جدول جو
جدول جو

معنی ناملاطف - جستجوی لغت در جدول جو

ناملاطف
(مُ طِ)
نامهربان. که ملاطفت و نرمخوئی ندارد، بی ادب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناملایم
تصویر ناملایم
سختی، رنج، دشواری، نامطبوع، ناسازگار، درشت، خشن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بدون لفافه. در لفافه پیچیده ناشده. عریان. برهنه. آشکار
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
ناملایم. رجوع به ناملایم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یِ)
درشت. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). ناهموار. ناموافق. (ناظم الاطباء). که ملایم و موافق و سازگار نیست. که سازگاری و توافق ندارد.
- ناملایم طبع، ناسازگار. که سازگار و موافق طبع نیست. که تحمل آن دشخوار است.
، دشوار، زمخت. خشن، مزاحم. بازحمت. (ناظم الاطباء) ، امر خراب وبد. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، نامناسب. بی جا، بی رحم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
افکندن ماده شتربچۀ بی موی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). بچه را بیوکندن اشتر پیش از آنکه موی برآورده باشد. (تاج المصادر بیهقی) ، خرمای نرم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ملط. رجوع به ملط شود، مرد سبک ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه موی ریش او کم باشد. (آنندراج) ، تیر بی پر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تیر پرافتاده. (آنندراج). ج، ملط. (از اقرب الموارد) ، دزد. امعط. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ)
نیکویی کننده و نرمی نماینده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملاطفه و ملاطفت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نامالوف
تصویر نامالوف
خوناپذیر آنچه بدان انس والفت نگرفته باشند مقابل مالوف
فرهنگ لغت هوشیار
نادمساز نافروهیده زبر درشت ناهموار آنچه که موافق وسازگارنیست، درشت خشن، مزاحم، جمع ناملایمات. (ناملایمات)، جمع ناملایم. ناهموار، ناموافق، درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامخالف
تصویر نامخالف
اپتیارک ناپتیار سازگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املاط
تصویر املاط
جمع ملط، بدنهادن دست کجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاطف
تصویر ملاطف
نیکویی کننده و نرمی نماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناملایم
تصویر ناملایم
((مُ یِ))
آن چه که موافق و سازگار نیست، درشت، خشن
فرهنگ فارسی معین
خشن، سخت، ناسازگار، ناموافق
متضاد: نرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناآشنا، نامانوس، نامعهود
متضاد: مالوف، معهود
فرهنگ واژه مترادف متضاد