جدول جو
جدول جو

معنی ناوژه - جستجوی لغت در جدول جو

ناوژه
(ژَ /ژِ)
ناوچه. کشتی کوچک. (از آنندراج). ناوچه. جهاز کوچک. (ناظم الاطباء). رجوع به ناوچه شود
لغت نامه دهخدا
ناوژه
ناوچه
تصویری از ناوژه
تصویر ناوژه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناوه
تصویر ناوه
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی خرم آباد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناوچه
تصویر ناوچه
ناو کوچک، کشتی کوچک جنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناویژه
تصویر ناویژه
غیر خالص، غش دار، مغشوش، آمیخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نایژه
تصویر نایژه
هر یک از شاخه های نای که درون شش قرار دارد، هر چیزی که مانند نی باشد، لولۀ ابریق و هر لولۀ باریک که آب از آن عبور کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناوه
تصویر ناوه
ظرف چوبی که در آن گل یا خاک می ریزند و به پای ساختمان می برند
فرهنگ فارسی عمید
(ژَ / ژِ)
گریبان جامه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقه. (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’نوزه’ بدین معنی آمده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
عبارت است از آن مقدار آب که شخصی در میان آب رود و به مقدار یک گز میان هر دو پای بگشاید و آب به زیر دو زانوی او برسد آن مقدار آب را ناوقه گویند: و گویند که ناوقه عبارت از آن است که مردی در میان آب رود و هر دو زانو بر زمین نهد و بمقدار یک گزمیان آن گشاده دارد و هر دوالیۀ خود از زمین بردارد و آن مقدار که از آن فرجه بیرون رود ناوقه گویند بشرط آنکه میان هر دو زانو از آنجا که زانو بر زمین نهاده باشد نشیب تر و فروتر نباشد. (تاریخ قم ص 43)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
از دهات دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد است، در 13 هزارگزی مغرب کوهدشت و 13 هزارگزی مغرب راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت. در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش ازرود ناوه تأمین میشود. محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری و صنعت دستی آنجا سیاه چادربافی است. راه ماشین رو دارد. ساکنین این ده از طایفۀ رشنو و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
از: ناو + ه، پسوند تصغیر، نسبت و شباهت، ناوک. در سلطان آباد اراک: نوه (چوب کوتاه میان خالی که گلکاران بدان گل کشند) ، تهرانی: ناوه، بروجردی: نووه، معرب: ناوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوب کوتاه میان خالی کرده را گویند که گل کاران بدان گل کشند. (برهان قاطع) (از آنندراج). چوب کوتاه میان خالی کرده که بدان خاک و گل کشند و کار کنند. (انجمن آرا). چوبی که میانۀ آن را تهی ساخته اند و گلکاران بدان گل کشند و امثال آن. لاک گلکشی. (جهانگیری). ناوی که گلکاران بدان گل کشند. (ناظم الاطباء). ظرفی است چوبین کوچک تر از زنبر [زنبه] به صورت کشتی خرد که با آن در بنائی گل و خشت به بالای بام و بنا برند و عامل آن را ناوه کش خوانند. زنبۀ گل کشی:
ننشینم تا به زخم شمشیر
این ناوه ز بام ناورم زیر.
نظامی.
زحل ز بهر شرف ناوه ای بشکل هلال
بساخت تا که بدو گل به نردبان آرد.
کمال اسماعیل (از جهانگیری).
در زمان ترک فلک پای نهد اندر گل
همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش.
ابن یمین (از جهانگیری).
، به معنی مطلق ظرف و جای هر چیزبصورت مزید مقدم آید:
من فراموش نکردستم و هرگز نکنم
آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان ترا.
منجیک.
روزدگر آنگهی به ناوه و پشته
در بن چرخشتشان بمالد حمال.
منوچهری.
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته (از فرهنگ اسدی).
، تبشی چوبین که در آن خمیر کنند. (از برهان قاطع) (از سروری). تشت چوبینی که در آن خمیر کنند. (آنندراج). تشتۀ چوبین. (صحاح الفرس). تبشی [تبسی، سینی] باشد چوبین. (لغت نامۀ اسدی). ناوی که در آن آرد خمیر کنند و هر چیز که مانند آن باشد. (ناظم الاطباء). تشتک یا لگن چوبی که بجای تغار سفالین خمیرگیری خمیر کردن آرد را به کار برند. تشت چوبین خمیرگیری، نقیره. جرم. نوعی از زورقها. سفینۀ کوچک. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). جهاز. ناو. کشتی. (ناظم الاطباء). کشتی. (الجماهر ابوریحان بیرونی ص 45)، چوب میان تهی را گویند مانند کشتی کوچک. (جهانگیری). چوب کوتاه میان خالی. (غیاث اللغات)، چوب یا آهن میان خالی که تیر ناوک را در آن نهاده اندازند. (برهان قاطع) (آنندراج). لولۀ میان کاواک که در آن تیر گذاشته می اندازند. (ناظم الاطباء). آن چوب خالی کرده که تیر ناوک در آن نهند و بیندازند. (از مؤید)، آلتی که بدان گندم و جو از دول به آسیا ریزد. (برهان قاطع) (آنندراج). ناو و مجرائی که از آن گندم به گلوی آسیا ریزد. (ناظم الاطباء). ناوق. رجوع به ناوک شود، راه بدررو آب و آن اکثراً از چوب بود یا از سفال. (از غیاث اللغات). رجوع به ناو شود، ناو. شیار پشت آدمی. (ناظم الاطباء). چوبک [ظ: جویک، رجوع به ناو شود] . میان پشت آدمی. (از برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به ناو و ناوک شود، چوبک [ظ: جویک] میان دانۀ گندم و خستۀ خرما. (از برهان قاطع) (از آنندراج). نقیر. (مقدمه الادب زمخشری) (نصاب). فرورفتگی میان استخوان خرما به درازا. شکاف به درازا در هر چیزی، جوی. آبگیر، چوبی که بدان پشت میخارانند. (ناظم الاطباء)، چادر کهنه. (برهان قاطع) (از آنندراج). پرده و چادر کهنه. رجوع به ناونه شود، دیگ. دیگچه. (ناظم الاطباء)، نام جائی و مقامی هم هست. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، بدن مکتسبی را گویند که قالب روح باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بدن. قالب روح. (ناظم الاطباء). بدین معنی ظاهراً برساختۀفرقۀ آذر کیوان است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
- ناوۀ آسیا، ناو آسیا. رجوع به ناو شود.
- ناوۀ اشنان، اشنان دان. زنبیل اشنان. ظرف اشنان.
- ناوۀ خمیر، تشت چوبین خمیرگیری.
- ناوۀ رنگ، خضابدان. مخضب.
- ناوۀ گل، زنبۀ گل کشی.
- ناوۀ محراب، معبد خرد و کوچک و جائی که در آن امام هنگام نماز خواندن می ایستد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ ژِ)
کلود (1854-1924م.). ادیب و نویسندۀ فرانسوی مؤلف کتب بسیار تعلیماتی است که در جمعآوری کتاب لاروس مصورو لاروس کوچک و لاروس عمومی و مجلۀ لاروس ماهیانه زحمت بسیار کشیده و مدیریت آنها را عهده دار بوده است
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
بخلاف ویژه که به معنی خالص و خاصه و پاک و صاف آمده. (آنندراج) (انجمن آرا). کثیف. ناپاک. عیب ناک. آمیخته. مغشوش. (برهان قاطع) (آنندراج). ناپاک. مغشوش. (انجمن آرا). (از: نا، پیشوند نفی و سلب + ویژه) به این معنی در دساتیر استعمال شده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مقابل ویژه. رجوع به ویژه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
اشتر فربه. (مهذب الاسماء). ناقۀ فربه. (آنندراج). تأنیث ناوی است: ناقهناویه، ناقۀ فربه. (از اقرب الموارد). ج، نواء
لغت نامه دهخدا
(وَجْهْ)
ناشایست. ناروا. نامعقول. کار بیهوده و نامناسب. ناروا. نامشروع: و شما از حرص خوشی این حیات دنیا به ناوجه درمی آئید و بارهای گران بر خود می نهید. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
زورق کوچک. جهاز خرد. زورق. کرجی. قایق. کشتی کوچک جنگی، قالبی که در آن شمش زر و سیم میریزند. (ناظم الاطباء). راط. مسبکه. و آن چیزی است در زر از آهن
لغت نامه دهخدا
چادر شب کهنه: استاد گفت: دستوری دادم، اما متنکروار و پوشیده شو وناونه ای (بزبان نیشابوریان یعنی چادرشب کهنه) بر سرافکن. (اسرار التوحید ص 64). و رجوع به ناوه شود
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
از: نای + ژه = چه، پسوند تصغیر، نایزه. نایچه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نی کوچک. (فرهنگ نظام). نی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) .این لغت در اصل نایچه بود یعنی نی کوچک و چون ژای پارسی با جیم تبدیل می یابد، مانند کژ و کج، نایژه شده. (انجمن آرا) (از آنندراج). نای خرد. نای کوچک. نی چه، نیزه. (ناظم الاطباء)، نی میان خالی. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). نی میان کاواک. (ناظم الاطباء). نی میان تهی. (جهانگیری). انبوبه. (فرهنگ خطی) : و اگر نایژه که به تازی انبوبه گویند به گوش اندرنهند و برمزند صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند... و به بینی اندردمند به نایژه تا دارو به قعر بینی رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، هر چوبی و نی میان خالی که برگ بر آن رسته و گرهها داشته باشد. (از برهان قاطع). هر ساق یا نی میان خالی که بر آن برگ رسته و دارای گره باشد مانند ساقۀ خوشۀ گندم. (ناظم الاطباء). چوب گندم که ورق بر آن رسته بود و آن را گرهها باشد و به عربی قصبه گویند. (فرهنگ خطی به نقل از السامی فی الاسامی)، چوب خوشۀ گندم. قصب. (برهان قاطع)، گره نی. (ناظم الاطباء)، نی باشد که اطفال آب در آن کنند و نوازند. (فرهنگ خطی)، ماشوره ای که جولاهگان بر آن ریسمان پیچند برای بافتن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ماشورۀ بافندگان. (آنندراج) (انجمن آرا). نی باریک مجوف که جولاهان ریسمان بر آن پیچند برای بافتن و آن را ماشوره نیز گویند. (فرهنگ خطی از تحفه). نی میان تهی باشد چنانکه جولاهگان دارند. (جهانگیری)، لولۀ کوچک. (فرهنگ نظام). لولۀ ابریق و لولۀ هر چیزی دیگر را نیز گویند. (برهان قاطع). لوله. لولۀ ابریق و آفتابه و جز آن. (ناظم الاطباء). لوله. (از جهانگیری). بلبل کوزه. لولۀ کوزه:
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک
مستسقیان لجۀ بحر عدن نیند.
خاقانی.
، لوله: نخست نایژه ای سازند املس از سیم و غیر آن چنانکه به مجرای قضیب فروشود و سرو بن او گشاده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، به طریق کنایت به رگ نیز اطلاق می شود، چه آن نیز مانند نیچه میان تهی است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)، گلوگاه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و برخاستن وی (فاروق) نایژۀ ضلالت بگسست و جهالت ناچیز شد. (تاریخ سیستان).
گر نایژۀ ابر نشد پاک بریده
چون هیچ عنان بازنپیچد سیلان را.
انوری.
ز چرخ چشمۀ تیغ تو داشتن پرآب
ز خصم نایژۀ حلق بهر مجری را.
انوری.
، مجرای بول.نره. آلت مردی. (ناظم الاطباء) :
به کار اندرش نایژه سست بود
زنش گفت کآن سست خودرست بود.
فردوسی.
، شیر آب انبار و حمام و خم و آوندهای دیگر. مبزل. مبزله. (یادداشت مؤلف)، مجرای آب. لوله یا نی که از آن آب جاری شود. رجوع به نایژه گشادن شود، ابزاری که بدان پول را جلا میدهند. (ناظم الاطباء)، قطرۀ آب. (ناظم الاطباء)، شعبه قصبهالریه. (لغات فرهنگستان). رجوع به نای شود، غیف گونه ای که چون ناودانی یا چون جوئی باشد. (یادداشت مؤلف) : صبغ، نایژه ساختن انگشت را بر خنور به وقت ریختن آنچه باشد از وی به خنور دیگر. (صراح) :
به دیوار بر جویها ساخته
به هر نایژه آب ره تاخته.
اسدی.
- نایژۀ عود، لوله یا استوانه گونه ای که از کوفته و خمیرکردۀ عود کنند سهولت سوختن را و امروز در مشاهد متبرکه سوزند. (یادداشت مؤلف) :
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایژۀ عود.
منوچهری.
بر ارغوان قلادۀ یاقوت بگسلی
بر مشک بید نایژۀ عود بشکنی.
منوچهری.
، آب چکیدن، چنانکه اگر گویند: ’نایژه می کند’ مراد آن باشد که آب میچکد. (برهان قاطع). تقطیر آب. (ناظم الاطباء). رجوع به نایژه کردن و نیز رجوع به نایزه شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ ژَ / ژِ)
رجوع به نایژه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناژه
تصویر ناژه
نایژه
فرهنگ لغت هوشیار
ناوخرد، نوعی تیر، ناوی که ازآن گندم وجوازدول بگلوی آسیا ریزند، شیاری که درپشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی، چوب کوتاه ومجوفی که گلکاران بوسیله آن گل کشند، طبقی چوبین که درآن خمیرکنند، ظرف چوبین: من فراموش نکردستم وهرگزنکنم آن تبوک جووآن ناوه اشنان ترا. (منجیک لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
نای کوچک نی کوچک نیچه، نی میان خالی نای میان کاواک: ... وبه بینی اندردمند به نایژه تاداروبه قعربینی رسد، نیزه، چوب خوشه گندم قصب، گره نی، ماشوره ای که جولاهگان برآن ریسمان پیچند برای بافتن ماشوره بافندگان: بلوح پای بپاچاه وقرقربکره بنایژه بمکوک وبتاروپودثیاب. (خاقانی. سج. 54)، لوله (ابریق ظفتابه وجزآنها) : آری به آب نایژه خوکرده اندازآنک مستسقیان لجه بحرعدن نیند. (خاقانی لغ) وازنایژه ناودانهابجای شکرنبات برروی آورده، رگ عرق، گلوگاه: گرنایژه ابرنشدپاک بریده چون هیچ عنان بازنپیچدسیلان راک (انوری لغ)، نام هریک ازتقسیمات وانشعابات دو شعبه نای درداخل نسج ریه یانایچه شعبه قصبه الریه، آلت مردنره: به کاراندرش نایژه سست بود زنش گفت کان سست خود رست بود. (شا. لغ)، شیرآب انبارحمام وغیره، مجرای آب، قیف گونه ای که مانندناودانی یاجویی باشد: به دیواربرجویهاساخته بهرنایژه آب ره تاخته. (گرشا. لغ) یانایژه عود. لوله یااستوانه گونه ای که ازعودکوفته و خمیر کرده سازندبرای سهولت سوختن وامروزدر اماکن متبرکه آنرامیسوزانند: ازگوهرمحمودوبه ازگوهرمحمود چونان که به ازعودبودنایژه عود. (منوچهری لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به ناوجوه نارواناشایست نامعقول. یابه ناوجه. بطریقی نامتناسب ناروا: وشماازحرص خوشی این حیات دنیابه ناوجه درمی آییدوبارهای گران بر خودمی نهید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوچه
تصویر ناوچه
کشتی کوچک جنگی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است ناوغه اندازه آب در گذشته مقیاس آب درقدیم ظن مقدارآب که شخصی درمیان آب رود و بمقدار یک گز میان هر دو پای بگشاید و آب بزیر هر دو زانوی او برسد آن مقدار آب را ناوقه گویند. گویند که ناوقه عبارت از آنست که مردی در میان آب رود و هر دو زانو بر زمین نهد و بمقدار یک گز میان آن گشاده دارد و هر دو الیه خود از زمین بردارد و آن مقدارکه ازآن فرجه بیرون رود ناوقه گویند بشرط آنکه میان هردو زانو بر زمین نهاده باشد نشیب تر و فروترنباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوچه
تصویر ناوچه
((چَ یا چِ))
کشتی جنگی کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناویژه
تصویر ناویژه
((ژِ))
ناپاک، آمیخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نایژه
تصویر نایژه
((ژِ))
نایژه، هر یک از شاخه های نای که درون شش قرار دارد، نایژک
فرهنگ فارسی معین
((وِ))
ظرف چوبی که در آن گل یا خاک می ریختند و آن را روی شانه گرفته پای ساختمان می بردند
فرهنگ فارسی معین