معمولا به شخصیت منفی در سینمای قبل از انقلاب نامرد گفته میشد. نمونه ی بارز آن، آثار قبل از انقلاب کیمیایی است. این آثار دو گروه از آدمها را که به بد یا نامرد و یا خوب و مرد تقسیم شده بودند نشان می دادند وب دین ترتیب روایت فیلم را پیش می بردند درآثاری چون ”قیصر“ این تقسیم بندی مشهود است
معمولا به شخصیت منفی در سینمای قبل از انقلاب نامرد گفته میشد. نمونه ی بارز آن، آثار قبل از انقلاب کیمیایی است. این آثار دو گروه از آدمها را که به بد یا نامرد و یا خوب و مرد تقسیم شده بودند نشان می دادند وب دین ترتیب روایت فیلم را پیش می بردند درآثاری چون ”قیصر“ این تقسیم بندی مشهود است
فرومایه. نااهل. مرادف ناکس. (آنندراج). ناکس. (غیاث اللغات). بی غیرت. ناکس. بی قدر. فرومایه. دون. پست فطرت. بدسرشت. (از ناظم الاطباء). بی مروت. نامرد. آنکه آئین مردی و مردمی نداند: گرچه نامردم است آن ناکس بشود هیچ از دلم ؟ برگس. رودکی. مظفر باش و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله. فرخی. بلی مردم دور نامردمند نه بر انجمن فتنه برانجمند. نظامی. قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت که در طویلۀ نامردمم بباید ساخت. سعدی. نگویم مراعات مردم بکن کرم پیش نامردمان کم بکن. سعدی. هرکه نامردم بود عذرش بنه چون به چشمش درنیامد مردمی. سعدی. بزرگی بایدت در مردمی کوش که دولت گرد نامردم نگردد. امیرخسرو (از آنندراج)
فرومایه. نااهل. مرادف ناکس. (آنندراج). ناکس. (غیاث اللغات). بی غیرت. ناکس. بی قدر. فرومایه. دون. پست فطرت. بدسرشت. (از ناظم الاطباء). بی مروت. نامرد. آنکه آئین مردی و مردمی نداند: گرچه نامردم است آن ناکس بشود هیچ از دلم ؟ برگس. رودکی. مظفر باش و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله. فرخی. بلی مردم دور نامردمند نه بر انجمن فتنه برانجمند. نظامی. قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت که در طویلۀ نامردمم بباید ساخت. سعدی. نگویم مراعات مردم بکن کرم پیش نامردمان کم بکن. سعدی. هرکه نامردم بود عذرش بنه چون به چشمش درنیامد مردمی. سعدی. بزرگی بایدت در مردمی کوش که دولت گرد نامردم نگردد. امیرخسرو (از آنندراج)
نیامدن. ناآمدن. مقابل آمدن. رجوع به آمدن شود: کان در نظر رای تو نامد زحقیری آن چیست که خود رای تو را در نظر آمد. انوری. ز ما خود خدمتی شایسته ناید که شادروان عزت را بشاید. نظامی. در این آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند. نظامی. سخن کان از سر اندیشه ناید نوشتن را و گفتن را نشاید. نظامی. گرچه بود از عشق جانم پرسخن یک زبان نامد زبانم کارگر. عطار. نامد گه آن آخر کز پرده برون آئی آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی ؟ عطار. شرمت نامد از آن وجودی کآن را به نفس نفس قیام است. عطار. گفت من از خودنمائی نامدم جز به خواری و گدائی نامدم. مولوی. کشته گردید از بنی طی چند مرد یک دل از اهل دلی نامد به درد. صهبا
نیامدن. ناآمدن. مقابل آمدن. رجوع به آمدن شود: کان در نظر رای تو نامد زحقیری آن چیست که خود رای تو را در نظر آمد. انوری. ز ما خود خدمتی شایسته ناید که شادروان عزت را بشاید. نظامی. در این آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند. نظامی. سخن کان از سر اندیشه ناید نوشتن را و گفتن را نشاید. نظامی. گرچه بود از عشق جانم پرسخن یک زبان نامد زبانم کارگر. عطار. نامد گه آن آخر کز پرده برون آئی آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی ؟ عطار. شرمت نامد از آن وجودی کآن را به نفس نفس قیام است. عطار. گفت من از خودنمائی نامدم جز به خواری و گدائی نامدم. مولوی. کشته گردید از بنی طی چند مرد یک دل از اهل دلی نامد به درد. صهبا
بی مروت. (آنندراج) (فرهنگ نظام) ، ناکس. بی غیرت. (ناظم الاطباء). بی حمیت. بی عار و ننگ. بی تعصب. بی رگ. بی درد. بی عار. که مردانگی وشجاعت و دلیری ندارد. دشنام گونه ای است: دمان طوس نامرد ناهوشیار چرا برد لشکر به سوی حصار. فردوسی. فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست. ناصرخسرو. به نزد چون تو ناجنسی چه دانائی چه نادانی بدست چون تونامردی چه نرم آهن چه روهینا. سنائی. و این مشتی بازاری غوغائی خارجی طبع ناصبی... نامرد را چه محمل باشد. (کتاب النقض ص 415). بر چنین قلعه مرد یابد بار نیست نامرد را در این دز کار. نظامی. اگر غیرت بری بادرد باشی وگر بی غیرتی نامرد باشی. نظامی. هرکه بی باکی کند در راه دوست رهزن مردان شد و نامرد اوست. مولوی. تا بدین دام و رسن های هوا مرد تو گردد ز نامردان جدا. مولوی. عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم گر من این عهد به پایان نبرم نامردم. سعدی. دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته ست نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم. سعدی. نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز. سعدی. ، بزدل. (آنندراج). ترسو. (فرهنگ نظام). ترسو. جبان. (از ناظم الاطباء). بددل. ترسنده. بی ثبات و بی استقامت: مرد جانان نه ای مکن دعوی زآنکه نامرد مرد جانان نیست. عطار. گر کار جهان به زور بودی و نبرد مرد از سر نامرد برآوردی گرد. پوریای ولی. ، حریص. آزمند. (از ناظم الاطباء) : نامردان پای آبله کردند و مردان تن آبله کردند. (کیمیای سعادت) ، آنکه بر زنان قادر نباشد. (آنندراج). عنّین. (منتهی الارب). مردی که قادر بر جماع نباشد. (فرهنگ نظام). کسی که با زن نزدیکی نتواند. (ناظم الاطباء). که مردی ندارد. که فاقد رجولیت است. که بر انجام دادن وظایف زناشوئی توانا نیست: خاطرم بکر و دهر نامرد است نزد نامرد بکر بی خطر است. خاقانی. با دانش من نساخت دهر آری دانش بکر است و دهر نامرد است. خاقانی. ، آنکه مرد نیست: نه هر کو زن بود نامرد باشد زن آن مرد است کو بیدرد باشد. نظامی
بی مروت. (آنندراج) (فرهنگ نظام) ، ناکس. بی غیرت. (ناظم الاطباء). بی حمیت. بی عار و ننگ. بی تعصب. بی رگ. بی درد. بی عار. که مردانگی وشجاعت و دلیری ندارد. دشنام گونه ای است: دمان طوس نامرد ناهوشیار چرا برد لشکر به سوی حصار. فردوسی. فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست. ناصرخسرو. به نزد چون تو ناجنسی چه دانائی چه نادانی بدست چون تونامردی چه نرم آهن چه روهینا. سنائی. و این مشتی بازاری غوغائی خارجی طبع ناصبی... نامرد را چه محمل باشد. (کتاب النقض ص 415). بر چنین قلعه مرد یابد بار نیست نامرد را در این دز کار. نظامی. اگر غیرت بری بادرد باشی وگر بی غیرتی نامرد باشی. نظامی. هرکه بی باکی کند در راه دوست رهزن مردان شد و نامرد اوست. مولوی. تا بدین دام و رسن های هوا مرد تو گردد ز نامردان جدا. مولوی. عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم گر من این عهد به پایان نبرم نامردم. سعدی. دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته ست نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم. سعدی. نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز. سعدی. ، بزدل. (آنندراج). ترسو. (فرهنگ نظام). ترسو. جبان. (از ناظم الاطباء). بددل. ترسنده. بی ثبات و بی استقامت: مرد جانان نه ای مکن دعوی زآنکه نامرد مرد جانان نیست. عطار. گر کار جهان به زور بودی و نبرد مرد از سر نامرد برآوردی گرد. پوریای ولی. ، حریص. آزمند. (از ناظم الاطباء) : نامردان پای آبله کردند و مردان تن آبله کردند. (کیمیای سعادت) ، آنکه بر زنان قادر نباشد. (آنندراج). عِنّین. (منتهی الارب). مردی که قادر بر جماع نباشد. (فرهنگ نظام). کسی که با زن نزدیکی نتواند. (ناظم الاطباء). که مردی ندارد. که فاقد رجولیت است. که بر انجام دادن وظایف زناشوئی توانا نیست: خاطرم بکر و دهر نامرد است نزد نامرد بکر بی خطر است. خاقانی. با دانش من نساخت دهر آری دانش بکر است و دهر نامرد است. خاقانی. ، آنکه مرد نیست: نه هر کو زن بود نامرد باشد زن آن مرد است کو بیدرد باشد. نظامی
مرکّب از: نام + یدن، پسوند مصدری، پهلوی: نامینیتن (نام گذاشتن)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، نام گذاشتن. (فرهنگ نظام)، اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء)، تسمیه. نام نهادن. موسوم کردن. نام دادن، کسی را به نام خواندن. احضار کردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، طلب کردن. خواندن. بانگ زدن. آواز کردن. نام بر زبان آوردن. (ناظم الاطباء)، اسم بردن. خواندن، نامزد کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، یاد دادن. (ناظم الاطباء) ، ترجمه. (یادداشت مؤلف)
مُرَکَّب اَز: نام + یدن، پسوند مصدری، پهلوی: نامینیتن (نام گذاشتن)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، نام گذاشتن. (فرهنگ نظام)، اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء)، تسمیه. نام نهادن. موسوم کردن. نام دادن، کسی را به نام خواندن. احضار کردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، طلب کردن. خواندن. بانگ زدن. آواز کردن. نام بر زبان آوردن. (ناظم الاطباء)، اسم بردن. خواندن، نامزد کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، یاد دادن. (ناظم الاطباء) ، ترجمه. (یادداشت مؤلف)
ناشمردن. نشماردن. شماره نکردن. مقابل شمردن. رجوع به شمردن شود، به حساب نیاوردن. منظور نداشتن. نپنداشتن: مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد. (کلیله و دمنه)
ناشمردن. نشماردن. شماره نکردن. مقابل شمردن. رجوع به شمردن شود، به حساب نیاوردن. منظور نداشتن. نپنداشتن: مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد. (کلیله و دمنه)
پستی. حقارت. (ناظم الاطباء). فرومایگی. دنائت، بی حمیتی. بی غیرتی. بی مروتی. بی رگی. بی تعصبی. ناجوانمردی: ز نامردی و خواب ایرانیان برآشفت رستم چو شیر ژیان. فردوسی. نشاندند حرم ها را (حرم سلطان محمد محمودغزنوی را هنگام بردن به قلعۀ مندیش) در عماری ها... و بسیاری نامردی رفت در معنی تفتیش و زشت گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 67). ای بدل کرده دین به نامردی چند از این نان و چند از این خوردی. سنائی. گفت هیهات خون خود خوردی این چه نااهلی است و نامردی. سعدی. از آن بی حمیت بباید گریخت که نامردیش آب مردم بریخت. سعدی. ، جبن. ترس. (ناظم الاطباء). دلیری و مردانگی نداشتن: در حلقۀ کارزار جان دادن بهتر که گریختن به نامردی. سعدی. ، عنن. نزدیکی با زن نتوانستن. (ناظم الاطباء). عنانه. عنینه. تعنینه. (از منتهی الارب). مردی نداشتن. از انجام دادن وظایف شوهری و زناشوئی عاجز بودن
پستی. حقارت. (ناظم الاطباء). فرومایگی. دنائت، بی حمیتی. بی غیرتی. بی مروتی. بی رگی. بی تعصبی. ناجوانمردی: ز نامردی و خواب ایرانیان برآشفت رستم چو شیر ژیان. فردوسی. نشاندند حرم ها را (حرم سلطان محمد محمودغزنوی را هنگام بردن به قلعۀ مندیش) در عماری ها... و بسیاری نامردی رفت در معنی تفتیش و زشت گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 67). ای بدل کرده دین به نامردی چند از این نان و چند از این خوردی. سنائی. گفت هیهات خون خود خوردی این چه نااهلی است و نامردی. سعدی. از آن بی حمیت بباید گریخت که نامردیش آب مردم بریخت. سعدی. ، جبن. ترس. (ناظم الاطباء). دلیری و مردانگی نداشتن: در حلقۀ کارزار جان دادن بهتر که گریختن به نامردی. سعدی. ، عنن. نزدیکی با زن نتوانستن. (ناظم الاطباء). عَنانه. عنینه. تعنینه. (از منتهی الارب). مردی نداشتن. از انجام دادن وظایف شوهری و زناشوئی عاجز بودن