گریبان جامه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقه. (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’نوزه’ بدین معنی آمده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
گریبان جامه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقه. (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’نوزه’ بدین معنی آمده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
عبارت است از آن مقدار آب که شخصی در میان آب رود و به مقدار یک گز میان هر دو پای بگشاید و آب به زیر دو زانوی او برسد آن مقدار آب را ناوقه گویند: و گویند که ناوقه عبارت از آن است که مردی در میان آب رود و هر دو زانو بر زمین نهد و بمقدار یک گزمیان آن گشاده دارد و هر دوالیۀ خود از زمین بردارد و آن مقدار که از آن فرجه بیرون رود ناوقه گویند بشرط آنکه میان هر دو زانو از آنجا که زانو بر زمین نهاده باشد نشیب تر و فروتر نباشد. (تاریخ قم ص 43)
عبارت است از آن مقدار آب که شخصی در میان آب روَد و به مقدار یک گز میان هر دو پای بگشاید و آب به زیر دو زانوی او برسد آن مقدار آب را ناوقه گویند: و گویند که ناوقه عبارت از آن است که مردی در میان آب روَد و هر دو زانو بر زمین نهد و بمقدار یک گزمیان آن گشاده دارد و هر دوالیۀ خود از زمین بردارد و آن مقدار که از آن فرجه بیرون رود ناوقه گویند بشرط آنکه میان هر دو زانو از آنجا که زانو بر زمین نهاده باشد نشیب تر و فروتر نباشد. (تاریخ قم ص 43)
از دهات دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد است، در 13 هزارگزی مغرب کوهدشت و 13 هزارگزی مغرب راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت. در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش ازرود ناوه تأمین میشود. محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری و صنعت دستی آنجا سیاه چادربافی است. راه ماشین رو دارد. ساکنین این ده از طایفۀ رشنو و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
از دهات دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد است، در 13 هزارگزی مغرب کوهدشت و 13 هزارگزی مغرب راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت. در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش ازرود ناوه تأمین میشود. محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری و صنعت دستی آنجا سیاه چادربافی است. راه ماشین رو دارد. ساکنین این ده از طایفۀ رشنو و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
از: ناو + ه، پسوند تصغیر، نسبت و شباهت، ناوک. در سلطان آباد اراک: نوه (چوب کوتاه میان خالی که گلکاران بدان گل کشند) ، تهرانی: ناوه، بروجردی: نووه، معرب: ناوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوب کوتاه میان خالی کرده را گویند که گل کاران بدان گل کشند. (برهان قاطع) (از آنندراج). چوب کوتاه میان خالی کرده که بدان خاک و گل کشند و کار کنند. (انجمن آرا). چوبی که میانۀ آن را تهی ساخته اند و گلکاران بدان گل کشند و امثال آن. لاک گلکشی. (جهانگیری). ناوی که گلکاران بدان گل کشند. (ناظم الاطباء). ظرفی است چوبین کوچک تر از زنبر [زنبه] به صورت کشتی خرد که با آن در بنائی گل و خشت به بالای بام و بنا برند و عامل آن را ناوه کش خوانند. زنبۀ گل کشی: ننشینم تا به زخم شمشیر این ناوه ز بام ناورم زیر. نظامی. زحل ز بهر شرف ناوه ای بشکل هلال بساخت تا که بدو گل به نردبان آرد. کمال اسماعیل (از جهانگیری). در زمان ترک فلک پای نهد اندر گل همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش. ابن یمین (از جهانگیری). ، به معنی مطلق ظرف و جای هر چیزبصورت مزید مقدم آید: من فراموش نکردستم و هرگز نکنم آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان ترا. منجیک. روزدگر آنگهی به ناوه و پشته در بن چرخشتشان بمالد حمال. منوچهری. برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (از فرهنگ اسدی). ، تبشی چوبین که در آن خمیر کنند. (از برهان قاطع) (از سروری). تشت چوبینی که در آن خمیر کنند. (آنندراج). تشتۀ چوبین. (صحاح الفرس). تبشی [تبسی، سینی] باشد چوبین. (لغت نامۀ اسدی). ناوی که در آن آرد خمیر کنند و هر چیز که مانند آن باشد. (ناظم الاطباء). تشتک یا لگن چوبی که بجای تغار سفالین خمیرگیری خمیر کردن آرد را به کار برند. تشت چوبین خمیرگیری، نقیره. جرم. نوعی از زورقها. سفینۀ کوچک. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). جهاز. ناو. کشتی. (ناظم الاطباء). کشتی. (الجماهر ابوریحان بیرونی ص 45)، چوب میان تهی را گویند مانند کشتی کوچک. (جهانگیری). چوب کوتاه میان خالی. (غیاث اللغات)، چوب یا آهن میان خالی که تیر ناوک را در آن نهاده اندازند. (برهان قاطع) (آنندراج). لولۀ میان کاواک که در آن تیر گذاشته می اندازند. (ناظم الاطباء). آن چوب خالی کرده که تیر ناوک در آن نهند و بیندازند. (از مؤید)، آلتی که بدان گندم و جو از دول به آسیا ریزد. (برهان قاطع) (آنندراج). ناو و مجرائی که از آن گندم به گلوی آسیا ریزد. (ناظم الاطباء). ناوق. رجوع به ناوک شود، راه بدررو آب و آن اکثراً از چوب بود یا از سفال. (از غیاث اللغات). رجوع به ناو شود، ناو. شیار پشت آدمی. (ناظم الاطباء). چوبک [ظ: جویک، رجوع به ناو شود] . میان پشت آدمی. (از برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به ناو و ناوک شود، چوبک [ظ: جویک] میان دانۀ گندم و خستۀ خرما. (از برهان قاطع) (از آنندراج). نقیر. (مقدمه الادب زمخشری) (نصاب). فرورفتگی میان استخوان خرما به درازا. شکاف به درازا در هر چیزی، جوی. آبگیر، چوبی که بدان پشت میخارانند. (ناظم الاطباء)، چادر کهنه. (برهان قاطع) (از آنندراج). پرده و چادر کهنه. رجوع به ناونه شود، دیگ. دیگچه. (ناظم الاطباء)، نام جائی و مقامی هم هست. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، بدن مکتسبی را گویند که قالب روح باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بدن. قالب روح. (ناظم الاطباء). بدین معنی ظاهراً برساختۀفرقۀ آذر کیوان است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - ناوۀ آسیا، ناو آسیا. رجوع به ناو شود. - ناوۀ اشنان، اشنان دان. زنبیل اشنان. ظرف اشنان. - ناوۀ خمیر، تشت چوبین خمیرگیری. - ناوۀ رنگ، خضابدان. مخضب. - ناوۀ گل، زنبۀ گل کشی. - ناوۀ محراب، معبد خرد و کوچک و جائی که در آن امام هنگام نماز خواندن می ایستد. (ناظم الاطباء)
از: ناو + ه، پسوند تصغیر، نسبت و شباهت، ناوک. در سلطان آباد اراک: نوه (چوب کوتاه میان خالی که گلکاران بدان گل کشند) ، تهرانی: ناوه، بروجردی: نووه، معرب: ناوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوب کوتاه میان خالی کرده را گویند که گل کاران بدان گل کشند. (برهان قاطع) (از آنندراج). چوب کوتاه میان خالی کرده که بدان خاک و گل کشند و کار کنند. (انجمن آرا). چوبی که میانۀ آن را تهی ساخته اند و گلکاران بدان گل کشند و امثال آن. لاک گلکشی. (جهانگیری). ناوی که گلکاران بدان گل کشند. (ناظم الاطباء). ظرفی است چوبین کوچک تر از زنبر [زنبه] به صورت کشتی خرد که با آن در بنائی گل و خشت به بالای بام و بنا برند و عامل آن را ناوه کش خوانند. زنبۀ گل کشی: ننشینم تا به زخم شمشیر این ناوه ز بام ناورم زیر. نظامی. زحل ز بهر شرف ناوه ای بشکل هلال بساخت تا که بدو گل به نردبان آرد. کمال اسماعیل (از جهانگیری). در زمان ْ ترک فلک پای نهد اندر گل همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش. ابن یمین (از جهانگیری). ، به معنی مطلق ظرف و جای هر چیزبصورت مزید مقدم آید: من فراموش نکردستم و هرگز نکنم آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان ترا. منجیک. روزدگر آنگهی به ناوه و پشته در بن چرخشتشان بمالد حمال. منوچهری. برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (از فرهنگ اسدی). ، تبشی چوبین که در آن خمیر کنند. (از برهان قاطع) (از سروری). تشت چوبینی که در آن خمیر کنند. (آنندراج). تشتۀ چوبین. (صحاح الفرس). تبشی [تبسی، سینی] باشد چوبین. (لغت نامۀ اسدی). ناوی که در آن آرد خمیر کنند و هر چیز که مانند آن باشد. (ناظم الاطباء). تشتک یا لگن چوبی که بجای تغار سفالین خمیرگیری خمیر کردن آرد را به کار برند. تشت چوبین خمیرگیری، نقیره. جرم. نوعی از زورقها. سفینۀ کوچک. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). جهاز. ناو. کشتی. (ناظم الاطباء). کشتی. (الجماهر ابوریحان بیرونی ص 45)، چوب میان تهی را گویند مانند کشتی کوچک. (جهانگیری). چوب کوتاه میان خالی. (غیاث اللغات)، چوب یا آهن میان خالی که تیر ناوک را در آن نهاده اندازند. (برهان قاطع) (آنندراج). لولۀ میان کاواک که در آن تیر گذاشته می اندازند. (ناظم الاطباء). آن چوب خالی کرده که تیر ناوک در آن نهند و بیندازند. (از مؤید)، آلتی که بدان گندم و جو از دول به آسیا ریزد. (برهان قاطع) (آنندراج). ناو و مجرائی که از آن گندم به گلوی آسیا ریزد. (ناظم الاطباء). ناوق. رجوع به ناوک شود، راه بدررو آب و آن اکثراً از چوب بود یا از سفال. (از غیاث اللغات). رجوع به ناو شود، ناو. شیار پشت آدمی. (ناظم الاطباء). چوبک [ظ: جویک، رجوع به ناو شود] . میان پشت آدمی. (از برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به ناو و ناوک شود، چوبک [ظ: جویک] میان دانۀ گندم و خستۀ خرما. (از برهان قاطع) (از آنندراج). نقیر. (مقدمه الادب زمخشری) (نصاب). فرورفتگی میان استخوان خرما به درازا. شکاف به درازا در هر چیزی، جوی. آبگیر، چوبی که بدان پشت میخارانند. (ناظم الاطباء)، چادر کهنه. (برهان قاطع) (از آنندراج). پرده و چادر کهنه. رجوع به ناونه شود، دیگ. دیگچه. (ناظم الاطباء)، نام جائی و مقامی هم هست. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، بدن مکتسبی را گویند که قالب روح باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بدن. قالب روح. (ناظم الاطباء). بدین معنی ظاهراً برساختۀفرقۀ آذر کیوان است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - ناوۀ آسیا، ناو آسیا. رجوع به ناو شود. - ناوۀ اشنان، اشنان دان. زنبیل اشنان. ظرف اشنان. - ناوۀ خمیر، تشت چوبین خمیرگیری. - ناوۀ رنگ، خضابدان. مخضب. - ناوۀ گل، زنبۀ گل کشی. - ناوۀ محراب، معبد خرد و کوچک و جائی که در آن امام هنگام نماز خواندن می ایستد. (ناظم الاطباء)
کلود (1854-1924م.). ادیب و نویسندۀ فرانسوی مؤلف کتب بسیار تعلیماتی است که در جمعآوری کتاب لاروس مصورو لاروس کوچک و لاروس عمومی و مجلۀ لاروس ماهیانه زحمت بسیار کشیده و مدیریت آنها را عهده دار بوده است
کلود (1854-1924م.). ادیب و نویسندۀ فرانسوی مؤلف کتب بسیارِ تعلیماتی است که در جمعآوری کتاب لاروس مصورو لاروس کوچک و لاروس عمومی و مجلۀ لاروس ماهیانه زحمت بسیار کشیده و مدیریت آنها را عهده دار بوده است
بخلاف ویژه که به معنی خالص و خاصه و پاک و صاف آمده. (آنندراج) (انجمن آرا). کثیف. ناپاک. عیب ناک. آمیخته. مغشوش. (برهان قاطع) (آنندراج). ناپاک. مغشوش. (انجمن آرا). (از: نا، پیشوند نفی و سلب + ویژه) به این معنی در دساتیر استعمال شده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مقابل ویژه. رجوع به ویژه شود
بخلاف ویژه که به معنی خالص و خاصه و پاک و صاف آمده. (آنندراج) (انجمن آرا). کثیف. ناپاک. عیب ناک. آمیخته. مغشوش. (برهان قاطع) (آنندراج). ناپاک. مغشوش. (انجمن آرا). (از: نا، پیشوند نفی و سلب + ویژه) به این معنی در دساتیر استعمال شده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مقابل ویژه. رجوع به ویژه شود
ناشایست. ناروا. نامعقول. کار بیهوده و نامناسب. ناروا. نامشروع: و شما از حرص خوشی این حیات دنیا به ناوجه درمی آئید و بارهای گران بر خود می نهید. (کتاب المعارف)
ناشایست. ناروا. نامعقول. کار بیهوده و نامناسب. ناروا. نامشروع: و شما از حرص خوشی این حیات دنیا به ناوجه درمی آئید و بارهای گران بر خود می نهید. (کتاب المعارف)
چادر شب کهنه: استاد گفت: دستوری دادم، اما متنکروار و پوشیده شو وناونه ای (بزبان نیشابوریان یعنی چادرشب کهنه) بر سرافکن. (اسرار التوحید ص 64). و رجوع به ناوه شود
چادر شب کهنه: استاد گفت: دستوری دادم، اما متنکروار و پوشیده شو وناونه ای (بزبان نیشابوریان یعنی چادرشب کهنه) بر سرافکن. (اسرار التوحید ص 64). و رجوع به ناوه شود
از: نای + ژه = چه، پسوند تصغیر، نایزه. نایچه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نی کوچک. (فرهنگ نظام). نی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) .این لغت در اصل نایچه بود یعنی نی کوچک و چون ژای پارسی با جیم تبدیل می یابد، مانند کژ و کج، نایژه شده. (انجمن آرا) (از آنندراج). نای خرد. نای کوچک. نی چه، نیزه. (ناظم الاطباء)، نی میان خالی. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). نی میان کاواک. (ناظم الاطباء). نی میان تهی. (جهانگیری). انبوبه. (فرهنگ خطی) : و اگر نایژه که به تازی انبوبه گویند به گوش اندرنهند و برمزند صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند... و به بینی اندردمند به نایژه تا دارو به قعر بینی رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، هر چوبی و نی میان خالی که برگ بر آن رسته و گرهها داشته باشد. (از برهان قاطع). هر ساق یا نی میان خالی که بر آن برگ رسته و دارای گره باشد مانند ساقۀ خوشۀ گندم. (ناظم الاطباء). چوب گندم که ورق بر آن رسته بود و آن را گرهها باشد و به عربی قصبه گویند. (فرهنگ خطی به نقل از السامی فی الاسامی)، چوب خوشۀ گندم. قصب. (برهان قاطع)، گره نی. (ناظم الاطباء)، نی باشد که اطفال آب در آن کنند و نوازند. (فرهنگ خطی)، ماشوره ای که جولاهگان بر آن ریسمان پیچند برای بافتن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ماشورۀ بافندگان. (آنندراج) (انجمن آرا). نی باریک مجوف که جولاهان ریسمان بر آن پیچند برای بافتن و آن را ماشوره نیز گویند. (فرهنگ خطی از تحفه). نی میان تهی باشد چنانکه جولاهگان دارند. (جهانگیری)، لولۀ کوچک. (فرهنگ نظام). لولۀ ابریق و لولۀ هر چیزی دیگر را نیز گویند. (برهان قاطع). لوله. لولۀ ابریق و آفتابه و جز آن. (ناظم الاطباء). لوله. (از جهانگیری). بلبل کوزه. لولۀ کوزه: آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک مستسقیان لجۀ بحر عدن نیند. خاقانی. ، لوله: نخست نایژه ای سازند املس از سیم و غیر آن چنانکه به مجرای قضیب فروشود و سرو بن او گشاده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، به طریق کنایت به رگ نیز اطلاق می شود، چه آن نیز مانند نیچه میان تهی است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)، گلوگاه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و برخاستن وی (فاروق) نایژۀ ضلالت بگسست و جهالت ناچیز شد. (تاریخ سیستان). گر نایژۀ ابر نشد پاک بریده چون هیچ عنان بازنپیچد سیلان را. انوری. ز چرخ چشمۀ تیغ تو داشتن پرآب ز خصم نایژۀ حلق بهر مجری را. انوری. ، مجرای بول.نره. آلت مردی. (ناظم الاطباء) : به کار اندرش نایژه سست بود زنش گفت کآن سست خودرست بود. فردوسی. ، شیر آب انبار و حمام و خم و آوندهای دیگر. مبزل. مبزله. (یادداشت مؤلف)، مجرای آب. لوله یا نی که از آن آب جاری شود. رجوع به نایژه گشادن شود، ابزاری که بدان پول را جلا میدهند. (ناظم الاطباء)، قطرۀ آب. (ناظم الاطباء)، شعبه قصبهالریه. (لغات فرهنگستان). رجوع به نای شود، غیف گونه ای که چون ناودانی یا چون جوئی باشد. (یادداشت مؤلف) : صبغ، نایژه ساختن انگشت را بر خنور به وقت ریختن آنچه باشد از وی به خنور دیگر. (صراح) : به دیوار بر جویها ساخته به هر نایژه آب ره تاخته. اسدی. - نایژۀ عود، لوله یا استوانه گونه ای که از کوفته و خمیرکردۀ عود کنند سهولت سوختن را و امروز در مشاهد متبرکه سوزند. (یادداشت مؤلف) : از گوهر محمود و به از گوهر محمود چونانکه به از عود بود نایژۀ عود. منوچهری. بر ارغوان قلادۀ یاقوت بگسلی بر مشک بید نایژۀ عود بشکنی. منوچهری. ، آب چکیدن، چنانکه اگر گویند: ’نایژه می کند’ مراد آن باشد که آب میچکد. (برهان قاطع). تقطیر آب. (ناظم الاطباء). رجوع به نایژه کردن و نیز رجوع به نایزه شود
از: نای + ژه = چه، پَسوَندِ تَصغیر، نایزه. نایچه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نی کوچک. (فرهنگ نظام). نی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) .این لغت در اصل نایچه بود یعنی نی کوچک و چون ژای پارسی با جیم تبدیل می یابد، مانند کژ و کج، نایژه شده. (انجمن آرا) (از آنندراج). نای خرد. نای کوچک. نی چه، نیزه. (ناظم الاطباء)، نی میان خالی. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). نی میان کاواک. (ناظم الاطباء). نی میان تهی. (جهانگیری). انبوبه. (فرهنگ خطی) : و اگر نایژه که به تازی انبوبه گویند به گوش اندرنهند و برمزند صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند... و به بینی اندردمند به نایژه تا دارو به قعر بینی رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، هر چوبی و نی میان خالی که برگ بر آن رسته و گرهها داشته باشد. (از برهان قاطع). هر ساق یا نی میان خالی که بر آن برگ رسته و دارای گره باشد مانند ساقۀ خوشۀ گندم. (ناظم الاطباء). چوب گندم که ورق بر آن رسته بود و آن را گرهها باشد و به عربی قصبه گویند. (فرهنگ خطی به نقل از السامی فی الاسامی)، چوب خوشۀ گندم. قصب. (برهان قاطع)، گره نی. (ناظم الاطباء)، نی باشد که اطفال آب در آن کنند و نوازند. (فرهنگ خطی)، ماشوره ای که جولاهگان بر آن ریسمان پیچند برای بافتن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ماشورۀ بافندگان. (آنندراج) (انجمن آرا). نی باریک مجوف که جولاهان ریسمان بر آن پیچند برای بافتن و آن را ماشوره نیز گویند. (فرهنگ خطی از تحفه). نی میان تهی باشد چنانکه جولاهگان دارند. (جهانگیری)، لولۀ کوچک. (فرهنگ نظام). لولۀ ابریق و لولۀ هر چیزی دیگر را نیز گویند. (برهان قاطع). لوله. لولۀ ابریق و آفتابه و جز آن. (ناظم الاطباء). لوله. (از جهانگیری). بلبل کوزه. لولۀ کوزه: آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک مستسقیان لجۀ بحر عدن نیند. خاقانی. ، لوله: نخست نایژه ای سازند املس از سیم و غیر آن چنانکه به مجرای قضیب فروشود و سرو بن او گشاده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، به طریق کنایت به رگ نیز اطلاق می شود، چه آن نیز مانند نیچه میان تهی است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)، گلوگاه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و برخاستن وی (فاروق) نایژۀ ضلالت بگسست و جهالت ناچیز شد. (تاریخ سیستان). گر نایژۀ ابر نشد پاک بریده چون هیچ عنان بازنپیچد سیلان را. انوری. ز چرخ چشمۀ تیغ تو داشتن پرآب ز خصم نایژۀ حلق بهر مجری را. انوری. ، مجرای بول.نره. آلت مردی. (ناظم الاطباء) : به کار اندرش نایژه سست بود زنش گفت کآن سست خودرست بود. فردوسی. ، شیر آب انبار و حمام و خم و آوندهای دیگر. مبزل. مبزله. (یادداشت مؤلف)، مجرای آب. لوله یا نی که از آن آب جاری شود. رجوع به نایژه گشادن شود، ابزاری که بدان پول را جلا میدهند. (ناظم الاطباء)، قطرۀ آب. (ناظم الاطباء)، شعبه قصبهالریه. (لغات فرهنگستان). رجوع به نای شود، غیف گونه ای که چون ناودانی یا چون جوئی باشد. (یادداشت مؤلف) : صبغ، نایژه ساختن انگشت را بر خنور به وقت ریختن آنچه باشد از وی به خنور دیگر. (صراح) : به دیوار بر جویها ساخته به هر نایژه آب ره تاخته. اسدی. - نایژۀ عود، لوله یا استوانه گونه ای که از کوفته و خمیرکردۀ عود کنند سهولت سوختن را و امروز در مشاهد متبرکه سوزند. (یادداشت مؤلف) : از گوهر محمود و به از گوهر محمود چونانکه به از عود بود نایژۀ عود. منوچهری. بر ارغوان قلادۀ یاقوت بگسلی بر مشک بید نایژۀ عود بشکنی. منوچهری. ، آب چکیدن، چنانکه اگر گویند: ’نایژه می کند’ مراد آن باشد که آب میچکد. (برهان قاطع). تقطیر آب. (ناظم الاطباء). رجوع به نایژه کردن و نیز رجوع به نایزه شود
ناوخرد، نوعی تیر، ناوی که ازآن گندم وجوازدول بگلوی آسیا ریزند، شیاری که درپشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی، چوب کوتاه ومجوفی که گلکاران بوسیله آن گل کشند، طبقی چوبین که درآن خمیرکنند، ظرف چوبین: من فراموش نکردستم وهرگزنکنم آن تبوک جووآن ناوه اشنان ترا. (منجیک لغ)
ناوخرد، نوعی تیر، ناوی که ازآن گندم وجوازدول بگلوی آسیا ریزند، شیاری که درپشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی، چوب کوتاه ومجوفی که گلکاران بوسیله آن گل کشند، طبقی چوبین که درآن خمیرکنند، ظرف چوبین: من فراموش نکردستم وهرگزنکنم آن تبوک جووآن ناوه اشنان ترا. (منجیک لغ)
پارسی است ناوغه اندازه آب در گذشته مقیاس آب درقدیم ظن مقدارآب که شخصی درمیان آب رود و بمقدار یک گز میان هر دو پای بگشاید و آب بزیر هر دو زانوی او برسد آن مقدار آب را ناوقه گویند. گویند که ناوقه عبارت از آنست که مردی در میان آب رود و هر دو زانو بر زمین نهد و بمقدار یک گز میان آن گشاده دارد و هر دو الیه خود از زمین بردارد و آن مقدارکه ازآن فرجه بیرون رود ناوقه گویند بشرط آنکه میان هردو زانو بر زمین نهاده باشد نشیب تر و فروترنباشد
پارسی است ناوغه اندازه آب در گذشته مقیاس آب درقدیم ظن مقدارآب که شخصی درمیان آب رود و بمقدار یک گز میان هر دو پای بگشاید و آب بزیر هر دو زانوی او برسد آن مقدار آب را ناوقه گویند. گویند که ناوقه عبارت از آنست که مردی در میان آب رود و هر دو زانو بر زمین نهد و بمقدار یک گز میان آن گشاده دارد و هر دو الیه خود از زمین بردارد و آن مقدارکه ازآن فرجه بیرون رود ناوقه گویند بشرط آنکه میان هردو زانو بر زمین نهاده باشد نشیب تر و فروترنباشد