بی حشمت. بی ارج. وضیع. مقابل محتشم، به معنی صاحب حشم و حشمت: هر کس در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم چون بونصر را دیدندی ناچار سخن با او گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 139)
بی حشمت. بی ارج. وضیع. مقابل محتشم، به معنی صاحب حشم و حشمت: هر کس در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم چون بونصر را دیدندی ناچار سخن با او گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 139)
کسی که اذن ندارد در اطاق زن و در حرم داخل گردد. (ناظم الاطباء). آنکه از محارم نیست. که از بطانه و نزدیکان نباشد. بیگانه نسبت به زن یا مرد. که شرعاً محرم زن نیست. مقابل محرم: ز نامحرم نظر هم دور میدار که از دیگر نظر گردی گرفتار. ناصرخسرو. روزی کسی در پیش او آمد و گفت از زنان و مردان نامحرم دو کس در خانه اند. (قصص الانبیاء ص 130). دمه بر در کشیده تیغ فولاد سر نامحرمان را داده بر باد. نظامی. که ز نامحرمان خاک پرست مینماید که شخصی اینجا هست. نظامی. تا بر آن حورپیکران چو ماه چشم نامحرمی نیابد راه. نظامی. پسر چون ز ده برگذشتش سنین ز نامحرمان گو فراتر نشین. سعدی. که شرمش نیاید ز پیری همی که زد دست در ستر نامحرمی. سعدی. محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم. سعدی. و اگر روا بودی که نامحرمی را چشم بر من افتد من اکنون نقاب برداشتمی. (تفسیر خطی سورۀ یوسف). منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست هرکه نبود پاکدامن در حرم نامحرم است. فیضی دکنی. ، بیگانه. (ناظم الاطباء). ناآشنا. غریبه: چون توئی محرم مرا در هر دو کون خلق عالم جمله نامحرم به است. عطار. ، بیگانه. کسی که بر وی اعتماد نشاید. (ناظم الاطباء). ناشایسته. نااهل. که محرم و رازدار نیست. که راز نگه ندارد. که شایستۀ همدمی و همرازی نیست: عشق در ظاهر حرام است از پی نامحرمان زآنکه هر بیگانه ای شایستۀ این نام نیست. سنائی. من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان غرزنان برزنند و غرچگان روستا. خاقانی. همزبانی خویشی و پیوندی است مرد با نامحرمان چون بندی است. خاقانی. منادی جمع کرده همدمان را برون کرده ز در نامحرمان را. نظامی. شب از درویش بسته جای تنگش به نامحرم رسید آوای چنگش. نظامی. آن کز او غافل بود بیگانه ای نامحرم است وآنکه زو فهمی کند دیوانه ای صورتگری است. عطار. تا در اثباتی تو بس نامحرمی محو شو گر محرمی می بایدت. عطار. تو نیابی این که بس نامحرمی خاصه هرگز هیچ محرم درنیافت. عطار. مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد. سعدی. تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. حافظ. مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد. حافظ. پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت با طبیب نامحرم حال درد پنهانی. حافظ. ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است. فیضی
کسی که اذن ندارد در اطاق زن و در حرم داخل گردد. (ناظم الاطباء). آنکه از محارم نیست. که از بطانه و نزدیکان نباشد. بیگانه نسبت به زن یا مرد. که شرعاً محرم زن نیست. مقابل محرم: ز نامحرم نظر هم دور میدار که از دیگر نظر گردی گرفتار. ناصرخسرو. روزی کسی در پیش او آمد و گفت از زنان و مردان نامحرم دو کس در خانه اند. (قصص الانبیاء ص 130). دمه بر در کشیده تیغ فولاد سر نامحرمان را داده بر باد. نظامی. که ز نامحرمان خاک پرست مینماید که شخصی اینجا هست. نظامی. تا بر آن حورپیکران چو ماه چشم نامحرمی نیابد راه. نظامی. پسر چون ز دَه برگذشتش سنین ز نامحرمان گو فراتر نشین. سعدی. که شرمش نیاید ز پیری همی که زد دست در ستر نامحرمی. سعدی. محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم. سعدی. و اگر روا بودی که نامحرمی را چشم بر من افتد من اکنون نقاب برداشتمی. (تفسیر خطی سورۀ یوسف). منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست هرکه نبود پاکدامن در حرم نامحرم است. فیضی دکنی. ، بیگانه. (ناظم الاطباء). ناآشنا. غریبه: چون توئی محرم مرا در هر دو کون خلق عالم جمله نامحرم به است. عطار. ، بیگانه. کسی که بر وی اعتماد نشاید. (ناظم الاطباء). ناشایسته. نااهل. که محرم و رازدار نیست. که راز نگه ندارد. که شایستۀ همدمی و همرازی نیست: عشق در ظاهر حرام است از پی نامحرمان زآنکه هر بیگانه ای شایستۀ این نام نیست. سنائی. من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان غرزنان برزنند و غرچگان روستا. خاقانی. همزبانی خویشی و پیوندی است مرد با نامحرمان چون بندی است. خاقانی. منادی جمع کرده همدمان را برون کرده ز در نامحرمان را. نظامی. شب از درویش بسته جای تنگش به نامحرم رسید آوای چنگش. نظامی. آن کز او غافل بود بیگانه ای نامحرم است وآنکه زو فهمی کند دیوانه ای صورتگری است. عطار. تا در اثباتی تو بس نامحرمی محو شو گر محرمی می بایدت. عطار. تو نیابی این که بس نامحرمی خاصه هرگز هیچ محرم درنیافت. عطار. مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد. سعدی. تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. حافظ. مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد. حافظ. پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت با طبیب نامحرم حال درد پنهانی. حافظ. ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است. فیضی
دارای حشمت. بااحتشام. باحشمت. (از منتهی الارب). زبردست و توانا و بزرگ و دارای خدم و حشم بسیار. (ناظم الاطباء). صاحب خدم و حشم. (غیاث). با شوکت و دبدبه.بشکوه. باشکوه. باشکه. باجلالت. باعظمت: هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه از خردمنش محتشمان را حدثان است. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10). بربط تو چو یکی کودککی محتشم است سر ما زان سبب آنجاست که او را قدم است. منوچهری. و پادشاهان محتشم راحث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی ص 391). این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. (تاریخ بیهقی ص 125). بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند. (تاریخ بیهقی ص 264). و اگر بزرگی و محتشمی گذشته شدی وی (ابوالمظفر برغشی) به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی چ 2 فیاض ص 458) .... چنان بودکه عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود. (منتخب قابوسنامه ص 47). چون نکنم بر کسی ستم نبود حشمت آن محتشم به کار مرا. ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 125). به داد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. حجام به خانه محتشمی خواست رفتن. (کلیله و دمنه). در ضبط فرمان آن شاهنشاه محتشم... آمد. (کلیله و دمنه). کهتر از فر مهان نامور است بیدق از خدمت شه محتشم است. خاقانی. حاصل شش روز کن چون توئی از هفت چرخ بر تو سزد تا ابد ملک جهان محتشم. خاقانی. به جباری مبین در هیچ درویش که او هم محتشم باشد بر خویش. نظامی. محتشم را به مال مالش کن بی درم را به خون سگالش کن. نظامی. اوفتاد از کمی نه از بیشی محتشم تر کسی به درویشی. نظامی. بسیار زبونیها بر خویش روا دارد درویش که بازارش با محتشمی باشد. سعدی. برفتند و گفتند و آمدفقیر به تن محتشم در لباس حقیر. سعدی. - محتشم شدن، با حشمت شدن. جلال و شکوه یافتن: به داد ودهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالار، امیر محمود، قرار گرفت و محتشم شد. (تاریخ بیهقی ص 205). خود چه زیانت کند گر بقبول سگی عمر زیان کرده ای از تو شود محتشم. خاقانی. - محتشم گشتن، با حشمت و بزرگوار شدن: ز کژگویی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت. نظامی. ، شخص موجه و سرشناس وبزرگ ناحیتی: بر راه ترشیز زد چون بدانجارسید محتشم آن از کزلی التماس استرداد آن جماعت کرد. (جهانگشای جوینی)، گاه صفت اشیاء نیزواقع گردد در معنی با جلال و شکوه: اما خانگاهی محتشم است همچون حرمی از آن شیخ ابواسحاق شیرازی رحمه اﷲ. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). بدیدم من آن خانه محتشم نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه. معروفی
دارای حشمت. بااحتشام. باحشمت. (از منتهی الارب). زبردست و توانا و بزرگ و دارای خدم و حشم بسیار. (ناظم الاطباء). صاحب خدم و حشم. (غیاث). با شوکت و دبدبه.بشکوه. باشکوه. باشکه. باجلالت. باعظمت: هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه از خردمنش محتشمان را حدثان است. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10). بربط تو چو یکی کودککی محتشم است سر ما زان سبب آنجاست که او را قدم است. منوچهری. و پادشاهان محتشم راحث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی ص 391). این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. (تاریخ بیهقی ص 125). بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند. (تاریخ بیهقی ص 264). و اگر بزرگی و محتشمی گذشته شدی وی (ابوالمظفر برغشی) به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی چ 2 فیاض ص 458) .... چنان بودکه عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود. (منتخب قابوسنامه ص 47). چون نکنم بر کسی ستم نبود حشمت آن محتشم به کار مرا. ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 125). به داد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. حجام به خانه محتشمی خواست رفتن. (کلیله و دمنه). در ضبط فرمان آن شاهنشاه محتشم... آمد. (کلیله و دمنه). کهتر از فر مهان نامور است بیدق از خدمت شه محتشم است. خاقانی. حاصل شش روز کن چون توئی از هفت چرخ بر تو سزد تا ابد ملک جهان محتشم. خاقانی. به جباری مبین در هیچ درویش که او هم محتشم باشد بر خویش. نظامی. محتشم را به مال مالش کن بی درم را به خون سگالش کن. نظامی. اوفتاد از کمی نه از بیشی محتشم تر کسی به درویشی. نظامی. بسیار زبونیها بر خویش روا دارد درویش که بازارش با محتشمی باشد. سعدی. برفتند و گفتند و آمدفقیر به تن محتشم در لباس حقیر. سعدی. - محتشم شدن، با حشمت شدن. جلال و شکوه یافتن: به داد ودهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالار، امیر محمود، قرار گرفت و محتشم شد. (تاریخ بیهقی ص 205). خود چه زیانت کند گر بقبول سگی عمر زیان کرده ای از تو شود محتشم. خاقانی. - محتشم گشتن، با حشمت و بزرگوار شدن: ز کژگویی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت. نظامی. ، شخص موجه و سرشناس وبزرگ ناحیتی: بر راه ترشیز زد چون بدانجارسید محتشم آن از کزلی التماس استرداد آن جماعت کرد. (جهانگشای جوینی)، گاه صفت اشیاء نیزواقع گردد در معنی با جلال و شکوه: اما خانگاهی محتشم است همچون حرمی از آن شیخ ابواسحاق شیرازی رحمه اﷲ. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). بدیدم من آن خانه محتشم نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه. معروفی