به حجتهای روشن و به دلائل قاطع ثابت کرده شده. (غیاث) (آنندراج). برهان آورده شده و دلیل و حجت آورده شده ومدلل و برهانی و ثابت و راست و آشکارا و بین و واضح و هویدا. (ناظم الاطباء). مدلل. با برهان. برهان دار و ببرهان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در هنر تو من آنچه دعوی کردم صحبت من سخت روشن است و مبرهن. فرخی (دیوان ص 270). هیچ علمی از علم حساب مبرهن تر نیست. (جامعالحکمتین، از فرهنگ فارسی معین). گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم. خاقانی. و این قیاسات و مقدمات معین و مبرهن شد، رسماً و طبعاً و عقلاً و شرعاً واجب آمد این... (سندبادنامه ص 30). و تا حقیقت این حال مبرهن شود و اسرار دعوی معین گردد. (سندبادنامه ص 129). و مقالات و مطالعات ایشان مدون است و به حکایات و روایات مبرهن. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 309)
به حجتهای روشن و به دلائل قاطع ثابت کرده شده. (غیاث) (آنندراج). برهان آورده شده و دلیل و حجت آورده شده ومدلل و برهانی و ثابت و راست و آشکارا و بین و واضح و هویدا. (ناظم الاطباء). مدلل. با برهان. برهان دار و ببرهان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در هنر تو من آنچه دعوی کردم صحبت من سخت روشن است و مبرهن. فرخی (دیوان ص 270). هیچ علمی از علم حساب مبرهن تر نیست. (جامعالحکمتین، از فرهنگ فارسی معین). گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم. خاقانی. و این قیاسات و مقدمات معین و مبرهن شد، رسماً و طبعاً و عقلاً و شرعاً واجب آمد این... (سندبادنامه ص 30). و تا حقیقت این حال مبرهن شود و اسرار دعوی معین گردد. (سندبادنامه ص 129). و مقالات و مطالعات ایشان مدون است و به حکایات و روایات مبرهن. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 309)
دهی جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات واقع در 2000گزی جنوب باختری خمین. هوایی معتدل و 100 سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و چغندرقند و انگور و پنبه است و شغل مردم آن زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات واقع در 2000گزی جنوب باختری خمین. هوایی معتدل و 100 سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و چغندرقند و انگور و پنبه است و شغل مردم آن زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
نام قصبه ای است در ایالت آلپ علیا در کشور فرانسه و دارای 3100 تن سکنه است. کلیسای بزرگ و مشهوری دارد که در قرون وسطی زیارتگاه مسیحیان کاتولیک بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1033)
نام قصبه ای است در ایالت آلپ علیا در کشور فرانسه و دارای 3100 تن سکنه است. کلیسای بزرگ و مشهوری دارد که در قرون وسطی زیارتگاه مسیحیان کاتولیک بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1033)
نوعی ماهی از خانوادۀ سین که در اقیانوس اطلس و دریای مدیترانه و اقیانوس هند زندگی می کند از مشخصات این نوع ماهی ریش مانندی است که در آروارۀ پایین دارد. (از لاروس بزرگ)
نوعی ماهی از خانوادۀ سین که در اقیانوس اطلس و دریای مدیترانه و اقیانوس هند زندگی می کند از مشخصات این نوع ماهی ریش مانندی است که در آروارۀ پایین دارد. (از لاروس بزرگ)
دام که در آن گوسپندرا بسته گرگ شکار کنند یا آهنی است چنگال دار که در آن گوشت پاره پاره کشیده گرگ شکار نمایند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : نامره و ناموره، چنگکی آهنین که گوشت بدان آویزند شکار گرگ را. (از المنجد)
دام که در آن گوسپندرا بسته گرگ شکار کنند یا آهنی است چنگال دار که در آن گوشت پاره پاره کشیده گرگ شکار نمایند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : نامره و ناموره، چنگکی آهنین که گوشت بدان آویزند شکار گرگ را. (از المنجد)
نامدار. (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی) (از بهار عجم). نام آور. مشهور. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. (از ناظم الاطباء) ، اسم مفعول از ’نام بردن’، نامبرده در افغانستان به معنی ’مذکور’ و ’گفته شده’ استعمال شود. و فرهنگستان هم به همین معنی انتخاب کرده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کسی که نام او در صدر مذکور شده باشد. مشارالیه. (از آنندراج) (بهار عجم). کسی یا چیزی که نامش گفته شده. مذکور. مشارالیه. مومی الیه. معزی الیه. معظم له. (از فرهنگ نظام). ذکرشده. بیان شده. از پیش بیان شده. مذکور. (از ناظم الاطباء). سابق الذکر. مزبور. سالف الذکر
نامدار. (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی) (از بهار عجم). نام آور. مشهور. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. (از ناظم الاطباء) ، اسم مفعول از ’نام بردن’، نامبرده در افغانستان به معنی ’مذکور’ و ’گفته شده’ استعمال شود. و فرهنگستان هم به همین معنی انتخاب کرده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کسی که نام او در صدر مذکور شده باشد. مشارالیه. (از آنندراج) (بهار عجم). کسی یا چیزی که نامش گفته شده. مذکور. مشارالیه. مومی الیه. معزی الیه. معظم له. (از فرهنگ نظام). ذکرشده. بیان شده. از پیش بیان شده. مذکور. (از ناظم الاطباء). سابق الذکر. مزبور. سالف الذکر
بیان کردن نام کسی. (ناظم الاطباء). یاد کردن. ذکر کردن اسم: بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. فردوسی. ز گرشاسب اثرط نبردید نام همان از نریمان با کام و نام. فردوسی. وندر فکند باز به زندان گرانشان سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان. منوچهری. فاضل ترین ملوک گذشته گروهی اندک... و آن گروه دو تن را نام برده اند. (تاریخ بیهقی). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی ص 394). کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل. انوری. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی. من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدایی. سعدی. درویش را که نام برد پیش پادشاه ؟ هیهات از افتقار من و احتشام دوست. سعدی. نه شرط است وقتی که روزی خورند که نام خداوند روزی برند؟ سعدی. منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم. عرفی (از آنندراج). به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدایی نیست. صائب. به یاد روی خسرو جام خوردی ولی فرهاد را هم نام بردی. وصال. - نام بردن از کسی، او را یاد کردن. به یاد او بودن. ، آواز کردن. به نام خواندن. (ناظم الاطباء) ، صورت برداشتن. (یادداشت مؤلف). سیاهه برداری. سیاهه گرفتن: دبیر پرستندۀ شهریار... گزیت و خراج آنچه بد نام برد به سه روز نامه به موبد سپرد. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. فردوسی. - نام بردن از...، نام ستردن. از شهرت افکندن. فراموش و محو ساختن. مدروس و متروک ساختن: قدرت از گردون گردان برده قدر رایت از خورشید تابان برده نام. انوری
بیان کردن نام کسی. (ناظم الاطباء). یاد کردن. ذکر کردن اسم: بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. فردوسی. ز گرشاسب اثرط نبردید نام همان از نریمان با کام و نام. فردوسی. وندر فکنَد باز به زندان گرانشان سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان. منوچهری. فاضل ترین ملوک گذشته گروهی اندک... و آن گروه دو تن را نام برده اند. (تاریخ بیهقی). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی ص 394). کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل. انوری. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی. من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدایی. سعدی. درویش را که نام برد پیش پادشاه ؟ هیهات از افتقار من و احتشام دوست. سعدی. نه شرط است وقتی که روزی خورند که نام خداوند روزی برند؟ سعدی. منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم. عرفی (از آنندراج). به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدایی نیست. صائب. به یاد روی خسرو جام خوردی ولی فرهاد را هم نام بردی. وصال. - نام بردن از کسی، او را یاد کردن. به یاد او بودن. ، آواز کردن. به نام خواندن. (ناظم الاطباء) ، صورت برداشتن. (یادداشت مؤلف). سیاهه برداری. سیاهه گرفتن: دبیر پرستندۀ شهریار... گزیت و خراج آنچه بد نام برد به سه روز نامه به موبد سپرد. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. فردوسی. - نام بردن از...، نام ستردن. از شهرت افکندن. فراموش و محو ساختن. مدروس و متروک ساختن: قَدرت از گردون گردان برده قدر رایت از خورشید تابان برده نام. انوری
فرانسوی از لاتینی کامبریایی اولین دوره از ادوار پنجگانه دوران اول زمین شناسی که ته نشست هایش قدیمی ترین طبقات این دوران را تشکیل میدهد و رسوباتش بشتر از جنس شیست و کوآرتزیت آهک و دج (ماسه سنگ) میباشد که با فسیلهای فرامی نی فرها و اسفنجها و مرجانها و تری لوبیت ها مشخص است. وجه تسمیه این دوره بمناسبت نام قدیمی سرزمین گال (قسمتی از جزیره بریتانیا کبیر) که بنام کامبریا موسوم بوده میباشد. ته نشست های این دوره اول دفعه در سال 1835 میدی وسیله سد گویک انگلیسی شناخته شده است
فرانسوی از لاتینی کامبریایی اولین دوره از ادوار پنجگانه دوران اول زمین شناسی که ته نشست هایش قدیمی ترین طبقات این دوران را تشکیل میدهد و رسوباتش بشتر از جنس شیست و کوآرتزیت آهک و دج (ماسه سنگ) میباشد که با فسیلهای فرامی نی فرها و اسفنجها و مرجانها و تری لوبیت ها مشخص است. وجه تسمیه این دوره بمناسبت نام قدیمی سرزمین گال (قسمتی از جزیره بریتانیا کبیر) که بنام کامبریا موسوم بوده میباشد. ته نشست های این دوره اول دفعه در سال 1835 میدی وسیله سد گویک انگلیسی شناخته شده است