جدول جو
جدول جو

معنی ناوک - جستجوی لغت در جدول جو

ناوک
مصغر ناو، ناو کوچک، تیر، تیری که با کمان انداخته شود
تصویری از ناوک
تصویر ناوک
فرهنگ فارسی عمید
ناوک
(وَ)
از: ناو + ک، تصغیر و نسبت و شباهت، ناوه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مصغر ناو است. (برهان قاطع). ناو خرد و کوچک. (ناظم الاطباء)، نوعی از تیر باشد و آن تیری است کوچک. و بعضی گویند آلتی است چوبین و میان خالی که تیر ناوک را در میان آن گذاشته می اندازند و بعضی گویند ناوی باشد از آهن که تیر کوچکی در آن نهند و بعد از آن کمان گذاشته اندازند. (برهان قاطع). تیر کوچک که در غلاف آهنین یا چوبین که مانند ناوی باریک بود گذارند و ازکمان سردهند تا دورتر رود و بدین وجه آن را ناوک گویند. (فرهنگ رشیدی). نوعی از تیر باشد و بعضی گویند آلتی است میان خالی که تیر ناوک را در میان آن گذاشته می اندازند که راست رود. (انجمن آرا). و کمان این چوب را تخش گویند و به کثرت استعمال تیر مذکور را تیر ناوک خوانده اند و این مجاز است و این تیر کوچک باشد نسبت به سایر تیرها و همین معنی شهرت دارد، بلکه به معنی مطلق تیر شهرت گرفته و بعضی بر آنند که در اصل به معنی تیر است و کاف برای نسبت، و این تیر به ناو که چیز میان تهی است نسبت دارد و صاحب مصطلحات الشعرا گوید: ناوک نی که تیر کوچک معروف در آن گذاشته و به زه کمان بند کرده گشاد دهند. (از آنندراج) (از بهار عجم). تیر شخش باشد و آن آلتی دارد که مجوف است و از میان بیرون آید، و به تیر کمان متعارف نیز گویند. (فرهنگ خطی). تیر خرد و کوچک. تیری که به چابکی و راستی به نشانه برخورد و تیری که از نی ساخته شده و بدان مرغان را شکار کنند و لولۀ میان کاواک که در آن تیرکوچک گذاشته می اندازند. (ناظم الاطباء) :
بیامد یکی ناوکش بر میان
گذارنده شد برسلیح کیان.
فردوسی.
زمین تان سراسر بسوزم همه
تنان تان به ناوک بدوزم همه.
فردوسی.
سپهرم بترمد شد و بارمان
بکردار ناوک بجست از کمان.
فردوسی.
برون پرّاند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یک بار.
فرخی.
جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جنبش
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله.
فرخی.
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
لبیبی.
گر ناوکی اندازد عمداً بنشاند
پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار.
منوچهری.
مهرۀ ناچخ بکوبد مهره های گردنان
نشتر ناوک بکاودعرقهای سهمگین.
منوچهری.
به نیزه درون ره چنان ساخته
کز او ناوکی دارد انداخته.
اسدی.
وآن را که روزگار مساعد شد
با ناوکی نبرد کند سوزنش.
ناصرخسرو.
ناوک اسفندیار انداخته باد شمال
درقۀ رستم به روی اندر کشیده آبگیر.
امیرمعزی.
بی آنکه شد کشیده یکی خنجر از نیام
بی آنکه شد گذارده یک ناوک از کمان.
امیرمعزی.
بربسته میان و درزده ناوک
بگشاده عنان و درچده دامن.
(از کلیله و دمنه).
ز بیم خنجر برّان او در بیشه سال و مه
ز نوک ناوک پرّان او در کوه جاویدان.
جبلی.
ای در کمند زلفک تو حلقۀ فریب
وی در کمان ابروی تو ناوک حیل.
سوزنی.
وز ناوک مژگان تو در بابل و کشمیر
بسیار صف جادوی مکار شکسته.
سوزنی.
در دو حالت که دید یک آلت
که هم او ناوک و هم او سپر است.
انوری.
ناوک حادثۀ گردون را
سپر حشمت او خفتان است.
انوری.
توأمان در ازاء ناوک قوس
منع را خصم وار کرده قیام.
انوری.
چون ناوکیان به ناوک صبح
در روی فلک کمان شکستم.
خاقانی.
هر سحر خاقانی آسا بر فلک
ناوک آتشفشان خواهم فشاند.
خاقانی.
ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز
ز آسمان بستاند بنات نعش طلاق.
خاقانی.
نواگر نوای چکاوک زند
چو دشمن زند تیر ناوک زند.
نظامی.
به حمله جان عالم را بسوزند
به ناوک چشم کوچک را بدوزند.
نظامی.
ناوک غمزه ش چو سبک پر شدی
جان به زمین بوسه برابر شدی.
نظامی.
به ز جان عاشق دیدارت را
سپر ناوک مژگان تو نیست.
عطار.
راست اندازی چشمش بین که گر خواهد به حکم
ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد.
عطار.
چون دیدۀ من هر دم گلبرگ رخت بیند
از ناوک مژگانش پرخار کنی حالی.
عطار.
از چرخ و ناوک و منجنیق و نفط و جرهای ثقیل اعتماد نمود. (جهانگشای جوینی).
به دعوی چو اوناوک انداختی
عدو را دو تن از یک انداختی.
سعدی.
ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب.
سعدی.
ناوک صیدافکن صد تیرزن
آن نکند کآه یکی پیرزن.
خواجو.
صاحب بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو بر شست مگیر.
ابن یمین.
بتم چون ناوک غمزه گشاید
دل مجروح بیمارم سپر باد.
حافظ (از آنندراج).
مرا بر سینه روزنها ازآن است
که جسمم ناوک غم را نشان است.
وحشی.
ترا در سینه این سوراخها چیست
وجودت زخمدار ناوک کیست.
وحشی.
ز هر جانب برآیدنعرۀ کوس
دهد سوفار ناوک جمله را بوس.
وحشی.
در دهن بخت عیش ناوک لا ریختن
در کمر درس عشق دست نعم داشتن.
عرفی.
مشفقی از پی هم گر نکشی ناوک آه
چیست هر گوشه ترا در هدف سینه گشاد.
مشفقی تاجیکستانی.
نشان ناوکش هرگه دل صدچاک میکردم
به حسرت می نشستم دور و بر سر خاک میکردم.
مشفقی.
ناوک او در سواد چشم گریانم نشست
مرغ آبی آشیان بهر خود از گرداب کرد
ترک حکم انداز ما چون ناوک مژگان کشد
حلقۀ زه گیر درگوش کمانداران کشد.
طالب.
هرگه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد
اول شکاف سینۀ ما را نشانه کرد.
فروغی.
ناوک دلدوز نور دیدۀ من باد
گر بودم چشم یاری از سپر کس.
حشمتی.
ای شوخ هوائی مفکن تیر نگه را
این ناوک بیداد به کار دگری کن.
ناصر جنگ.
نمود آن ناوک زهرآب داده
بدل از آنچه می جستی زیاده.
وصال.
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان به تحفه جای ناوک تیز.
وصال.
، آلتی که از آن گندم و جو در گلوی آسیا ریزد. (برهان قاطع). ناوی که از آن گندم در گلوی آسیا ریزند. ناو. ناوه، شیاری که در پشت آدمی می باشد. (ناظم الاطباء). چوبک (ظ: جویک) . میان پشت آدمی را نیز گویند. (برهان قاطع). دستگیر کمان، نی و هر چیز شبیه به آن که میان وی طبعاً خالی بود و یا خالی کرده باشند، ناو. مجرا. (ناظم الاطباء). رجوع به ناو و ناوه شود، نیستان، نیش زنبور، سپار و قلبۀ آهن،
{{صفت}} زود. چابک. چالاک. جلد. شتاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ناوک
ناوخرد، نوعی تیرکوچک که آنرادر غلاف آهنین یاچوبین - که مانندناوی باریک بود گذارند و از کمان سردهند تادورتر رود: دل زناوک چشمت گوش داشتم لیکن ابروی کماندارت میبردبه پیشانی. (حافظ. 335) یاتیرناوک، ناوی که ازآن گندم وجواز دول بگلوی آسیافروریزند، شیاری که در پشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی. یاناوک سحری. نفرینی که درآخرهای شب کنند. یاناوک قلبی. آهی که ازته دل برآید، هجو مقابل مدح
فرهنگ لغت هوشیار
ناوک
((وَ))
تیر، تیری که با کمان اندازند
تصویری از ناوک
تصویر ناوک
فرهنگ فارسی معین
ناوک
پیکان، تیر، خدنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناوه
تصویر ناوه
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی خرم آباد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راوک
تصویر راوک
(دخترانه)
راوق صاف، لطیف و پالوده هر چیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نازک
تصویر نازک
(دخترانه)
محبوب، معشوق، لطیف، ظریف، نازنین، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاوک
تصویر کاوک
(پسرانه)
کاوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناوس
تصویر ناوس
ناووس، قبر، گور، دخمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازک
تصویر نازک
باریک، کنایه از لطیف، ظریف، دارای پهنای کم، کنایه از دقیق، حساس، کنایه از ضعیف، کنایه از زودرنج، حساس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راوک
تصویر راوک
زلال، ویژگی آب صاف و گوارا، شیرین و خوشگوار، آب صاف و گوارا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انوک
تصویر انوک
ساده لوح، احمق، کودن، کم خرد، ابله، کاغه، شیشه گردن، کردنگ، خل، گردنگل، دنگل، کهسله، دبنگ، نابخرد، لاده، غمر، ریش کاو، کم عقل، خام ریش، چل، تپنکوز، غتفره، سبک رای، تاریک مغز، بی عقل، کانا، گول، فغاک، خرطبع، بدخرد، دنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نروک
تصویر نروک
نرمانند مانند نر، در علم زیست شناسی ریشۀ گیاهی کوهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نموک
تصویر نموک
نمناک، نم دار، مرطوب، هدف، نشانۀ تیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاوک
تصویر لاوک
ظرف بزرگی که در آن خمیر کنند، تغار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناوی
تصویر ناوی
سرباز نیروی دریایی
دو استخوان در مچ دست و پا
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
منسوب به ناوک است. رجوع به ناوک شود.
- تیر ناوکی، حظوه. (تفلیسی) :
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک (و ؟) خوشۀ جو باد آژده.
شاکر بخاری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
آن دیده را که در تو نظر دارد از حسد
روید بجای هر مژه ای تیر ناوکی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از انوک
تصویر انوک
گول: نادان
فرهنگ لغت هوشیار
عبادت کننده، شخص زاهد و عابد نیایشگر، کرپان کننده عبادت کننده عابدزاهد
فرهنگ لغت هوشیار
مانندنر. یازن نروک، زن عقیم نازا، زنی که اخلاق ورفتار مردان دارد، اسم فارسی بیخی است شبیه بلعبت بربری وازآن بزرگتر و سفید وبرگش شبیه ببرگ خربزه وچون بقدرشبری شود شکل برگ منقلب میگرددوبعربی دوا النمرخوانند. توضیح با ماخذی که دردست داشتیم این گیاه شناخته نشد. یااسفناج نروک. نوعی اسفناج زمخت وکم برگ وبی حاصل. یاتوت نروک. توتی که میوه نمی دهد
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به ناووس ناووس. افریدون تخت وخوابگاه وناوس خویش بفرمودبزمین تمیشه وطبرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوش
تصویر ناوش
عمل ناویدن
فرهنگ لغت هوشیار
ناوخرد، نوعی تیر، ناوی که ازآن گندم وجوازدول بگلوی آسیا ریزند، شیاری که درپشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی، چوب کوتاه ومجوفی که گلکاران بوسیله آن گل کشند، طبقی چوبین که درآن خمیرکنند، ظرف چوبین: من فراموش نکردستم وهرگزنکنم آن تبوک جووآن ناوه اشنان ترا. (منجیک لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوی
تصویر ناوی
سربازی که در خدمت نیروی دریائی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نانک
تصویر نانک
قرص کوچک ازنان نان کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که کوک نیست. یاناکوک بودن حال کسی. سردماغ نبودن وی پریشان حال بودن او. یا ناکوک بودن ساز. منظم و هماهنگ نبودن تارهای آن
فرهنگ لغت هوشیار
محبوب، معشوق، دلبر، جانانه، باریک و ظریف هم گویند باریک: در جامه گلگون کمر نازک آن شوخ از لعل بود همچو رگ لعل نمودار. (صائب)، آنچه که ستبری آن بسیارکم است مقابل ستبر ضخیم کلفت: آنچه او با سپر کرگ روزنبرد نتوان کردن با شیشه نازک به تبر. (فرخی)، لطیف ظریف: بس که درآید گل نازک بباغ ماشده چون خاک دژم ای غلام، (عطار)، بناز پرورده نازنین: آن دل را دو تن نازک را رنج و اندیشه چندین منمای. (فرخی)، نغزدلکش: (اگر از دکانداری سخنی نازک یاشعری عالی و مناسب میشنیدنداو را و صاحب دکان را با نعامات و افرغنی میساختند. .)، قابل اهمیت خطیر مشکل: (و هر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت و درآن هلاک نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد، . . {-7 شکننده زود شکن، ترد: (گوشت نازک - 9. {نرم، حساس زود رنج: او را گفتند که اگر تو ببدیهه و لطیفه ای سلطان را ازین قبض بیرون آری و این بار از خاطر نازکش برداری ترا صد هزار درم نقد خدمت کنیم. .)، خوش طبع با نزاکت، کم رنگ رقیق مقابل سیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابک
تصویر نابک
جای بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاوک
تصویر چاوک
جل، نوایی از موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
ظرف چوبین بزرگ و مدور دارای لبه ای کوتاه تغار چوبین دیواره کوتاه: بسی برنیامد که چهار مرد بیامدند و لاوکی داشتند پر ازنان و گوشت چنانچ از بسیاری گوشت و نان از آن می افتاد آن لاوک به پیش ایشان بنهادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاوک
تصویر گاوک
کنه، اسپیر وژیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوکی
تصویر ناوکی
منسوب به ناوک. یاتیرناوکی. تیر ناوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راوک
تصویر راوک
شراب صاف و لطیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهک
تصویر ناهک
فزونی نهنده گزافکار
فرهنگ لغت هوشیار