیب)، دام صیاد. (از منتهی الارب). (از آنندراج). دام. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). شرک. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد)، مرد دانا ماهر در کار. (منتهی الارب). حاذق. (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد) (المنجد). مرد دانای ماهر در کار. (آنندراج). حاذق فطن. (معجم متن اللغه). مرد حاذق ماهر. (ناظم الاطباء)، لطیف المدخل. (منتهی الارب) (آنندراج). من یلطف مدخله. (اقرب الموارد). من یلطف مدخله فی الامور. (معجم متن اللغه)، مرد سخن چین. (منتهی الارب) (آنندراج). سخن چین. (فرهنگ نظام). مرد سخن چین و نمام. (ناظم الاطباء). نمام. (اقرب الموارد) (المنجد) (معجم متن اللغه)، بسیار دروغگو. (فرهنگ نظام). کذاب. (اقرب الموارد) (المنجد)، مکر و حیلۀ نهانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مکر. خدعه. (فرهنگ نظام). مکر. خداع. (المنجد). مکر. خدیعه. (معجم متن اللغه). مکر و حیلۀ پنهانی. (غیاث اللغات). ماتنمس به من الاحتیال. (اقرب الموارد) .مکر و حیلۀ پنهانی. تزویر و فریب نهفته. (ناظم الاطباء) : ز کژّی نشد راست کار کسی به ناموس رستن نشاید بسی. اسدی. گفت: ای شیخ ! تا کی از این نفاق و ناموس. (اسرار التوحید ص 103). که میداند که مشتی خاک محبوس چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس. نظامی. فلک با این همه ناموس و نیرنگ شب و روز ابلقی دارد کهن سنگ. نظامی. چند از این ناموس و تزویر و ریا توبه کن زین هر سه و دیندار باش. عطار. ای به ناموس کرده جامه سفید بهر پندار خلق و نامه سیاه. سعدی. ناگاه بر سر دروازه طبلی زدند و نعره برآوردند... گفتند اتابک زنگی به جوار رحمت حق تعالی پیوست... من آن را زیجی دانستم و ناموسی پنداشتم ساعت به ساعت خبر شایعتر می شد. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان)، ریا. ریاکاری. سالوس: ندانی که بابای کوهی چه گفت به مردی که ناموس را شب نخفت برو جان بابا به اخلاص پیچ که نتوانی از خلق بربست هیچ. سعدی. ، سیاست. تدبیر. (غیاث اللغات). پلتیک: شاه جواب داد که تو در میدان آی که من خود بیایم و او خود هنوز رنجور بود، این سخن بهر ناموس می گفت، اما مراد او این بود که احوال برادر بازداند. (اسکندرنامه). شاه چون این پیغام بشنید، گفت: هر سه را بگیرید و این ناموس بود مقصود شاه یک چیز بود تا سهمی عظیم درافتد. (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). و شاه البته بدان حصار هیچ نمیتوانست کردن و الا چه غم بود و شاه آنهمه [تهدیدها که میکرد] از بهر ناموس میکرد. (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). ملک را بگو که ما را شفقت و عنایت و رعایت جانب با جهانداران دیگر مصلحتی و ناموس است الابا تو که اعتقادی است. (تاریخ طبرستان). به ناموس رایت همی داشتند غنیمت به بدخواه نگذاشتند. نظامی. ، بانگ. (برهان قاطع). بانگ. صدا. (غیاث اللغات). بانگ. آواز. صدا. غوغا، آوازه. اشتهار. (ناظم الاطباء). آوازه. (برهان قاطع) : باقی به قول شاعر طوس است در جهان ناموس شیر مردی کاووس و تهمتن. سلمان ساوجی. ، ادعا. کبر. عجب. خودپسندی. نخوت. خودستائی: اگر با نام و با ناموس باشی نباشی مرد ره سالوس باشی. ناصرخسرو. گوید خاقانیا این همه ناموس چیست نه هرکه دو بیت گفت لقب ز خاقان برد. جمال الدّین عبدالرّزاق. ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما. مولوی. چون بگوئی جاهلم تعلیم ده این چنین انصاف از ناموس به. مولوی. بزرگی به ناموس و گفتار نیست بلندی به دعوی و پندار نیست. سعدی. روزی بدرآیم من از این پردۀ ناموس هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم. سعدی. نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای. سعدی. و نیز رجوع به ناموس گر شود، آبرو. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). عزت. نیکنامی. قدر. سرفرازی. (ناظم الاطباء). نیکنامی. (غیاث اللغات). حرمت. عرض. اعتبار: هرمط عرضه، درید ناموس وی را و زشت گردانید. هرد، طعن کردن درناموس کسی. تهتیر، زشت گردانیدن ناموس کسی را. هتر،زشت گردانیدن ناموس کسی را. ابترک فی عرضه، عیب کرددر ناموس او و دشنام داد. (منتهی الارب). - ناموس شکستن، بی قدر و اعتبار کردن. رسوا کردن. از قدر و قیمت و رواج انداختن. بی رونق کردن. بی حرمت کردن: پس زردشت گشتاسب را بفرمود که با خرزاسب صلح کرده ای که او ترا دشمن است و به جادوئی ایدون نموده است رعیت خویش را که گشتاسب چاکر من است و اسبی از مرکوبان خاص خویش برسم نوبت خدمت بدر من فرستاده است با رکیب دار خاص را تا نوبت خدمت من دارد. کس بفرست تا ترا معلوم شود. گشتاسب معتمدی را بفرستاد بتعرف این حال، بازآمد و گفت: مرکوب خاص تو دیدم با رکیب دار تو بر در او به نوبت ایستاده و از اوپرسیدم که اینجا چه میکنی ؟ مرا جواب داد که مرا ملک گشتاسب این فرستاده است تا برسم خدمت این اسب را به نوبت اینجا بدارم. گشتاسب چون این بشنید تافته شد. زردشت او را فرمود که با خرزاسب حرب کن. با او صلح نشاید کردن و آن اسب نوبت را از درگاه او دور کن و ناموس او بشکن که او جادوست. گشتاسب فرمان زردشت کرد وصلح میان خویشتن و خرزاسب بشکست و کس فرستاد کین اسب من و نوبت دار از در خویش دور کن و حرب مرا بیارای. (ترجمه طبری بلعمی). پادشاه را خشم آمد و گفت اینهمه گناه من است که رعیت را چنین مستولی بکرده ام بعد از این داد و عدل نباید کردن و الا پادشاهی را ناموس شکسته شود. (اسکندرنامۀ خطی). همه ناموس غزنین را به یک آهنگ بشکستی شجاعت را میان بستی و نصرت را گشادی در. امیرمعزی. شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست صبا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست. اثیر اخسیکتی. هرکه لعل شکّرینش دید گو نامش مبر زآن سبب کز نام او ناموس شکّر بشکند. مجیر بیلقانی. به اقبال شه راه بربستمش همه نام و ناموس بشکستمش. نظامی. و بر عقب ایشان لشکر تا دینور برفت ناموس ایشان شکسته شد. (جهانگشای جوینی). کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن. حافظ. - برداشتن ناموس، ناموس بردن. رجوع به همین ترکیب شود: در عهد او جماعتی از نامعتمدان خوارج سنی لقب خواستند که خاندان عباسیان را حرمت وناموس بردارند. (کتاب النقض ص 413). - بردن ناموس، بی آبرو کردن کسی را. هتک حرمت کردن: ناموس عشق و رونق عشاق می برند عیب جوان و سرزنش پیر می کنند. حافظ. - بناموس، برای حفظ ظاهر. پاس حیثیت و آبرو را: بربسته بناموس دوالی به میان ران حقا که دوالی است که نامش ذکر آمد. سوزنی. - رعایت ناموس، پاس آبرو. حفظ صورت ظاهر: از برای رعایت ناموس می کشم بر گرسنگی آروغ. ابن یمین. - رفتن ناموس، بی اعتبار و بی حرمت شدن: سدیر و خورنق را از حسن مبانی آن ناموس میرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 421). نخواست که خارق آن حشمت و هاتک آن پرده او باشد و ناموس آن ملک بر دست او برود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 166). - عرض و ناموس گفتن، فعل اتباعی است به معنی دشنام عرض دادن کسی را. (یادداشت مؤلف). - ناموس و نام، حیثیت و اعتبار و شهرت و آوازه: همه کار جهان ناموس و نام است وگرنه نیم نان روزی تمام است. عطار. که لعنت بر این نسل ناپاک باد که نامند و ناموس و زرقند و باد. سعدی. بکن خرقۀ نام و ناموس و زرق که عاجز بود مرد با جامه غرق. سعدی. تا موجب دوام نام و ناموس گردد. (جامع التواریخ رشیدی). - ناموس و ننگ، نام و ننگ: روز مصاف و گه ناموس و ننگ هر یکی ازما چو یکی اژدهاست. فرخی. ، توقع حرمت از خلق داشتن. (غیاث اللغات)، جنگ و جدال. (ازبرهان قاطع). جنگ. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ناموسگاه شود، فضیحت. بدنامی. رسوائی، خجالت. شرمساری. عار و حیا. (ناظم الاطباء)، عصمت. عفت. (از برهان قاطع) (غیاث اللغات). شرم و عصمت. (بهار عجم). شرم. عصمت. عفت. (آنندراج). عصمت. پارسائی. پاکدامنی. عفت. عفاف. (ناظم الاطباء). حیا. عفت. رجوع به ناموس پرست شود. - بی ناموس، بی عفت. بی حیا. ، صاحب سرا و خانه و منزل باشد. (برهان قاطع) .خداوند خانه و سرای. خداوند منزل. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح فلسفه) در فلسفه، قانون. حکم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سنتی که حکما نهند عامه را برای مصلحتی. (یادداشت مؤلف)، زوجه و زن های متعلق به یک مرد، مثل مادر و خواهر و دختر وجز آنها. (فرهنگ نظام). مادگان از یک خانوار. (ناظم الاطباء). رجوع به ناموس پرست شود
احکام الهی. (برهان قاطع). شریعت. (اقرب الموارد) (المنجد). قانون و شریعت و احکام الهی. (ناظم الاطباء). هو الشرع الذی شرعه اﷲ. (تعریفات) : یکی روز بود که عیسی تعلیم میداد معتزله نشسته بودند و او ناموس می آموزانید. (ترجمه دیاتسارون ص 50). یهودیان گفتند که ناموس داریم در ناموس ما مرگ بر وی واجب است که خود را فرزند خدا ساخت. (ترجمه دیاتسارون ص 348) .مپندارید که آمدم تا ناموس و توریت باطل کنم، نه نیامدم که منسوخ کنم. (انجیل فارسی ص 60 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، قاعده. دستور. (غیاث اللغات). قانون. آئین: ثم وضع ناموساً عرف فیه من الذی ینبغی له أن یتعلم صناعه الطب. (عیون الانباء ج 1 ص 25). و چون حسن صباح بنیاد ناموس بر زهد و ورع و امر معروف و نهی از منکر نهاده بود. (جهانگشای جوینی). و موافق این ناموس دیگر به وقت محاصره زن را با دو دختر به گرد کوه فرستاد. (جهانگشای جوینی). تا صیدی شگرف چون نظام الملک به اول وهلت در دام هلاک آورد و ناموس او را از آن کار هیبتی افتاد. (جهانگشای جوینی)، وحی. (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد) (المنجد)، ملائکه. (برهان قاطع). ملائک. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به ناموس اکبر شود، {{اِسمِ خاص}} جبرئیل. (ناظم الاطباء). نام جبرئیل علیه السلام. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم متن اللغه) (از انجمن آرا). جبرئیل. (اقرب الموارد). رجوع به ناموس الاکبر شود، {{مُعَرَّب، ص، اِسم}} صاحب راز. (غیاث اللغات). صاحب راز. آگاه بر نهانی امر. (منتهی الارب) (آنندراج). صاحب سِر که مطلع از باطن کار توست. (فرهنگ نظام) (از اقرب الموارد) (از المنجد). مردی که بباطن کار تو خصوصاً آنچه که از دیگران پوشانده ای آگاه است. (از معجم متن اللغه). صاحب راز. آگاه بر باطن امر. (از ناظم الاطباء)، صاحب سرالملک. (معجم متن اللغه). رازدار. (تفلیسی) (حسن خطیب). کسی که مخصوص باشد بر آگاه بودن بر راز. (ناظم الاطباء)، صاحب راز خیر. (از منتهی الارب). صاحب سرالخیر. (اقرب الموارد). صاحب راز خیر. (آنندراج). صاحب سر خیر، مقابل جاسوس که صاحب سرّ شر است، سر. (از معجم متن اللغه). راز: پردۀ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفۀ روزی خواران به خطای منکر نبرد. (گلستان). کوس ناموس تو بر کنگرۀ عرش زنیم علم عشق تو بر بام سماوات بریم. حافظ. - شکسته شدن ناموس، آشکار شدن راز. برملا شدن سر: اگر من [که شه ملکم] این معنی [توقیر و احترام نسبت به تو] پیش لشکر با تو کردمی ناموس تو شکسته شدی و ترا از این لشکر رنج رسیدی [یعنی: لشکر پی می بردند که تو اسکندر هستی و رسول نیستی] . (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). امیر حاجب قماج را بفرستاد تا غلام را از حرم [خلیفه] بدرآورد و خلیفه مقتدی بود، ده هزار دینار میداد تا ناموس نشکند نپذیرفت و غلام را قصاص کرد. (راحه الصدور راوندی). ، وعاءالعلم. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)، خانه راهب. (فرهنگ نظام). بیت الراهب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد). زاویۀ راهب: تأمور، صومعۀ ترسایان و ناموس آنان. (منتهی الارب)، البعوض. (المنجد)، دویبه غبراء کهیئه الذره. (اقرب الموارد). (المنجد). تلکع الناس، تتولد فی الماء الراکد. (معجم متن اللغه)، خوابگاه شیر. (منتهی الارب) (آنندراج). عریسهالاسد. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). خوابگاه شیر. بیشه. مأوای شیر. (ناظم الاطباء). عرین الاسد. (المنجد). کنام شیر. (یادداشت مؤلف). ناموسه. رجوع به ناموسه شود، کازۀ صیاد. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج). کاژۀ صیاد. (غیاث اللغات). کمین گاه صیاد. (برهان قاطع). کمین گاه پوشالی صیاد. (فرهنگ نظام). قترهالصائد. (اقرب الموارد) (ازتاج العروس) (المنجد). کمین گاه صیاد. (ناظم الاطباء). کمین گاه که صیاد صید را در آن کمین کند. (از معجم متن اللغه). حفره ای که شکارچی به هنگام صید پنهان شدن را در آن کمین می کند. (از المنجد). در کرمان این کمین گاه را ’کومه’ گویند، خانه صیاد. (حسن خطیب)، دام صیاد. (از منتهی الارب). (از آنندراج). دام. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). شَرَک. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد)، مرد دانا ماهر در کار. (منتهی الارب). حاذق. (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد) (المنجد). مرد دانای ماهر در کار. (آنندراج). حاذق فطن. (معجم متن اللغه). مرد حاذق ماهر. (ناظم الاطباء)، لطیف المدخل. (منتهی الارب) (آنندراج). من یلطف مدخله. (اقرب الموارد). من یلطف مدخله فی الامور. (معجم متن اللغه)، مرد سخن چین. (منتهی الارب) (آنندراج). سخن چین. (فرهنگ نظام). مرد سخن چین و نمام. (ناظم الاطباء). نمام. (اقرب الموارد) (المنجد) (معجم متن اللغه)، بسیار دروغگو. (فرهنگ نظام). کذاب. (اقرب الموارد) (المنجد)، مکر و حیلۀ نهانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مکر. خدعه. (فرهنگ نظام). مکر. خداع. (المنجد). مکر. خدیعه. (معجم متن اللغه). مکر و حیلۀ پنهانی. (غیاث اللغات). ماتنمس به من الاحتیال. (اقرب الموارد) .مکر و حیلۀ پنهانی. تزویر و فریب نهفته. (ناظم الاطباء) : ز کژّی نشد راست کار کسی به ناموس رستن نشاید بسی. اسدی. گفت: ای شیخ ! تا کی از این نفاق و ناموس. (اسرار التوحید ص 103). که میداند که مشتی خاک محبوس چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس. نظامی. فلک با این همه ناموس و نیرنگ شب و روز ابلقی دارد کهن سنگ. نظامی. چند از این ناموس و تزویر و ریا توبه کن زین هر سه و دیندار باش. عطار. ای به ناموس کرده جامه سفید بهر پندار خلق و نامه سیاه. سعدی. ناگاه بر سر دروازه طبلی زدند و نعره برآوردند... گفتند اتابک زنگی به جوار رحمت حق تعالی پیوست... من آن را زیجی دانستم و ناموسی پنداشتم ساعت به ساعت خبر شایعتر می شد. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان)، ریا. ریاکاری. سالوس: ندانی که بابای کوهی چه گفت به مردی که ناموس را شب نخفت برو جان بابا به اخلاص پیچ که نتوانی از خلق بربست هیچ. سعدی. ، سیاست. تدبیر. (غیاث اللغات). پلتیک: شاه جواب داد که تو در میدان آی که من خود بیایم و او خود هنوز رنجور بود، این سخن بهر ناموس می گفت، اما مراد او این بود که احوال برادر بازداند. (اسکندرنامه). شاه چون این پیغام بشنید، گفت: هر سه را بگیرید و این ناموس بود مقصود شاه یک چیز بود تا سهمی عظیم درافتد. (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). و شاه البته بدان حصار هیچ نمیتوانست کردن و الا چه غم بود و شاه آنهمه [تهدیدها که میکرد] از بهر ناموس میکرد. (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). ملک را بگو که ما را شفقت و عنایت و رعایت جانب با جهانداران دیگر مصلحتی و ناموس است الابا تو که اعتقادی است. (تاریخ طبرستان). به ناموس رایت همی داشتند غنیمت به بدخواه نگذاشتند. نظامی. ، بانگ. (برهان قاطع). بانگ. صدا. (غیاث اللغات). بانگ. آواز. صدا. غوغا، آوازه. اشتهار. (ناظم الاطباء). آوازه. (برهان قاطع) : باقی به قول شاعر طوس است در جهان ناموس شیر مردی کاووس و تهمتن. سلمان ساوجی. ، ادعا. کبر. عجب. خودپسندی. نخوت. خودستائی: اگر با نام و با ناموس باشی نباشی مرد ره سالوس باشی. ناصرخسرو. گوید خاقانیا این همه ناموس چیست نه هرکه دو بیت گفت لقب ز خاقان برد. جمال الدّین عبدالرّزاق. ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما. مولوی. چون بگوئی جاهلم تعلیم ده این چنین انصاف از ناموس به. مولوی. بزرگی به ناموس و گفتار نیست بلندی به دعوی و پندار نیست. سعدی. روزی بدرآیم من از این پردۀ ناموس هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم. سعدی. نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای. سعدی. و نیز رجوع به ناموس گر شود، آبرو. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). عزت. نیکنامی. قدر. سرفرازی. (ناظم الاطباء). نیکنامی. (غیاث اللغات). حرمت. عرض. اعتبار: هرمط عرضه، درید ناموس وی را و زشت گردانید. هرد، طعن کردن درناموس کسی. تهتیر، زشت گردانیدن ناموس کسی را. هتر،زشت گردانیدن ناموس کسی را. ابترک فی عرضه، عیب کرددر ناموس او و دشنام داد. (منتهی الارب). - ناموس شکستن، بی قدر و اعتبار کردن. رسوا کردن. از قدر و قیمت و رواج انداختن. بی رونق کردن. بی حرمت کردن: پس زردشت گشتاسب را بفرمود که با خرزاسب صلح کرده ای که او ترا دشمن است و به جادوئی ایدون نموده است رعیت خویش را که گشتاسب چاکر من است و اسبی از مرکوبان خاص خویش برسم نوبت خدمت بدر من فرستاده است با رکیب دار خاص را تا نوبت خدمت من دارد. کس بفرست تا ترا معلوم شود. گشتاسب معتمدی را بفرستاد بتعرف این حال، بازآمد و گفت: مرکوب خاص تو دیدم با رکیب دار تو بر در او به نوبت ایستاده و از اوپرسیدم که اینجا چه میکنی ؟ مرا جواب داد که مرا ملک گشتاسب این فرستاده است تا برسم خدمت این اسب را به نوبت اینجا بدارم. گشتاسب چون این بشنید تافته شد. زردشت او را فرمود که با خرزاسب حرب کن. با او صلح نشاید کردن و آن اسب نوبت را از درگاه او دور کن و ناموس او بشکن که او جادوست. گشتاسب فرمان زردشت کرد وصلح میان خویشتن و خرزاسب بشکست و کس فرستاد کین اسب من و نوبت دار از در خویش دور کن و حرب مرا بیارای. (ترجمه طبری بلعمی). پادشاه را خشم آمد و گفت اینهمه گناه من است که رعیت را چنین مستولی بکرده ام بعد از این داد و عدل نباید کردن و الا پادشاهی را ناموس شکسته شود. (اسکندرنامۀ خطی). همه ناموس غزنین را به یک آهنگ بشکستی شجاعت را میان بستی و نصرت را گشادی در. امیرمعزی. شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست صبا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست. اثیر اخسیکتی. هرکه لعل شکّرینش دید گو نامش مبر زآن سبب کز نام او ناموس شکّر بشکند. مجیر بیلقانی. به اقبال شه راه بربستمش همه نام و ناموس بشکستمش. نظامی. و بر عقب ایشان لشکر تا دینور برفت ناموس ایشان شکسته شد. (جهانگشای جوینی). کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن. حافظ. - برداشتن ناموس، ناموس بردن. رجوع به همین ترکیب شود: در عهد او جماعتی از نامعتمدان خوارج سنی لقب خواستند که خاندان عباسیان را حرمت وناموس بردارند. (کتاب النقض ص 413). - بردن ناموس، بی آبرو کردن کسی را. هتک حرمت کردن: ناموس عشق و رونق عشاق می برند عیب جوان و سرزنش پیر می کنند. حافظ. - بناموس، برای حفظ ظاهر. پاس حیثیت و آبرو را: بربسته بناموس دوالی به میان ران حقا که دوالی است که نامش ذکر آمد. سوزنی. - رعایت ناموس، پاس آبرو. حفظ صورت ظاهر: از برای رعایت ناموس می کشم بر گرسنگی آروغ. ابن یمین. - رفتن ناموس، بی اعتبار و بی حرمت شدن: سدیر و خورنق را از حسن مبانی آن ناموس میرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 421). نخواست که خارق آن حشمت و هاتک آن پرده او باشد و ناموس آن ملک بر دست او برود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 166). - عرض و ناموس گفتن، فعل اتباعی است به معنی دشنام عرض دادن کسی را. (یادداشت مؤلف). - ناموس و نام، حیثیت و اعتبار و شهرت و آوازه: همه کار جهان ناموس و نام است وگرنه نیم نان روزی تمام است. عطار. که لعنت بر این نسل ناپاک باد که نامند و ناموس و زرقند و باد. سعدی. بکن خرقۀ نام و ناموس و زرق که عاجز بود مرد با جامه غرق. سعدی. تا موجب دوام نام و ناموس گردد. (جامع التواریخ رشیدی). - ناموس و ننگ، نام و ننگ: روز مصاف و گه ناموس و ننگ هر یکی ازما چو یکی اژدهاست. فرخی. ، توقع حرمت از خلق داشتن. (غیاث اللغات)، جنگ و جدال. (ازبرهان قاطع). جنگ. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ناموسگاه شود، فضیحت. بدنامی. رسوائی، خجالت. شرمساری. عار و حیا. (ناظم الاطباء)، عصمت. عفت. (از برهان قاطع) (غیاث اللغات). شرم و عصمت. (بهار عجم). شرم. عصمت. عفت. (آنندراج). عصمت. پارسائی. پاکدامنی. عفت. عفاف. (ناظم الاطباء). حیا. عفت. رجوع به ناموس پرست شود. - بی ناموس، بی عفت. بی حیا. ، صاحب سرا و خانه و منزل باشد. (برهان قاطع) .خداوند خانه و سرای. خداوند منزل. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح فلسفه) در فلسفه، قانون. حکم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سنتی که حکما نهند عامه را برای مصلحتی. (یادداشت مؤلف)، زوجه و زن های متعلق به یک مرد، مثل مادر و خواهر و دختر وجز آنها. (فرهنگ نظام). مادگان از یک خانوار. (ناظم الاطباء). رجوع به ناموس پرست شود