جدول جو
جدول جو

معنی نامکلف - جستجوی لغت در جدول جو

نامکلف
(مُ کَلْ لَ)
به تکلیف نارسیده. نابالغ. که شرعاً حکمی بر او نیست، غیرمتعهد. غیرملتزم. غیرمسؤول
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامکرر
تصویر نامکرر
آنچه تکرار نشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناخلف
تصویر ناخلف
نااهل، کنایه از فرزندی که از روش نیکوی پدر منحرف شود، فرزند ناصالح
فرهنگ فارسی عمید
(مِ گَ)
از دهات دهستان فندرسک بخش رامیان شهرستان گرگان است. در 26 هزارگزی مغرب رامیان، در دشت معتدل هوای مرطوبی واقع است و 550 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه تأمین می شود. محصولش برنج و غلات، توتون سیگار و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنعت دستی زنان آنجا کرباس و شال بافی وبافتن پارچه های ابریشمین است. نام دیگر این ده جعفرآباد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 171 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
تأنیث نامل است. (ازالمنجد). زن سخن چین. نمامه. رجوع به نامل شود، راه پاسپردۀ بسیار مسلوک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نامالیده، نمالیده، مالیده ناشده، مالش نادیده،
- تریاک نامال، شیرۀ خشخاش که هنوز آن را نمالیده اند
لغت نامه دهخدا
(مَ حَل ل / حَ)
بی محل. بی جا. نابجا. نه به محل و موقع مناسب. رجوع به بی محل شود
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
کودک بدرفتار و بی ادب. نااهل. نالایق. (آنندراج). شریر. بدذات. (ناظم الاطباء). فرزند غیرصالح. فرزند بد:
بنگر چه ناخلف پسری کز وجودتو
دارالخلافۀ پدر است ایرمان سرا.
خاقانی.
و مقاصد و اغراض وزرای وزرسگال آن است که چهار بالش مملکت به فرزند ناخلف شاه دهند. (سندبادنامه ص 161). همان مقامات پیش آید که آن روزگار را از پسر ناخلف. (سندبادنامه ص 113).
انسان عین گشت چو فرزند ناخلف
بودنش رنج خاطر و نابودنش بلا.
کمال الدین اسماعیل.
آخر آدم زاده ای، ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف.
مولوی.
دریغش مخور بر هلاک و تلف
که پیش از پدر مرده به ناخلف.
سعدی.
چند بنازپرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف.
حافظ.
پدرم روضۀ رضوان بدو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من بجوی نفروشم.
حافظ.
همه کس ناخلف پسر دارد
من بیچاره ناخلف پدرم.
؟
پسر که ناخلف افتد پدر زند چوبش
پدر چو ناخلف افتد پسر چکار کند.
؟
، فرومایۀ بدنژاد و بدسرشت. بدکار. بدعمل. ناکس. (ناظم الاطباء) :
چون رسید او پیشتر نزدیک صف
بانگ برزد شیرهان ای ناخلف.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ کَدْ دَ)
مقابل مکدر. رجوع به مکدر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَرْ رَ)
تکرارناشده. مقابل مکرر. رجوع به مکرر شود:
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشف ناشده. نهفته. مستتر. در پرده. پنهان. ناآشکار
لغت نامه دهخدا
(مُ کَمْ مَ)
ناکامل. تکمیل ناشده. ناقص
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
بی انصاف. مقابل منصف
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ایل نانکلی، از ایلات اطراف تهران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 111). از ایلات اطراف تهران و ساوه و زرند و قزوین است، در شهریار و غار مسکن دارند و چادر نشینند
لغت نامه دهخدا
(می وَ)
دهی است از دهستان حومه شهرستان ملایر، در سه هزارگزی جنوب ملایر و یک هزارگزی مغرب جادۀ ملایر به اراک. در جلگه ای معتدل با هوای مالاریاخیزی واقع است و 596 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانه تأمین میشود. محصولش غلات، انگور و محصولات صیفی است. شغل اهالی زراعت و صنعت دستی ایشان قالی بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَلْ لَ)
بی دلیل. بی استوار. که برهانی و مدلل نیست. مقابل مدلل. رجوع به مدلل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
که سلاح ندارد. بی سلاح. که اسلحۀ حرب با خود همراه ندارد، ناساخته. نابسیجیده. نامجهز.
- چشم نامسلح، بی عینک. بی ذره بین. بی دوربین
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لِ)
روان. ساده. بی تکلف. به دور از تکلف و تصنع: آن را بعبارتی شیرین سلس نامتکلف ادا کند. (فارسنامۀ ابن بلخی)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
آنچه که مسلم نیست. رجوع به مسلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
نامسلمان. غیر مسلمان. رجوع به نامسلمان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نامالوف
تصویر نامالوف
خوناپذیر آنچه بدان انس والفت نگرفته باشند مقابل مالوف
فرهنگ لغت هوشیار
ناواپو ناپوییده ناگفته ناشنوده نادیده ناچشیده آنچه که تکرار نشده: یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که می شنوم نامکرراست. (حافظ) مقابل مکرر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامسلم
تصویر نامسلم
نامسلمان، غیر مسلمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامحل
تصویر نامحل
بی جا بیجا نامناسب
فرهنگ لغت هوشیار
مالیده نشده مالش نیافته. یاتریاک نامال. شیره خشخاش که هنوز آنرا نمالیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
بی زینه بی افزار نابسیجیده آنکه سلاح نداردبی اسلحه، نامجهز ناآبادمقابل مسلح. یاچشم نامسلح. چشم بی عینک وبی دوربین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخلف
تصویر ناخلف
نا اهل، نالایق، بدرفتار و بی ادب، فرزند ناصالح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامدلل
تصویر نامدلل
بی پروهان مدلل نشده ثابت نشده مقابل مدلل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامخالف
تصویر نامخالف
اپتیارک ناپتیار سازگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامتکلف
تصویر نامتکلف
بی پیرایه بی تکلف دورازتکلف وتصنع: (بعبارتی شیرین سلس نامتکلف اداکند {مقابل متکلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخلف
تصویر ناخلف
((خَ لَ))
ناصالح، بدرفتار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامألوف
تصویر نامألوف
((مَ))
انس نگرفته، ناآشنا
فرهنگ فارسی معین
ناآشنا، نامانوس، نامعهود
متضاد: مالوف، معهود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداخلاق، بدرفتار، بدسرشت، بدنهاد، بی ادب، فاسد، نااهل، ناباب
متضاد: اهل، خلف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناتمام، ناقص
دیکشنری اردو به فارسی