جدول جو
جدول جو

معنی نانشستن - جستجوی لغت در جدول جو

نانشستن
(لَ ثَ)
ننشستن. جلوس ناکردن. آرام نگرفتن. مقابل نشستن. رجوع به نشستن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شُ تَ)
که قابل شستن نیست. که نتوان آن را شست. که ازدر شستشو نباشد. مقابل شستنی. رجوع به شستنی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نیاراستن، مقابل آراستن. رجوع به آراستن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ سَ / لُ سَ)
جهل. مقابل دانستن. رجوع به دانستن شود، تمیز ناکردن. تشخیص ندادن. فرق ناکردن:
حرام را چو ندانستمی همی ز حلال
چو سرو قامت من در حریر بود و حلل.
ناصرخسرو.
به هشیاری می از ساغر توانستم جدا کردن
کنون از غایت مستی می از ساغر نمی دانم.
عطار.
- بازندانستن:
پدرم آن بداندیشۀ زودساز
نهان ز آشکارت ندانست باز.
فردوسی (شاهنامه 377/43)
لغت نامه دهخدا
(لَ حَ)
نتوانستن. رجوع به نتوانستن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ وَهْ)
نشنفتن. مقابل شنفتن. رجوع به شنفتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نزیستن. زندگی نکردن. مردن. نماندن. زنده نماندن:
چه خوش گفت لقمان که نازیستن
به از سالها بر خطا زیستن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ وَ)
نشکستن. مقابل شکستن
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کم نکردن. نکاستن. کاهش ندادن. مقابل کاستن. رجوع به کاستن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ مِ دَ / دِ)
ناشسته. (ناظم الاطباء). نشسته. که شسته و تمیز نشده باشد. مقابل شسته و بشسته
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل گسستن به معنی بریدن و جداکردن و پاره شدن و پاره کردن. رجوع به گسستن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ شُ دَ)
نشانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشاستن. (حاشیۀ برهان چ معین) :
اکنون که بدانستم چندان که بدانستم
مهر تو نشانستم از مات سلام اﷲ.
مولوی.
، نصب کردن. نشستن کنانیدن. (از ناظم الاطباء). رجوع به نشانستن و نشانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
چسبانیدن خمیر به دیوار تنور. دوسانیدن نان به دیوار تنور، کنایه از آرمیدن با زن:
تنوری گرم دید و نان در او بست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نانوشتن. ننوشتن
لغت نامه دهخدا
(عُ نُ / نِ / نَ دَ)
نان قطعه قطعه کردن. نان خرد کردن.
- نان کسی را شکستن، بر سفرۀ وی غذا خوردن:
- امثال:
سرش را بشکن و نانش را مشکن !
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ)
پنهان نکردن. نپوشیدن. مستور نداشتن. مخفی نکردن. مقابل نهفتن. رجوع به نهفتن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ کَ دَ)
مصدر ناخوست باشد. یعنی چیزی را به پای کوفتن. (برهان قاطع) (ازآنندراج). پایمال کردن. پاسپر نمودن. لگدکوب کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ناخوست شود. مصحف پاخوستن
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بَتَ)
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حثو، حثی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی).
- بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن:
نبد کهتر از مهتران برفرود
بهم درنشستند چون تار وپود.
فردوسی.
- درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا).
و رجوع به نشستن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ)
که نشستنی نیست. که نخواهد نشست. که نتواند نشست. مقابل نشستنی، آرام ناگرفتنی. تمام ناشدنی. رجوع به نانشسته شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ دَ)
نشستن:
چون با دگری فرانشیند
خواهد که وجود تو نبیند.
نظامی.
رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
ننشسته. ایستاده. قائم. برپا. مقابل نشسته، آرام ناگرفته:
در هر سر موی زلف شستت
صد ف تنه نانشسته داری.
نظامی.
آن قلزم نانشسته از موج
وآن ماه جدافتاده از اوج.
نظامی.
مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نانشسته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ مُ کَ دَ)
بازنشستن، پائین نشستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ)
مقابل نشستن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نشستن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ عَ رَ)
نشستن. مقابل شستن. رجوع به شستن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ننوشتن. نانگاشتن. مقابل نوشتن. رجوع به نوشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ رَ)
سوار شدن. (از برهان) (غیاث) (آنندراج) .رکوب. (از تاج المصادر بیهقی). رکب: هرگاه خزینه دار ملک برنشستی و جایی رفتی و یوسف با او بودی... (ترجمه طبری بلعمی). نصر سیار... آخرسالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت. (ترجمه طبری بلعمی). ابوبکر بیرون آمد و اسبش آورده بودند برننشست و همچنان پیاده میرفت. عبدالرحمان گفت برنشین همچنان برننشست تا سه کرت گفت برنشین و برننشست و همچنان پیاده میرفت. (ترجمه طبری بلعمی).
به شبگیر شاپور یل برنشست
همی رفت جوشان کمانی بدست.
فردوسی.
بدو داد اسب و دو دستش ببست
وز آن پس بفرمود تا برنشست.
فردوسی.
ز اسپ اندر آمد دو دستش ببست
به پیش اندر افکند و خود برنشست.
فردوسی.
در این میانه که او می نخورد و برننشست
شنیده ای که دل خلق هیچ بود بجای ؟
فرخی.
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
عنصری.
برنشست و به در حصار شد پدر (امیر خلف) چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد. (تاریخ سیستان). لشکر برنشستند اندر شب و بهزیمت از شهر بیرون شدند. (تاریخ سیستان). میر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت. (تاریخ بیهقی) .پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشک سپید رفت. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی).
به کس روی منمای جز گاه گاه
به هر هفته ای برنشین با سپاه.
اسدی.
چو تنها بوی رنج برده بسی
مده اسب تا برنشیند کسی.
اسدی.
مظلومان را انصاف دادی چون برنشستی. (قصص الانبیاء ص 79). چون طالوت آنرا بدید برنشست و همه سیصدوسیزده کس بودند. (قصص الانبیاء ص 144). مردی را اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. (سفرنامۀ ناصرخسرو). سواری فرودآمد تا نعل بازگیرد... و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). و از ایشان سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). آنگاه برخاستی و برنشستی و به کاخ رفتی. (تاریخ بخارا ص 9). اسب یحیی را آوردند تا برنشیند. (تاریخ بیهق).
با وشاقان خاص گیسودار
شاه افلاک برنشست آخر.
خاقانی.
با جمعی از خواص ممالیک خویش برنشست و به مدد جمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294). از سر حمیت برنشستند و از راه بکرآباد روی به مدافعت ایشان نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74).
بر این ابلق که آمد شد گزیند
چو این آمد فرود آن برنشیند.
نظامی.
دلا منشین که یاران برنشستند
بنه بربندکایشان رخت بستند.
نظامی.
کمین سازان محنت برنشستند
یزک داران طاقت را شکستند.
نظامی.
شبی برنشست از فلک درگذشت
بتمکین و جاه از ملک درگذشت.
سعدی.
اقتضاب، بر اشتر پیش از ریاضت برنشستن. (دهار). مرکوب، آنچه برو نشینند چون اسب و ستور و جز آن. (دهار).
- برنشستن کوسه، از مراسم ایرانیان قدیم بود که به اول بهار مردی کوسه بر خری برمی نشست و بعنوان وداع با زمستان از مردم چیزی می ستاند. رجوع به التفهیم ص 256 شود.
- به تخت برنشستن، جلوس کردن. پادشاهی کردن:
بیامد به تخت پدر برنشست
به شاهی کمر بر میان بر ببست.
فردوسی.
بیامد به تخت مهی برنشست
میان تنگ بسته گشاده دو دست.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ دَ)
نشستن. جلوس. قعود:
شمعبخواهد نشست بازنشین ای غلام
روی تو دیدن بشب روز نماید تمام.
سعدی (طیبات).
لغت نامه دهخدا
چسبانیدن خمیربدیوارتنور. یانان بستن درتنورکسی. آرمیدن باوی جماع کردن: تنوری گرم دیدونان دراوبست. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندانستن
تصویر ندانستن
تمیز ناکردن، تشخیص ندادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرانشستن
تصویر فرانشستن
نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنشستن
تصویر بازنشستن
گوشه گیری کردن، کنار رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشستن
تصویر برنشستن
سوار شدن (براسب و مانند آن)، نشستن برتخت شاهی جلوس براریکه سلطنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورنشستن
تصویر ورنشستن
سوارشدن (بر اسب و استر و گردونه و غیره) برنشستن
فرهنگ لغت هوشیار
نان رابقطعات تقسیم کردن خرد کردن نان، عقددوستی وبرادری بستن: باجان من شکسته بسته برخوان ودادنان شکسته. (تحفه العراقین. قر. 112) یانان کسی راشکستن، برسفره وی غذاخوردن: سرش رابشکن ونانش رامشکن خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشستن
تصویر برنشستن
((~. نِ شَ تَ))
سوار شدن، نشستن بر تخت شاهی
فرهنگ فارسی معین