قطعه زمینی که به زمین دار واگذار میشودو پس از کناره کردن از عمل و شغل خود نیز در تصرف وی خواهد بود، (ناظم الاطباء)، زمینی است که به زمینداران و چودهریان و تعلقه داران برای وجه معیشت از پیشگاه پادشاه مرحمت می شود و نانکاری منسوب به آن است و این محاورۀ اهل هند است، (از آنندراج)، مالیاتی که برای مخارج خانه حاکم از رعیت گرفته می شود، هر چیز موروثی، (ناظم الاطباء)
قطعه زمینی که به زمین دار واگذار میشودو پس از کناره کردن از عمل و شغل خود نیز در تصرف وی خواهد بود، (ناظم الاطباء)، زمینی است که به زمینداران و چودهریان و تعلقه داران برای وجه معیشت از پیشگاه پادشاه مرحمت می شود و نانکاری منسوب به آن است و این محاورۀ اهل هند است، (از آنندراج)، مالیاتی که برای مخارج خانه حاکم از رعیت گرفته می شود، هر چیز موروثی، (ناظم الاطباء)
نیکوکار. نکوکردار. خیّر. که خیر و نیکی به مردم رساند. محسن. که کار خوب کند. مقابل بدکار و بدکردار: مر او را نکوکار زآن خواندند که هرکس تن آسان از او ماندند. فردوسی. به جای نکوکار نیکی کنم دل مرد درویش را نشکنم. فردوسی. مردی است سخاپیشه و مردی است عطابخش با خلق نکوکار به کردار و به گفتار. فرخی. از عباد ملک العرش نکوکارترین خوش خوئی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی. منوچهری. نکوکار با چهرۀ زشت و تار فراوان به از نیکوی زشت کار. اسدی. نکوکار و بادانش و داددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. تو نکوکار باش تا برهی با قضا و قدر چرا ستهی. سنائی. از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار می روم. خاقانی. فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی. خاقانی. چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان به نکوکارپناه آرم و او هست پناه. خاقانی. نکوکار مردم نباشد بدش نورزد کسی بد که نیک آیدش. سعدی. قدیم نکوکار نیکی پسند به کلک قضا در رحم نقش بند. سعدی. طریقت همین است کاهل یقین نکوکار بودند و تقصیربین. سعدی. در زمان صحابه و یاران آن بزرگان و آن نکوکاران. اوحدی. ، عفیف. باعفت. مقابل بدکار به معنی بی عفاف و ناپاکدامن: کس را به مثل سوی شما راه ندادم گفتم که برآیید نکونام و نکوکار. منوچهری. گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی از نکوکاران وز شرمگنان باشی. منوچهری
نیکوکار. نکوکردار. خیّر. که خیر و نیکی به مردم رساند. محسن. که کار خوب کند. مقابل بدکار و بدکردار: مر او را نکوکار زآن خواندند که هرکس تن آسان از او ماندند. فردوسی. به جای نکوکار نیکی کنم دل مرد درویش را نشکنم. فردوسی. مردی است سخاپیشه و مردی است عطابخش با خلق نکوکار به کردار و به گفتار. فرخی. از عباد ملک العرش نکوکارترین خوش خوئی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی. منوچهری. نکوکار با چهرۀ زشت و تار فراوان به از نیکوی زشت کار. اسدی. نکوکار و بادانش و داددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. تو نکوکار باش تا برهی با قضا و قدر چرا ستهی. سنائی. از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار می روم. خاقانی. فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی. خاقانی. چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان به نکوکارپناه آرم و او هست پناه. خاقانی. نکوکار مردم نباشد بدش نورزد کسی بد که نیک آیدش. سعدی. قدیم نکوکار نیکی پسند به کلک قضا در رحم نقش بند. سعدی. طریقت همین است کاهل یقین نکوکار بودند و تقصیربین. سعدی. در زمان صحابه و یاران آن بزرگان و آن نکوکاران. اوحدی. ، عفیف. باعفت. مقابل بدکار به معنی بی عفاف و ناپاکدامن: کس را به مثل سوی شما راه ندادم گفتم که برآیید نکونام و نکوکار. منوچهری. گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی از نکوکاران وز شرمگنان باشی. منوچهری
بدکردار. (آنندراج) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. (ناظم الاطباء). شخص بدکردار. محروض. خانع. جواظ. دشنامی است. (یادداشت مؤلف) : بدان تا بدانستی آن نابکار که گردن نیازد ابا شهریار. دقیقی (دیوان ص 41). دزدی ای نابکار چون غیله روی چونانکه پخته تفشیله. منجیک. بگفتش که ای بدرگ نابکار ترا با سر تخت شاهی چه کار. فردوسی. غمین گشت بد گوهر نابکار ز گفت کلاهور برگشته کار. فردوسی. به قیصر یکی نامه از شهریار نویسد که این بندۀ نابکار گریزان برفته ست از این مرز و بوم نباید که آرام گیرد بروم. فردوسی. و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب. (تاریخ بیهقی ص 527). اگر این حادثۀ بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد بودی و دیگر نابکاران را برانداخته. (تاریخ بیهقی). دریغ این قد و قامت مردمی بدین راستی بر تو ای نابکار. ناصرخسرو. دختر ترااز این نابکار بازستدم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گفت (پیغمبر) تجّار فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیای سعادت). بدخدمتی اساس نهادی تو ناخلف گردنکشی به پیش گرفتی تو نابکار. انوری. آن ز خری می کند نه از ره دانش ای تو کم خصم نابکار گرفته. مجیر بیلقانی. ای بیوفای نابکار و ای بد عهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158). یاران غم روزگار بینید وین محنت نابکار بینید. نظامی. چون شدی در خوی دیوی استوار میگریزد از تو دیو ای نابکار. مولوی. روستائی چو خر برفت از دست گفت ای نابکار صبرم هست. سعدی. ، فاجر. (نصاب). زن نابکار، فسادی. بلایه. (فرهنگ اسدی). فاسق. زناکار: از ایندو (سیاوش و سودابه) یکی گر شود نابکار از این پس که خواند مرا شهریار. فردوسی. چو بیند جامه های سخت نیکو بگوید هر یکی را چند آهو که زرد است این سزای نابکاران کبود است این سزای سوکواران. (ویس و رامین). چو در خفیه بد باشی و نابکار چه سود آب ناموس بر روی کار. سعدی. ، بد. نکوهیده. زشت.ناصواب: بپرهیزاز اندیشۀ نابکار ز ما برنگردد بد روزگار. فردوسی. سرانجام ز اندیشۀ نابکار شوی زین جهان کور و بیچاره وار. فردوسی. به رای و به اندیشۀ نابکار کجا بازگردد بد روزگار. فردوسی. ، زشت. نادلپسند. موحش. وحشتناک: فراوان غریوید و نالید زار از آن خواب واژونۀ نابکار. (یوسف و زلیخا). ، آنچه بکار نیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). بی فایده. بی حاصل.ناسودمند. (ناظم الاطباء). آنچه به درد نخورد و بکارنیاید. (فرهنگ نظام). به کار نیامدنی. مهمل. بیهوده. بی مصرف: هنر بهتر از گفتن نابکار که گیرد ترا مرد داننده خوار. فردوسی. چنین گفت خسرو که از ترس کار نباید سخن گفتن نابکار. فردوسی. به انبوه لشکر به جنگ اندرآر سخن بگسل از گفتۀ نابکار. فردوسی. به رستم چنین گفت اسفندیار که تا چند گوئی همی نابکار. فردوسی. بفرمود تا تیغها بشکنند بدان سلۀ نابکار افکنند. فردوسی. ثقل و مردمی که نابکار است بابنه ها رها کرده. (تاریخ بیهقی ص 465). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشیم. (تاریخ بیهقی). بنه ها رادر میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند. (تاریخ بیهقی ص 553)، بی کار. کسی که صنعت و پیشه ای ندارد. آواره و هرزه گرد. تنبل وبی عار. (ناظم الاطباء). بطال. (مهذب الاسماء). غیر عامل. عمل نکننده، رفیق و مصاحب ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء)
بدکردار. (آنندراج) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. (ناظم الاطباء). شخص بدکردار. محروض. خانع. جواظ. دشنامی است. (یادداشت مؤلف) : بدان تا بدانستی آن نابکار که گردن نیازد ابا شهریار. دقیقی (دیوان ص 41). دزدی ای نابکار چون غیله روی چونانکه پخته تفشیله. منجیک. بگفتش که ای بدرگ نابکار ترا با سر تخت شاهی چه کار. فردوسی. غمین گشت بد گوهر نابکار ز گفت کلاهور برگشته کار. فردوسی. به قیصر یکی نامه از شهریار نویسد که این بندۀ نابکار گریزان برفته ست از این مرز و بوم نباید که آرام گیرد بروم. فردوسی. و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب. (تاریخ بیهقی ص 527). اگر این حادثۀ بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد بودی و دیگر نابکاران را برانداخته. (تاریخ بیهقی). دریغ این قد و قامت مردمی بدین راستی بر تو ای نابکار. ناصرخسرو. دختر ترااز این نابکار بازستدم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گفت (پیغمبر) تجّار فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیای سعادت). بدخدمتی اساس نهادی تو ناخلف گردنکشی به پیش گرفتی تو نابکار. انوری. آن ز خری می کند نه از ره دانش ای تو کم خصم نابکار گرفته. مجیر بیلقانی. ای بیوفای نابکار و ای بد عهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158). یاران غم روزگار بینید وین محنت نابکار بینید. نظامی. چون شدی در خوی دیوی استوار میگریزد از تو دیو ای نابکار. مولوی. روستائی چو خر برفت از دست گفت ای نابکار صبرم هست. سعدی. ، فاجر. (نصاب). زن نابکار، فسادی. بلایه. (فرهنگ اسدی). فاسق. زناکار: از ایندو (سیاوش و سودابه) یکی گر شود نابکار از این پس که خواند مرا شهریار. فردوسی. چو بیند جامه های سخت نیکو بگوید هر یکی را چند آهو که زرد است این سزای نابکاران کبود است این سزای سوکواران. (ویس و رامین). چو در خفیه بد باشی و نابکار چه سود آب ناموس بر روی کار. سعدی. ، بد. نکوهیده. زشت.ناصواب: بپرهیزاز اندیشۀ نابکار ز ما برنگردد بد روزگار. فردوسی. سرانجام ز اندیشۀ نابکار شوی زین جهان کور و بیچاره وار. فردوسی. به رای و به اندیشۀ نابکار کجا بازگردد بد روزگار. فردوسی. ، زشت. نادلپسند. موحش. وحشتناک: فراوان غریوید و نالید زار از آن خواب واژونۀ نابکار. (یوسف و زلیخا). ، آنچه بکار نیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). بی فایده. بی حاصل.ناسودمند. (ناظم الاطباء). آنچه به درد نخورد و بکارنیاید. (فرهنگ نظام). به کار نیامدنی. مهمل. بیهوده. بی مصرف: هنر بهتر از گفتن نابکار که گیرد ترا مرد داننده خوار. فردوسی. چنین گفت خسرو که از ترس کار نباید سخن گفتن نابکار. فردوسی. به انبوه لشکر به جنگ اندرآر سخن بگسل از گفتۀ نابکار. فردوسی. به رستم چنین گفت اسفندیار که تا چند گوئی همی نابکار. فردوسی. بفرمود تا تیغها بشکنند بدان سلۀ نابکار افکنند. فردوسی. ثقل و مردمی که نابکار است بابنه ها رها کرده. (تاریخ بیهقی ص 465). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشیم. (تاریخ بیهقی). بُنه ها رادر میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند. (تاریخ بیهقی ص 553)، بی کار. کسی که صنعت و پیشه ای ندارد. آواره و هرزه گرد. تنبل وبی عار. (ناظم الاطباء). بطال. (مهذب الاسماء). غیر عامل. عمل نکننده، رفیق و مصاحب ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء)