خورندۀ نان. که حریص به نان خوردن است. که حرص نان دارد: بهر نان در خویش حرص ار دیدمی اشکم نانخواره را بدریدمی. مولوی. ، نان خور. وظیفه بر. مستمری بگیر. وظیفه خور: گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخوار گشت سوزنی پیر دعاگوی تو از نانخوارگان. سوزنی. رجوع به نانخور شود
خورندۀ نان. که حریص به نان خوردن است. که حرص نان دارد: بهر نان در خویش حرص ار دیدمی اشکم نانخواره را بدریدمی. مولوی. ، نان خور. وظیفه بر. مستمری بگیر. وظیفه خور: گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخوار گشت سوزنی پیر دعاگوی تو از نانخوارگان. سوزنی. رجوع به نانخور شود
زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نان خوٰاه
زِنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعمِ کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسِم، جِوانی، نَغَن، نَغنَخوٰاد، نَغنَخوٰالان، نان خوٰاه
آنکه طلب نان کند، نان خواهنده کنایه از فقیر زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه
آنکه طلب نان کند، نان خواهنده کنایه از فقیر زِنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعمِ کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسِم، جِوانی، نَغَن، نَغنَخوٰاد، نَغنَخوٰالان، نانخوٰاه
خونخوار. خورندۀ خون. خون آشام، خونریز. کنایه از بسیار سفاک. کنایه از بیرحم. (یادداشت مؤلف) : (بلوچان) مردمانیند دزدپیشه و شبانان ناپاک و خونخواره. (حدود العالم). (مردم ساروان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خونخواره. (حدود العالم). بترسید از آن تیز و خونخواره مرد که او را ز باد اندر آرد بگرد. فردوسی. چنین گفت کز آمدن چاره نیست چو تو در جهان نیز خونخواره نیست. فردوسی. بدو گفت کای ترک خونخواره مرد ز ایران سپه جنگ با تو که کرد. فردوسی. تا کنون از فزع ناوک خونخوارۀ تو نشدی هیچ گرازی ز نشیبی بفراز. فرخی (دیوان ص 200). خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون آهسته خور که خون دل من همی خوری. فرخی. بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد زان ناوک خونخواره و زان نیزۀ قتال. فرخی. پیچیده بمسکین تن من در شب و در روز همواره ستمکاره و خونخواره دو مار است. ناصرخسرو. چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواره دزد کوهمی کوشد همیشه کز تو برباید سلب. ناصرخسرو. و مردم سلاحور و پیاده رو و دزد و خونخواره باشند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141). دل خاک آن خونخواره شد تا آب او یکباره شد صیدی کزو آواره شد خاکش بهست ازخون او. خاقانی. بر پر از این دام که خونخواره ای است زیرکی از بهر چنین چاره ایست. نظامی. چه کرد آن رهزن خونخوارۀ من جز آتش پاره ای درباره من. نظامی. نیندیشد از هیچ خونخواره ای مگر کزضعیفی و بیچاره ای. نظامی. سپاهی دگر زان ستمکاره تر بحرب آمد از شیر خونخواره تر. نظامی. ای خداوند هفت سیاره پادشاهی فرست خونخواره تا که در دشت را چو دشت کند جوی خون آورد به جوباره عدد مردمان بیفزاید هر یکی را کند دوصد پاره. کمال الدین اسماعیل. چون زمین و چون جنین خونخواره ام تا که عاشق گشته ام این کاره ام. مولوی. در کف شیر نر خونخواره ای غیر تسلیم و رضا کو چاره ای. مولوی. کسی گفت حجاج خونخواره ای است دلش همچو سنگ سیه پاره ای است. سعدی (بوستان). ور بسختی و بزشتی پی او خواهی بود تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری. سعدی. ای که گفتی مرو اندر پی خونخوارۀ خویش با کسی گوی که در دست عنانی دارد. سعدی
خونخوار. خورندۀ خون. خون آشام، خونریز. کنایه از بسیار سفاک. کنایه از بیرحم. (یادداشت مؤلف) : (بلوچان) مردمانیند دزدپیشه و شبانان ناپاک و خونخواره. (حدود العالم). (مردم ساروان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خونخواره. (حدود العالم). بترسید از آن تیز و خونخواره مرد که او را ز باد اندر آرد بگرد. فردوسی. چنین گفت کز آمدن چاره نیست چو تو در جهان نیز خونخواره نیست. فردوسی. بدو گفت کای ترک خونخواره مرد ز ایران سپه جنگ با تو که کرد. فردوسی. تا کنون از فزع ناوک خونخوارۀ تو نشدی هیچ گرازی ز نشیبی بفراز. فرخی (دیوان ص 200). خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون آهسته خور که خون دل من همی خوری. فرخی. بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد زان ناوک خونخواره و زان نیزۀ قتال. فرخی. پیچیده بمسکین تن من در شب و در روز همواره ستمکاره و خونخواره دو مار است. ناصرخسرو. چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواره دزد کوهمی کوشد همیشه کز تو برباید سلب. ناصرخسرو. و مردم سلاحور و پیاده رو و دزد و خونخواره باشند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141). دل خاک آن خونخواره شد تا آب او یکباره شد صیدی کزو آواره شد خاکش بهست ازخون او. خاقانی. بر پر از این دام که خونخواره ای است زیرکی از بهر چنین چاره ایست. نظامی. چه کرد آن رهزن خونخوارۀ من جز آتش پاره ای درباره من. نظامی. نیندیشد از هیچ خونخواره ای مگر کزضعیفی و بیچاره ای. نظامی. سپاهی دگر زان ستمکاره تر بحرب آمد از شیر خونخواره تر. نظامی. ای خداوند هفت سیاره پادشاهی فرست خونخواره تا که در دشت را چو دشت کند جوی خون آورد به جوباره عدد مردمان بیفزاید هر یکی را کند دوصد پاره. کمال الدین اسماعیل. چون زمین و چون جنین خونخواره ام تا که عاشق گشته ام این کاره ام. مولوی. در کف شیر نر خونخواره ای غیر تسلیم و رضا کو چاره ای. مولوی. کسی گفت حجاج خونخواره ای است دلش همچو سنگ سیه پاره ای است. سعدی (بوستان). ور بسختی و بزشتی پی او خواهی بود تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری. سعدی. ای که گفتی مرو اندر پی خونخوارۀ خویش با کسی گوی که در دست عنانی دارد. سعدی
پارچه ای که برای جامه کردن به اندازه نیست: این یک ذرع پارچه ناقواره است، هیچ قسم جامه با آن نتوان کرد به علت کمی آن. (یادداشت مؤلف) ، در تداول، نامتناسب. ناجور. بی قواره
پارچه ای که برای جامه کردن به اندازه نیست: این یک ذرع پارچه ناقواره است، هیچ قسم جامه با آن نتوان کرد به علت کمی آن. (یادداشت مؤلف) ، در تداول، نامتناسب. ناجور. بی قواره
قطعه ای از نان. قطعۀ نان. لبی نان. تکۀنان. کسره: هرکه همت او برای طعمه است درزمرۀ بهایم معدود گردد چون سگی گرسنه که به استخوانی شاد شود و به نان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه). شه چونان پارۀ شبان را دید شربتی آب خورد و دست کشید. نظامی. ، زمینی است که پادشاه به چاکر خود برای معیشت و گذران او مرحمت نماید. (آنندراج). کنایه از اقطاع و تیول و مانند آن است. اقطاع. مستمری. جیره. مواجب. مرسوم. اجری: او را قبول کرد و اعزازفرمود و در شیراز نان پاره داد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 46). و لشکر را از خواسته توانگر کرد و عدل بگسترد و امیران را نان پاره و اقطاع داد. (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). و شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی شدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 166). و قباد شوکت دفع عرب نداشت با ایشان صلح کرد و نان پاره ای داد ایشان را. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 85). و آن اعمال و ولایتها را چون شروان و شکی ودیگر اعمال به نان پاره بدیشان داد تا آن ثغر مضبوط ماند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95). نان پاره که حشم را ارزانی داشتند از او بازنگرفتندی و به وقت خویش بر عادت معهود سال و ماه بدو میرسانیدندی. (نوروزنامه). جامه بر تن پاره کرد از جور بی نان پارگی در غم بی جامگان مانده ست و بی نان پارگان. سوزنی. ندارم سپاس خسان چون ندارم سوی مال و نان پاره میل و نزاعی. خاقانی. شکر دارم که فیض انعامش داد نان پاره و آبروی مرا. خاقانی. و نان پارۀ او به دیگری از بندگان دادن که به کفایت امور و سد ثغور و موافقت جمهورقیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39). هر یک را از آن ولایت اقطاعی و نان پاره ای معین فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 67). فرمودند حالی را به جرجانیه رود وآن جایگاه باشد تا اندیشۀ تشریف و تدبیر کار و ترتیب نان پارۀ او به امضا رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 125). شاه نان پاره ای به منت خویش بنده را داده بد ز نعمت خویش. نظامی. کند تازه نان پارۀ هر کسی در آن باره سازد نوازش بسی. نظامی
قطعه ای از نان. قطعۀ نان. لبی نان. تکۀنان. کسره: هرکه همت او برای طعمه است درزمرۀ بهایم معدود گردد چون سگی گرسنه که به استخوانی شاد شود و به نان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه). شه چونان پارۀ شبان را دید شربتی آب خورد و دست کشید. نظامی. ، زمینی است که پادشاه به چاکر خود برای معیشت و گذران او مرحمت نماید. (آنندراج). کنایه از اقطاع و تیول و مانند آن است. اقطاع. مستمری. جیره. مواجب. مرسوم. اجری: او را قبول کرد و اعزازفرمود و در شیراز نان پاره داد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 46). و لشکر را از خواسته توانگر کرد و عدل بگسترد و امیران را نان پاره و اقطاع داد. (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). و شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی شدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 166). و قباد شوکت دفع عرب نداشت با ایشان صلح کرد و نان پاره ای داد ایشان را. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 85). و آن اعمال و ولایتها را چون شروان و شکی ودیگر اعمال به نان پاره بدیشان داد تا آن ثغر مضبوط ماند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95). نان پاره که حشم را ارزانی داشتند از او بازنگرفتندی و به وقت خویش بر عادت معهود سال و ماه بدو میرسانیدندی. (نوروزنامه). جامه بر تن پاره کرد از جور بی نان پارگی در غم بی جامگان مانده ست و بی نان پارگان. سوزنی. ندارم سپاس خسان چون ندارم سوی مال و نان پاره میل و نزاعی. خاقانی. شکر دارم که فیض انعامش داد نان پاره و آبروی مرا. خاقانی. و نان پارۀ او به دیگری از بندگان دادن که به کفایت امور و سد ثغور و موافقت جمهورقیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39). هر یک را از آن ولایت اقطاعی و نان پاره ای معین فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 67). فرمودند حالی را به جرجانیه رود وآن جایگاه باشد تا اندیشۀ تشریف و تدبیر کار و ترتیب نان پارۀ او به امضا رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 125). شاه نان پاره ای به منت خویش بنده را داده بد ز نعمت خویش. نظامی. کند تازه نان پارۀ هر کسی در آن باره سازد نوازش بسی. نظامی
ناخن پال. داخس. (ناظم الاطباء). ورمی باشد مایل به سرخی نزدیک به ناخن که درد عظیم کند و او را کژدمه نیز خوانند. و به عربی داخس گویند. (فرهنگ جهانگیری) (شعوری). رجوع به ناخن پال و ناخن خاره شود
ناخن پال. داخس. (ناظم الاطباء). ورمی باشد مایل به سرخی نزدیک به ناخن که درد عظیم کند و او را کژدمه نیز خوانند. و به عربی داخس گویند. (فرهنگ جهانگیری) (شعوری). رجوع به ناخن پال و ناخن خاره شود
نهری است عظیم که از جیحون برگرفته اند و بر این عمارت فراوان و زراعت بی پایان کرده مثل گاوخواره. رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 213 شود. و قیل غارا بخشنه بسته فراسخ نهر یأخذمن جیحون فیه عمارهالرستاق الی المدینه و یسمی هذاالنهر گاوخواره. تفسیره، آکل البقر و هو نهر عرضه خمسه اذرع و عمقه نحو قامتین. (صوره الاقالیم اصطخری)
نهری است عظیم که از جیحون برگرفته اند و بر این عمارت فراوان و زراعت بی پایان کرده مثل گاوخواره. رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 213 شود. و قیل غارا بخشنه بسته فراسخ نهر یأخذمن جیحون فیه عمارهالرستاق الی المدینه و یسمی هذاالنهر گاوخواره. تفسیره، آکل البقر و هو نهر عرضه خمسه اذرع و عمقه نحو قامتین. (صوره الاقالیم اصطخری)
آنچه که نان به آن خورده شود خواه آن چیز نمکین باشد خواه شیرین خواه ترش، به هندی سالن گویند. (غیاث اللغات). تره و ترب و پیاز و جز آن که بدان نان خورده شود. (آنندراج). صغ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). هر چیز که با نان میخورند، مانند گوشت و ماست و پنیر و جز آن. (ناظم الاطباء). خورش. ادام. قاتق. ترنانه. ابا. آنچه با نان خورند از خوردنیهای دیگر لذیذ کردن نان را. آنچه خورش و قاتق نان کنند: او جزع میکرد و صدقه به افراط میداد (عمرو لیث) روز به روزه بودن و شب به نان خشک روزه گشادن و نانخورش نخوردن. (تاریخ بیهقی ص 484). جز به نان نیست پرورش ما را جز شره نیست نانخورش ما را. سنائی. نخوت روش تو نیست بگذار چون نانخورش تو نیست بگذار. نظامی. نانخورش از سینۀ خود کن چو آب وز دل خود ساز چو آتش کباب. نظامی. نقل است که آن روز که بلائی بدو نرسیدی گفتی: الهی ! نان فرستادی نانخورش می باید، بلائی فرست تا نانخورش کنم. (تذکره الاولیاء). یکی نانخورش جز پیازی نداشت چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت. سعدی. ، ترشی آلات که جهت ازدیاد اشتها و نیکوئی هضم میخورند. (ناظم الاطباء)، مطلق خوراک. قوت روزانه. خوراک. غذا: و بعضی متقدمان آورده اند که بر دری از درها دیدیم که نوشته بودی بر این سیاق: اشتاویر موکل بر گلیگران و قیاسان گوید: که بهای نانخورش عمله و کارکنان این باروی مدت عمارت به مبلغ ششصد هزار درم رسید. (ترجمه محاسن اصفهان)
آنچه که نان به آن خورده شود خواه آن چیز نمکین باشد خواه شیرین خواه ترش، به هندی سالن گویند. (غیاث اللغات). تره و ترب و پیاز و جز آن که بدان نان خورده شود. (آنندراج). صغ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). هر چیز که با نان میخورند، مانند گوشت و ماست و پنیر و جز آن. (ناظم الاطباء). خورش. ادام. قاتق. ترنانه. ابا. آنچه با نان خورند از خوردنیهای دیگر لذیذ کردن نان را. آنچه خورش و قاتق نان کنند: او جزع میکرد و صدقه به افراط میداد (عمرو لیث) روز به روزه بودن و شب به نان خشک روزه گشادن و نانخورش نخوردن. (تاریخ بیهقی ص 484). جز به نان نیست پرورش ما را جز شره نیست نانخورش ما را. سنائی. نخوت روش تو نیست بگذار چون نانخورش تو نیست بگذار. نظامی. نانخورش از سینۀ خود کن چو آب وز دل خود ساز چو آتش کباب. نظامی. نقل است که آن روز که بلائی بدو نرسیدی گفتی: الهی ! نان فرستادی نانخورش می باید، بلائی فرست تا نانخورش کنم. (تذکره الاولیاء). یکی نانخورش جز پیازی نداشت چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت. سعدی. ، ترشی آلات که جهت ازدیاد اشتها و نیکوئی هضم میخورند. (ناظم الاطباء)، مطلق خوراک. قوت روزانه. خوراک. غذا: و بعضی متقدمان آورده اند که بر دری از درها دیدیم که نوشته بودی بر این سیاق: اشتاویر موکل بر گلیگران و قیاسان گوید: که بهای نانخورش عمله و کارکنان این باروی مدت عمارت به مبلغ ششصد هزار درم رسید. (ترجمه محاسن اصفهان)
گدا. گدائی کننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نانجوی. (آنندراج). آنکه نان طلبد. دریوزه گر: خر بد کیست خرسر شاعر خر نانخواه مام و مولی باب. سوزنی. شاه را بر گدا چه ناز رسد چون گدا نیز شاه نانخواهی است. ابن یمین
گدا. گدائی کننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نانجوی. (آنندراج). آنکه نان طلبد. دریوزه گر: خر بد کیست خرسر شاعر خر نانخواه مام و مولی باب. سوزنی. شاه را بر گدا چه ناز رسد چون گدا نیز شاه نانخواهی است. ابن یمین
تخمی است خوشبوی که بر روی نان ریزند. (انجمن آرا) (آنندراج) : نانخه. طالب الخبز. تخمی است خوشبوی که بر روی نان پاشند و بر گزیدگی عقرب طلایه کنند نافع باشد. (برهان قاطع). تخمی است خوشبوی و شبیه بزنیان که بر روی خمیر نان پاشند. (ناظم الاطباء). نانخاه. (ضریرانطاکی). سیاه تخمه. حبهالسوداء، شونیز. نانخه. نانوخیه. نانخاه. سیاه دانه. - نانخواه مدبّر، نانخواه که در سرکه بخیسانند سپس بر تابه بریان کنند. (یادداشت مؤلف)
تخمی است خوشبوی که بر روی نان ریزند. (انجمن آرا) (آنندراج) : نانخه. طالب الخبز. تخمی است خوشبوی که بر روی نان پاشند و بر گزیدگی عقرب طلایه کنند نافع باشد. (برهان قاطع). تخمی است خوشبوی و شبیه بزنیان که بر روی خمیر نان پاشند. (ناظم الاطباء). نانخاه. (ضریرانطاکی). سیاه تخمه. حبهالسوداء، شونیز. نانخه. نانوخیه. نانخاه. سیاه دانه. - نانخواه مُدَبَّر، نانخواه که در سرکه بخیسانند سپس بر تابه بریان کنند. (یادداشت مؤلف)