ناامیدی. یأس. حرمان. (ناظم الاطباء). ناکامی: نامرادی را بجان دربسته ام خدمت غم را میان دربسته ام. خاقانی. نامرادی مراد خاصان است پس قدم در ره امل منهید. خاقانی. و در این نامرادی بود تا در شب دوشنبه از دنیا به عقبی رسید. (جهانگشای جوینی). این همه سختی و نامرادی سعدی گر تو پسندی سعادت است و سلامت. سعدی. اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست. سعدی. هرکه در این کسوت تحمل نامرادی نکند مدعی است و خرقه بر وی حرام. (مجالس سعدی). افسوس ز هجر یار جانی افسوس فریاد ز دست نامرادی فریاد. میرزا کافی. نه هجرت غم دهد نی وصل شادی یکی دانی مراد و نامرادی. وحشی. چو دید از یک نظر یک عمر شادی رسیدش نیز عمری نامرادی. وصال. کجا شیرین کجا آن دشت و وادی کجا شیرین و کوی نامرادی. وصال. ، ناخشنودی. (ناظم الاطباء) : چو غوغا کند بر دلم نامرادی من اندر حصار رضا میگریزم. خاقانی. ، هر چیز نادلپسند و ناخوش آیند. (ناظم الاطباء)
ناامیدی. یأس. حرمان. (ناظم الاطباء). ناکامی: نامرادی را بجان دربسته ام خدمت غم را میان دربسته ام. خاقانی. نامرادی مراد خاصان است پس قدم در ره امل منهید. خاقانی. و در این نامرادی بود تا در شب دوشنبه از دنیا به عقبی رسید. (جهانگشای جوینی). این همه سختی و نامرادی سعدی گر تو پسندی سعادت است و سلامت. سعدی. اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست. سعدی. هرکه در این کسوت تحمل نامرادی نکند مدعی است و خرقه بر وی حرام. (مجالس سعدی). افسوس ز هجر یار جانی افسوس فریاد ز دست نامرادی فریاد. میرزا کافی. نه هجرت غم دهد نی وصل شادی یکی دانی مراد و نامرادی. وحشی. چو دید از یک نظر یک عمر شادی رسیدش نیز عمری نامرادی. وصال. کجا شیرین کجا آن دشت و وادی کجا شیرین و کوی نامرادی. وصال. ، ناخشنودی. (ناظم الاطباء) : چو غوغا کند بر دلم نامرادی من اندر حصار رضا میگریزم. خاقانی. ، هر چیز نادلپسند و ناخوش آیند. (ناظم الاطباء)
نامدار. (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی) (از بهار عجم). نام آور. مشهور. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. (از ناظم الاطباء) ، اسم مفعول از ’نام بردن’، نامبرده در افغانستان به معنی ’مذکور’ و ’گفته شده’ استعمال شود. و فرهنگستان هم به همین معنی انتخاب کرده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کسی که نام او در صدر مذکور شده باشد. مشارالیه. (از آنندراج) (بهار عجم). کسی یا چیزی که نامش گفته شده. مذکور. مشارالیه. مومی الیه. معزی الیه. معظم له. (از فرهنگ نظام). ذکرشده. بیان شده. از پیش بیان شده. مذکور. (از ناظم الاطباء). سابق الذکر. مزبور. سالف الذکر
نامدار. (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی) (از بهار عجم). نام آور. مشهور. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. (از ناظم الاطباء) ، اسم مفعول از ’نام بردن’، نامبرده در افغانستان به معنی ’مذکور’ و ’گفته شده’ استعمال شود. و فرهنگستان هم به همین معنی انتخاب کرده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کسی که نام او در صدر مذکور شده باشد. مشارالیه. (از آنندراج) (بهار عجم). کسی یا چیزی که نامش گفته شده. مذکور. مشارالیه. مومی الیه. معزی الیه. معظم له. (از فرهنگ نظام). ذکرشده. بیان شده. از پیش بیان شده. مذکور. (از ناظم الاطباء). سابق الذکر. مزبور. سالف الذکر
چیزی که معتدل نباشد و زیاده از اندازه بود. (ناظم الاطباء). نه به اندازه. بی تناسب. نامتناسب: و خلطهای نامعتدل را اندر تن معتدل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، ناملایم. مقابل معتدل، ناگوار. نامطبوع که طبع نه پسندد: چون برنج بی شکر طعم ناتمام بود و غذای نامعتدل باشد. (سندبادنامه ص 130)
چیزی که معتدل نباشد و زیاده از اندازه بود. (ناظم الاطباء). نه به اندازه. بی تناسب. نامتناسب: و خلطهای نامعتدل را اندر تن معتدل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، ناملایم. مقابل معتدل، ناگوار. نامطبوع که طبع نه پسندد: چون برنج بی شکر طعم ناتمام بود و غذای نامعتدل باشد. (سندبادنامه ص 130)
آنچه که معتدل نباشدنامتناسب: (وخلطهای نامعتدل رااندرتن معتدل گرداند)، ناملایم، ناگوار: (چون برنج بی شکر طعام ناتمام بود و غذای نامعتدل باشد {مقابل معتدل
آنچه که معتدل نباشدنامتناسب: (وخلطهای نامعتدل رااندرتن معتدل گرداند)، ناملایم، ناگوار: (چون برنج بی شکر طعام ناتمام بود و غذای نامعتدل باشد {مقابل معتدل