جدول جو
جدول جو

معنی نامجزا - جستجوی لغت در جدول جو

نامجزا
(مُ جَزْ زا)
نامجزی. رجوع به نامجزی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نابجا
تصویر نابجا
بی موقع، بی مورد، کاری یا چیزی که به موقع و در جای مناسب خود نباشد، نابرجا
فرهنگ فارسی عمید
آنکه برای گرفتن شغلی یا تصدی پستی اعلام آمادگی می کند مثلاً نامزد ریاست جمهوری، دختر یا پسر جوانی که برای زناشویی قول و قرار گذاشته باشند، کسی که برای کاری در نظر گرفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسزا
تصویر ناسزا
دشنام، حرف زشت، آنچه سزاوار و شایسته نباشد، ناسزاوار، نالایق، فرومایه، برای مثال ناسزایی را چو بینی بخت یار / عاقلان تسلیم کردند اختیار (سعدی - ۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامجو
تصویر نامجو
جویای نام، شهرت طلب، شجاع، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَعْ عَ)
فرخال. فرخار. (یادداشت مؤلف). رجوع به مجعد شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ کَ / کِ)
ناپز: نخود ناپزا. لپۀ ناپزا. رجوع به پزا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرکّب از: نام + زد، زده، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، معین. مخصوص. (آنندراج) (بهار عجم)، نامبرده شده و معین گشته برای شغل و عملی. مقررشده و نصیب کرده شده. (از ناظم الاطباء)، تخصیص داده شده: و چون برنشستندی به تماشای چوگان محمد و یوسف به خدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. (تاریخ بیهقی)، و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت ملک نامزد محمد باشد. (تاریخ بیهقی)، تاش به زمین آمد و خدمت کرد امیر گفت تا برنشاندندش و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدمان را که با وی نامزد بودند. (تاریخ بیهقی ص 283)، و آن قوم زندانیان که نامزد یمن بودند مقدمی ایشان و هرزبن به آفرید داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95)،
از آسمان دو برج به شمسند نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان.
سوزنی.
آری به درد و داغ سرانند نامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام.
خاقانی.
مملکت اختیار نامزد عشق و تو
از دربار خیال پای فروتر گذار.
خاقانی.
لشکر غم زآن گشاد آمد دوران او
کابلق روز و شب است نامزد ران او.
خاقانی.
آنچنانکه در بارگاهی بانگ برآید و گوگوئی درافتد فلان کس نامزد سیاست است. (کتاب المعارف)، آن نیز همچنان است که بانگ و گوگو میکنند اکنون چون نظر بد کردی گوگوئی است که ترا نامزد عقوبت کردند. (کتاب المعارف)،
- نامزد بودن کسی را، به نام او بودن. خاص او بودن: از اینجا برخیزید و بدین ولایات که نامزد شما باشد بروید تا ما بازگردیم. (تاریخ بیهقی ص 598)، و تخت ملک نامزد محمد باشد. (تاریخ بیهقی ص 215)،
، کسی که برای چیزی که بعد واقع میشود معین شده باشد. (فرهنگ نظام) ، پسر یا دختر جوانی که برای زناشوئی با همسر آیندۀ خود نام برده و تعیین شده است. رجوع به نامزدی و نامزدبازی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ناسزاوار. نالایق. فرومایه، که سزاوار و لایق نباشد. (ناظم الاطباء). ناقابل. نابرازنده. که برازنده و درخور نباشد. نااهل. ناشایسته. غیرمستحق. نالایق: تا اگر همه ولایتها بشود این یکی به دست شما بماندو به دست غربا و ناسزاآن نیوفتد. (تاریخ سیستان).
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
دقیقی.
گشاید در گنج بر ناسزا
نه زآن مزد یابد نه هرگز جزا.
فردوسی.
بزرگی که بختش پراکنده گشت
به پیش یکی ناسزا بنده گشت.
فردوسی.
منم بنده ای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا.
فردوسی.
سر ناسزایان برافراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن.
فردوسی.
مگردان از آزادگان فرهی
مده ناسزا را بر ایشان مهی.
اسدی.
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
مسعودسعد.
تا چون نامه نویسد و اسرار صورت کند مهر بدو برنهد تا چشم خائنان و ناسزاآن از وی دور بود. (نوروزنامه).
زناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن.
سوزنی.
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
خاقانی.
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بکوی
خستۀهر ناحفاظ بستۀ هر ناسزا.
خاقانی.
به ناسزا چه برم بعد ازین مدایح خویش
سزای مدح توئی و تراست مدح سزا.
انوری.
صبر بر قسمت خدا کردن
به که حاجت به ناسزا بردن.
سعدی.
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است.
حافظ.
، ناشایسته. ناسزاوار. نامناسب. (ناظم الاطباء). بد. کاربد. ناصواب. نابایست. ناشایست. ناروا. خطا:
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار.
فردوسی.
ز کاری که کردی بیابی جزا
چنان چون بود درخور ناسزا.
فردوسی.
تا زنداه ی زی گمرهی سازنده ای با ناسزا.
ناصرخسرو.
همواره از تو لطف خداوندی آمده ست
وز ما چنانکه درخور ما، فعل ناسزا.
سعدی.
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزائی رفت رفت.
حافظ.
، بد. ناخوشایند. نامطبوع:
یکی ناسزا آگهی یافتم
بدان آگهی تیز بشتافتم.
فردوسی.
، ناسزاوار. نه درخور. نه به استحقاق:
هر کجا تاریکی آمد ناسزا
از فروغ ما شود شمس الضحی.
مولوی.
، بدون استحقاق. نابجا. برخلاف واقع. به خلاف حقیقت:
ستاینده ای کو زبهر هوا
ستاید کسی را همی ناسزا.
فردوسی.
، که همال و کفو نیست. که درخورد و قرین و همتا نیست. نادربرابر.نادرخور:
مرا خواستی (بجنگ) کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا.
فردوسی.
، نانجیب. (یادداشت مؤلف). فرومایه. ناکس:
به تیزیش یک تازیانه بزد
بدانسان که از ناسزایان سزد.
فردوسی.
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بی رای و مغزش تنک.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که آری رواست
همه بیمم از مردم ناسزاست.
فردوسی.
ناسزائی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
سعدی.
بود صحبت ناسزا فی المثل
چومستی که افعی نهد در بغل.
نزاری قهستانی.
، ننگین. بد. (یادداشت مؤلف). ناسزاوار:
چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه
بفرمود تا دوکدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه دروی
نهاده بسی ناسزا رنگ و بوی.
فردوسی.
فرستاده ای بی منش برگزید
که آن خلعت ناسزارا سزید.
فردوسی.
نبایست آن خلعت ناسزا
فرستاد نزدیک آن پرجفا.
فردوسی.
، دشنام. زشت. فحش. سقط: روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد مست بود و ناسزاها گفت. (تاریخ بیهقی ص 337).
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
مسعودسعد.
بر زبان آنکه فحش و ناسزا باشد روان
گر هزارش فحش گوئی نبود او را زان زیان.
؟
- سخن ناسزا،دشنام. ناشایسته: سخنان ناسزا گفتند. (گلستان).
اینش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.
حافظ.
، بیهوده. ناصواب. نادرست. باطل. ناشایست:
چنین بد از اندیشۀ شاه نیست
جز از ناسزا گفت بدخواه نیست.
فردوسی.
، گستاخ. نادان. ابله. بی ادب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ)
تجربه ناشده. آزموده ناشده، بی اثر. غیرمجرب. مقابل مجرب.
-دعای نامجرب، دعای بی تأثیر و بی خاصیت، ناآزموده. نکرده کار. ناشی. غمر. بی تجربه
لغت نامه دهخدا
(مُ را)
اجراناشده. ناگزارده
لغت نامه دهخدا
نامجوی، رجوع به نامجوی شود:
به تفرش دهی هست با نام او
نظامی از آنجا شده نامجو،
نظامی،
، شخص دلیر، (فرهنگ نظام)، نامجوی، جاه طلب، جویا و طالب مقام و منصب،
نام روز دهم از ماههای ملکی، (جهانگیری) (از فرهنگ نظام)، رجوع به نامجوی شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: نام + جوی (جوینده)، لغتاً به معنی جویای نام و شهرت و جاه و مقام، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، کسی که طالب نام نیک باشد، (ناظم الاطباء)، نام جوینده، طالب آوازه، طالب شهرت، شهرت طلب، جویای نام و آوازه و اشتهار، نامدار، مشهور:
بدان ای نبرده کی نامجوی
چو رزم آورد روی گردان به روی،
دقیقی،
چنین پاسخ آورد منذر بر اوی
که ای پرهنر خسرو نامجوی،
فردوسی،
فرانک بدو گفت کای نامجوی
بگویم ترا هرچه گوئی مگوی،
فردوسی،
هر آنجا که بد مهتری نامجوی
ز گیتی سوی سام بنهاد روی،
فردوسی،
نامجوی است و زود یابد کام
هرکه را فضل باشد و احسان،
فرخی،
به خواسته نشود غره و همی نه شگفت
که نامجوی نگردد بخواسته مغرور،
فرخی،
بپرسید ملاح را نامجوی
که ایدر چه چیز از شگفتی ؟ بگوی،
اسدی،
مه ده یکی پیر بد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بر اوی،
اسدی،
اگر خواهد از من شه نامجوی
فرستم سرم بر طبق پیش اوی،
اسدی،
هر کس که چو تو نامجوی باشد
بر جاه چو تو نامدار دارد،
مسعودسعد (دیوان ص 102)،
چو افراسیاب ملک نامجوی
چو افراسیاب ملک کامکار،
سوزنی،
خواهی نهیش نام منوچهر نامجوی
خواهی کنیش نام فریبرز نامدار،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 183)،
اسکندر نامجوی گیتی
کیخسرو کامران دولت،
خاقانی،
تو چون نامجوئی ز نانجوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی،
خاقانی،
چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان برده گوی،
نظامی،
به زنگی زبان گفتش او را بشوی
بپز تا خورد خسرو نامجوی،
نظامی،
که دریافتم حاتم نامجوی
هنرمندو خوش منظر و خوبروی،
سعدی،
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلم را جوابی بگوی،
سعدی،
بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار،
سعدی،
، مردمان بهادر و شجاع را نیز گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، دلیر، شجاع، صاحب همت، (از ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد قبلی همین مدخل شود، جویای جاه و مقام، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، جاه طلب، طالب مقام و منصب، رجوع به شواهدی شود که در ذیل معنی نخستین این مدخل آمده است،
روز دهم است از سالهای ملکی، (برهان قاطع) (آنندراج)، نام روز دهم از هر ماه جلالی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَهَْ هََ)
غیر مجهز. تجهیزناشده. ناآراسته. نابسیجیده. مقابل مجهز. رجوع به مجهز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَزْ زا)
تجزیه ناشده. غیرمجزی. نامجزا. بهم آمیخته. مخلوط. جداناشده
لغت نامه دهخدا
(مُ)
که مجاز نیست. ممنوع. غیرمجاز. که اجازه ندارد. که مأذون و مختار نیست، ناروا. ناجایز. ممنوع.
- کار نامجاز، عملی که ارتکابش به حکم شرع یا قانون جایز و مجاز نیست
لغت نامه دهخدا
(بِ)
در غیر محل. نه بجای خویش. بی جا. بی مورد. بی موقع. مقابل بجا: گفتاری نابجا. اعمالی نابجا. کارهای نابجا، در اصطلاح طبیعی، عرضی. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ)
نه بسزا. که سزاوار نیست. نه اندرخور. ناروا. ناسزا. ناسزاوار. مقابل بسزا
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان، در 21 هزارگزی جنوب شرقی اصفهان و 16 هزارگزی جادۀ شوسۀ سابق یزد واقع است و 24 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نامجزی
تصویر نامجزی
بهم آمیخته، مخلوط، جدا نا شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامجوی
تصویر نامجوی
کسی که طالب آوازه و شهرت باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامتجزی
تصویر نامتجزی
بی بخش بخش ناپذیر غیرقابل قسمت تجزیه ناپذیر: (اما مذهب مردمانی که پنداشتند که مادت جسمی جزوها اند نا متجزی... مذهبی خطاست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناپزا
تصویر ناپزا
نخود ناپزا، مقابل پزا
فرهنگ لغت هوشیار
ناآزموده آزموده نشده تجربه ناشده، غیرمجرب بی اثر، ناشی نا آزموده مقابل مجرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابجا
تصویر نابجا
بی موقع، بی جا، بی مورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامزد
تصویر نامزد
معین، مخصوص، کسی که برای کاری در نظر گرفته شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامجاز
تصویر نامجاز
ناروا آنکه مجازنیست غیرماذون، ناروا ممنوع مقابل مجاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسزا
تصویر ناسزا
فرومایه، نابرازنده، نا اهل، دشنام، حرف زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسزا
تصویر ناسزا
((س))
ناشایست، نالایق، دشنام، حرف زشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامزد
تصویر نامزد
((زَ))
دختر و پسری که برای زناشویی قرار گذاشته باشند، کاندید، شخصی که برای به عهده گرفتن مسئولیتی معرفی شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامجو
تصویر نامجو
((ی))
کسی که در پی آوازه، نیک است، دلیر، شجاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسزا
تصویر ناسزا
توهین، فحش، هتک، ناحق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نامزد
تصویر نامزد
کاندیدا
فرهنگ واژه فارسی سره
بی تجربه، بی تجربه، ناآزموده، نادیده کار، ناشی
متضاد: آزموده، مجرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیجا، بی ربط، بی مورد، بی موقع، نادرست، ناساز، ناصواب، نامربوط، نامناسب
متضاد: بجا صواب
فرهنگ واژه مترادف متضاد