جدول جو
جدول جو

معنی نامؤثر - جستجوی لغت در جدول جو

نامؤثر
(مُ ءَثْ ثِ)
بی اثر. بی تأثیر. ناسودمند. بی فایده. بی حاصل: و آنچ در این مدت سعی من ضایع و اجتهاد من نامؤثر بود به حکم آنکه اسباب را اوقات هست. (سندبادنامه ص 281). اگر شما بر سمت تدبیر من نروید و سخن مرا نامؤثر شناسید به شما همان رسد که به بوزینگان رسید. (سندبادنامه ص 80). و تأثیر تیر حدثان که از شست قصد زمان گشاد می یابد به جنۀ جلال او نامؤثر میماند. (سندبادنامۀ ص 118)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامور
تصویر نامور
(پسرانه)
مشهور، ارزنده، نام آور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نامور
تصویر نامور
نام آور، نامدار، دارای نام، معروف، مشهور
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ءَیْ یَ)
بی تأیید. ناموفق. تأییدناشده. مقابل مؤید. رجوع به مؤید شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَثْ ثَ)
نامعتبر. نااستوار. که مورد وثوق و اعتماد نیست
لغت نامه دهخدا
(مُءْ ثِ)
نعت فاعلی از ایثار. (از منتهی الارب). رجوع به ایثار شود. (از منتهی الارب، مادۀ اث ر). برگزیننده. (ناظم الاطباء). آن که فایده و سود دیگران را بر سود خود مقدم می دارد. (ناظم الاطباء). کرامت کننده. مقدم دارنده غرض دیگران را بر غرض خود. اهل ایثار. (یادداشت مؤلف). ایثارکننده. (غیاث) ، توانگر. دارا. مقابل معسر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثِ)
نعت فاعلی از تأثیر. گذارندۀ اثر و نشان. (از منتهی الارب). اثر و نشان گذارنده. (آنندراج). اثرکننده و در چیزی اثر و نشان گذارنده. هرآنچه تأثیر کند در چیزی و نشان و علامت گذارد در آن. کردگر. (ناظم الاطباء). تأثیرکننده. (غیاث). اثرکننده. تأثیرکننده. اثر گذارنده. کارگر. کاری. (یادداشت مؤلف) :... و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. (کلیله ودمنه). روزگاری تعلیمش کرد مؤثر نبود. (گلستان).
هرچند مؤثر است باران
تا دانه نیفکنی نروید.
سعدی.
- مؤثر آمدن، مؤثر شدن. تأثیر کردن. مؤثر واقع شدن. کار کردن: دمنه... دانست که افسون او درگوش شیر مؤثر آمد. (کلیله و دمنه).
- مؤثر شدن، مؤثر گردیدن. اثر کردن. تأثیر نمودن:
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.
سعدی.
، مسبب. علت. مقابل اثر. (یادداشت مؤلف) :
مقدری است نه چونان که قدرتش دوم است
مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار.
ناصرخسرو.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
- مؤثر تام، مراد از مؤثر تام علت تامه است، چنانکه مؤثر ناقص علت ناقصه است. و بالجمله هر امری که در غیر اثر کرده و موجب انفعال متأثر خود شود و یا موجب وجود متأثر خود شود مؤثر تام است. (فرهنگ علوم عقلی)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَثْ ثَ)
نعت مفعولی از تأثیر. اثر کرده شده. قبول اثر و نشان نموده. (ناظم الاطباء). رجوع به تأثیر شود
لغت نامه دهخدا
خون، (منتهی الارب)، دم، (المنجد)
لغت نامه دهخدا
ایالتی است در قسمت جنوبی بلژیک با 365 هزار نفر جمعیت، معادن زغال سنگ و آهن دارد، رود موز از آن می گذرد، کرسی این ایالت نیز نامور نامیده می شود و قریب 32 هزار تن جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
(نامْ وَ)
مرکّب از: نام + ور، پسوند اتصاف و دارندگی، از مصدر بر: بردن، (حاشیۀ برهان قاطعچ معین)، نام آور. خداوند نام و آوازه. مشهور. معروف. (برهان قاطع) (آنندراج)، مخفف نام آور. کسی که به دلیری یا دانش یا نیکی شهرت یافته باشد. (فرهنگ نظام)، معروف. مشهور. دارای نام نیک و آوازه. (ناظم الاطباء)، بلندنام. بانام. نامی. شهره. مشتهر:
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا.
ناصرخسرو.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
درویش رفت و مفلس جمشید از جهان
درویش رفت خواهی اگر نامور جمی.
ناصرخسرو.
مفخر شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری.
نظامی.
هر ناموری که او جهان داشت
بدنام کنی ز همرهان داشت.
نظامی.
حال جهان بین که سرانش که اند
نامزد نامورانش که اند.
نظامی.
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستیش به روی زمین یک نشان نماند.
سعدی.
- نامور شدن و نامور گشتن، شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن:
خاک روبی است بنده خاقانی
کز قبول تو نامور گردد.
خاقانی.
وگر نامور شد به ناراستی
دگر راست باور ندارند از او.
سعدی.
، گرامی. ممتاز. ارزنده. باارزش. نفیس. نامدار:
نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این.
خاقانی.
چندین درخت نامور که خدای تعالی آفریده است همه میوه دار. (گلستان)،
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرزجان ز خط مشکبار دوست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناموثر
تصویر ناموثر
نانوژ بی هنایش اکار نیتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناموثق
تصویر ناموثق
نااستوان آنکه مورد وثوق نیست نامعتمد مقابل موثق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامور
تصویر نامور
دارای نام، نام داده مسمی: (بنزدیک اهل حق اسم ومسمی یکی است نام و نامور)، خداوند نام وآوازه مشهودمعروف: هنر در جهان از من آمد پدید چومن نامور تخت شاهی ندید، ممتاز ارزنده: نامور تیغم با جوهر نور ظلمت ننگ نگیرم پس ازین. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامور
تصویر نامور
((وَ))
معروف، دارای نام نیک
فرهنگ فارسی معین
اسمی، بنام، سرشناس، شهره، شهیر، مشهور، معروف، نام آور، نامدار، نامی
متضاد: گمنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد