جدول جو
جدول جو

معنی نامدلل - جستجوی لغت در جدول جو

نامدلل
(مُ دَلْ لَ)
بی دلیل. بی استوار. که برهانی و مدلل نیست. مقابل مدلل. رجوع به مدلل شود
لغت نامه دهخدا
نامدلل
بی پروهان مدلل نشده ثابت نشده مقابل مدلل
تصویری از نامدلل
تصویر نامدلل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامدار
تصویر نامدار
(پسرانه)
مشهور، دارای آوازه و شهرت بسیار، مشهور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نامدار
تصویر نامدار
نامی، بنام، نیک نام، معروف
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لِ)
نامسلمان. غیر مسلمان. رجوع به نامسلمان شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ دَ / دِ)
از: نام + دار، دارنده، مشهور. معروف. نامی. نام آور. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مشهور در دلیری یاعلم یا هنر یا نیکی. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. دارای آوازه. نیکنام. سرافراز. بزرگوار. باعزت. باآبرو. (از ناظم الاطباء). سرشناس. شهره. مشتهر. صاحب نام. بلندآوازه. بلندنام: پس نصر بن سیار مالک بن عمرو الحمامی را به حرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد. (ترجمه طبری بلعمی).
هزار و صد و ده تن آمد شمار
بزرگان روم آنکه بد نامدار.
فردوسی.
فرستادۀ قیصر نامدار
سوی خانه رفت از بر شهریار.
فردوسی.
بکشتند هر کس که بد نامدار
همی تاخت با ویژگان شهریار.
فردوسی.
دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست
جسری بر آب جیحون محمود نامدار.
منوچهری.
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران.
منوچهری.
اینک لشکری قوی می آید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را. (تاریخ بیهقی ص 658).
اگر او نبودی چنین نامدار
ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار.
اسدی.
شاید که ندانیم نفایه
چون سوی خیار نامدارم.
ناصرخسرو.
نهان آشکاره کس ندیده ست
جز از تعلیم حری نامداری.
ناصرخسرو.
ای ز فضل تو نامدار عرب
وی ز جود تو سرفراز عجم.
مسعودسعد.
واجب کند که مرتفع و محتشم بود
ایوان نامور به خداوند نامدار.
امیرمعزی (از آنندراج).
خواهی نهیش نام منوچهر نامجو
خواهی کنیش نام فریبرز نامدار.
خاقانی.
مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامداردر متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 5).
دل قوی شد بزرگواران را
زنده شد نام نامداران را.
نظامی.
روزی ملکی ز نامداران
میرفت برسم شهریاران.
نظامی.
در صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستگاران.
نظامی.
چون سخن گفتی امام نامدار
خلق آنجا جمع گشتی بی شمار.
عطار.
بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار.
سعدی.
به نام نامداری شد گهرسنج
که تیغش ملک را ماری است بر گنج.
وحشی.
- نامدار شدن، شهره گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن:
یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار.
فردوسی.
نامدار و مفتخر شد درۀ یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب.
ناصرخسرو.
- نامدار کردن، به شهرت رساندن. مفتخر و مشهور کردن:
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سرابنای عصر کرد مرا نامدار.
خاقانی.
تا نکند شرع ترا نامدار
نامزد شعر مشو زینهار.
نظامی.
، سردار. صاحب منصب. پهلوان سپاه. مهتر:
از ایرانیان کشته بد سی هزار
هزار وصد و شصت و شش نامدار.
دقیقی.
وز آن دشمنان کشته بد صد هزار
از آن هشتصد سرکش و نامدار.
دقیقی.
همه نامداران جوشن وران
برفتند با گرزهای گران.
فردوسی.
به گشتاسب گفت ای پدر گوش دار
که تندی نه خوش آید از نامدار.
فردوسی.
که ای نامداران گردن فراز
به رای شما هر کسی را نیاز.
فردوسی.
سواران ز پس بود و خاقان ز پیش
همی راند با نامداران خویش.
فردوسی.
همه نامداران پرخاش جوی
ز خشکی به دریا نهادند روی.
فردوسی.
نامداران و موبدان سپاه
همه گرد آمدند بر در شاه.
نظامی.
پس از رنج سرما و باران و سیل
نشستند با نامداران خیل.
سعدی.
- نامدار شدن، مهتری یافتن. به نام و شهرت رسیدن:
چو رفت از میان نامور شهریار
پسر (جمشید) شد بجای پدر نامدار.
فردوسی.
، نامداران، معاریف. بزرگان. اعیان:
چنین گفت با نامداران شهر
هر آن کس که اواز خرد داشت بهر.
فردوسی.
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.
فردوسی.
همه پهلوانان لشکرش را
همه نامداران کشورش را.
فردوسی.
، ذواسم. (افضل الدین طبیب، از مقدمۀ لغت نامه ص 78). صاحب اسم، جوهر و ذات:
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل تیزهش بود جویا.
ناصرخسرو.
، نفیس. زبده. منتخب. ارزنده. گزین. خوب. مرغوب. گرامی. جالب:
به گنج اندرون آنچه بد نامدار
گزیدند زربفت چینی هزار.
فردوسی.
فرودآمد از بارۀ نامدار
بسی آفرین خواند بر شهریار.
فردوسی.
بپرسید و گفت این دژ نامدار
چه جای است و چند است در وی سوار.
فردوسی.
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی
میان دشتی سیراب ناشده ز مطر.
فرخی.
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار.
فرخی.
این نیز حصاری بوده سخت استوار و نامدار. (تاریخ بیهقی).
درآمد بدان درۀ نامدار
یکی کوه جنبان بدید آشکار.
اسدی.
که افکند نام از بزرگان حرب ؟
مگر خنجر نامدار علی.
ناصرخسرو.
- افسر نامدار:
همه پاک با طوق و با گوشوار
به سر بر بزر افسر نامدار.
فردوسی.
- انجمن نامدار:
ببینی کز این یکتن پیلتن
چه آید بدان نامدار انجمن.
فردوسی.
پر از درد بنشست با رای زن
چنین گفت با نامدار انجمن.
فردوسی.
- تخمۀ نامدار:
نبیر جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمۀ نامدار.
فردوسی.
- گوهر نامدار:
هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار.
فردوسی.
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند وز گوهر نامدار.
فردوسی.
- لشکر نامدار:
گزین کرد ازآن لشکر نامدار
سواران شمشیر زن صد هزار.
فردوسی.
بدانگونه آن لشکر نامدار
بیامدروارو سوی کارزار.
فردوسی.
دودستش ببستند و بردند خوار
پراکنده شد لشکر نامدار.
فردوسی.
- نامۀ نامدار:
هم اندر زمان پیش او شد سوار
به دست اندرون نامۀ نامدار.
فردوسی.
- نیزۀ نامدار:
چو او را بدیدند گردان چنین
که آن نیزۀ نامدار گزین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
آنچه که مسلم نیست. رجوع به مسلم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
شهری است از شهرهای مغرب در جهت شرقی ’لمطه’... و گویند ’تامدنت’ است و آن شهری است در تنگه بین دو کوه در سندوعر، و آن را کشتزارهای وسیعی است و گندم آن معروف است و گویا این هر دو شهر یکی است. (معجم البلدان ج 2 ص 354). رجوع به نخبهالدهر دمشقی بخش عربی ص 236 و بخش فرانسه ص 30 و مراصدالاطلاع و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ)
تدوین ناشده. نامرتب
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
نیامدنی. ناآمدنی. مقابل آمدنی. رجوع به آمدنی شود، حادث ناشدنی. ناممکن. واقعنشدنی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در 52 هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاه و 8 هزارگزی سرجوب در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 125 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه آهوران تأمین می شود، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و تهیۀ زغال و هیزم است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ده کوچکی است از دهستان سپاهو واقع در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، در 95 هزارگزی شمال شرقی بندرعباس، بر سر راه مالرو قلعه قاضی به سپاهو، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و40 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ممکن. که شدنی و امکان پذیر است. مقابل محال، به معنی ممتنع و ناممکن و ناشدنی:
فسانه باک ندارد ز نامحال و محال.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حل ناشده. در آب حل نشده، (اصطلاح شیمی) در اصطلاح شیمی، حل ناشدنی. که در آب حل نشود و ته نشین کند
لغت نامه دهخدا
(مُ سَجْ جَ)
نامدلل. نامسلم. تسجیل ناشده
لغت نامه دهخدا
(مِ گَ)
از دهات دهستان فندرسک بخش رامیان شهرستان گرگان است. در 26 هزارگزی مغرب رامیان، در دشت معتدل هوای مرطوبی واقع است و 550 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه تأمین می شود. محصولش برنج و غلات، توتون سیگار و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنعت دستی زنان آنجا کرباس و شال بافی وبافتن پارچه های ابریشمین است. نام دیگر این ده جعفرآباد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 171 شود
لغت نامه دهخدا
(می وَ)
دهی است از دهستان حومه شهرستان ملایر، در سه هزارگزی جنوب ملایر و یک هزارگزی مغرب جادۀ ملایر به اراک. در جلگه ای معتدل با هوای مالاریاخیزی واقع است و 596 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانه تأمین میشود. محصولش غلات، انگور و محصولات صیفی است. شغل اهالی زراعت و صنعت دستی ایشان قالی بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَثْ ثَ)
نامجسّم. نامصور
لغت نامه دهخدا
(مُ کَمْ مَ)
ناکامل. تکمیل ناشده. ناقص
لغت نامه دهخدا
(مُ کَلْ لَ)
به تکلیف نارسیده. نابالغ. که شرعاً حکمی بر او نیست، غیرمتعهد. غیرملتزم. غیرمسؤول
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وَ)
بی پایه. سست. نااستوار. غیرقابل اعتماد. بی اعتبار: همچنان بر قاعده اول است و زهد و صلاحش نامعول. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
که سلاح ندارد. بی سلاح. که اسلحۀ حرب با خود همراه ندارد، ناساخته. نابسیجیده. نامجهز.
- چشم نامسلح، بی عینک. بی ذره بین. بی دوربین
لغت نامه دهخدا
تصویری از نامحال
تصویر نامحال
آنچه که شدنی نیست مقابل محال ممتنع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامحلول
تصویر نامحلول
آش ناشدنی وا نرفتنی حل نشده، غیرقابل حل (در آب و غیره) حل نشدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامدار
تصویر نامدار
نام آور، مشهور، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامدون
تصویر نامدون
سامان نایافته در هم و بر هم تدوین نشده نامرتب مقابل مدون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامسجل
تصویر نامسجل
ناایستا ایستانگشته پروهان نیافته ثابت نشده نامدلل مقابل مسجل
فرهنگ لغت هوشیار
بی زینه بی افزار نابسیجیده آنکه سلاح نداردبی اسلحه، نامجهز ناآبادمقابل مسلح. یاچشم نامسلح. چشم بی عینک وبی دوربین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامسلم
تصویر نامسلم
نامسلمان، غیر مسلمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامعلول
تصویر نامعلول
بی انگیزه بدون علت: (و مابیرون ازآن جمله گفتیم پس بایدکه نامعلول بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامعول
تصویر نامعول
نااستوار بی ارج بی اعتبارنااستوارغیرقابل اعتماد: (همچنان برقاعده اول است وزهدوصلاحش نامعول {مقابل معول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامحلول
تصویر نامحلول
((مَ))
حل نشدنی، غیرقابل حل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامدار
تصویر نامدار
معروف، مشهور
فرهنگ فارسی معین
بی پایه، بی ثبات، سست، غیرقابل اعتماد، نااستوار
متضاد: قابل اعتماد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسمی، بنام، سرشناس، شهره، شهیر، مشهور، معروف، معنون، نام آور، نامور
متضاد: گمنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناتمام، ناقص
دیکشنری اردو به فارسی