جدول جو
جدول جو

معنی نامبتدی - جستجوی لغت در جدول جو

نامبتدی
(مُ تَ)
آشنای کار. وارد به کار. که مبتدی و تازه کار و ناوارد به کار نیست. مقابل مبتدی. رجوع به مبتدی شود
لغت نامه دهخدا
نامبتدی
آنکه بکارخودواردوآشناست مقابل مبتدی ناشی
تصویری از نامبتدی
تصویر نامبتدی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامرادی
تصویر نامرادی
ناکامی، حرمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامبرده
تصویر نامبرده
آنکه نام او در جایی یا در نوشته ای برده شده، ذکر شده، مذکور، نامدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابودی
تصویر نابودی
نیستی، عدم، نابودی، در تصوف فنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامردی
تصویر نامردی
پستی و فرومایگی، برای مثال در حلقۀ کارزار جان دادن / بهتر که گریختن به نامردی (سعدی۲ - ۵۶۲)، ترسو بودن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
ناامیدی. یأس. حرمان. (ناظم الاطباء). ناکامی:
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام.
خاقانی.
نامرادی مراد خاصان است
پس قدم در ره امل منهید.
خاقانی.
و در این نامرادی بود تا در شب دوشنبه از دنیا به عقبی رسید. (جهانگشای جوینی).
این همه سختی و نامرادی سعدی
گر تو پسندی سعادت است و سلامت.
سعدی.
اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست
مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست.
سعدی.
هرکه در این کسوت تحمل نامرادی نکند مدعی است و خرقه بر وی حرام. (مجالس سعدی).
افسوس ز هجر یار جانی افسوس
فریاد ز دست نامرادی فریاد.
میرزا کافی.
نه هجرت غم دهد نی وصل شادی
یکی دانی مراد و نامرادی.
وحشی.
چو دید از یک نظر یک عمر شادی
رسیدش نیز عمری نامرادی.
وصال.
کجا شیرین کجا آن دشت و وادی
کجا شیرین و کوی نامرادی.
وصال.
، ناخشنودی. (ناظم الاطباء) :
چو غوغا کند بر دلم نامرادی
من اندر حصار رضا میگریزم.
خاقانی.
، هر چیز نادلپسند و ناخوش آیند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
عدم اعتدال. معتدل نبودن. مقابل معتدلی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ)
بی اعتباری. قابل اعتماد نبودن. عدم امانت:
خاک به نامعتمدی گشت فاش
صحبت نامعتمدی گو مباش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ناسرفراز. مقابل مباهی به معنی مباهات کننده و سرافراز. رجوع به مباهی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نامدار. (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی) (از بهار عجم). نام آور. مشهور. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. (از ناظم الاطباء) ، اسم مفعول از ’نام بردن’، نامبرده در افغانستان به معنی ’مذکور’ و ’گفته شده’ استعمال شود. و فرهنگستان هم به همین معنی انتخاب کرده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کسی که نام او در صدر مذکور شده باشد. مشارالیه. (از آنندراج) (بهار عجم). کسی یا چیزی که نامش گفته شده. مذکور. مشارالیه. مومی الیه. معزی الیه. معظم له. (از فرهنگ نظام). ذکرشده. بیان شده. از پیش بیان شده. مذکور. (از ناظم الاطباء). سابق الذکر. مزبور. سالف الذکر
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
که قابل آموختن نیست. که آموختن را نشاید
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
چیزی که معتدل نباشد و زیاده از اندازه بود. (ناظم الاطباء). نه به اندازه. بی تناسب. نامتناسب: و خلطهای نامعتدل را اندر تن معتدل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، ناملایم. مقابل معتدل، ناگوار. نامطبوع که طبع نه پسندد: چون برنج بی شکر طعم ناتمام بود و غذای نامعتدل باشد. (سندبادنامه ص 130)
لغت نامه دهخدا
(مِ تُ)
اسم بی مسمی. اسم خشک و خالی. نام فقط. نام تنها، که وجود اسمی و ذهنی دارد:
خرسند مشو به اسم بی معنی
نام تهی است زی خرد عنقا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از نابودی
تصویر نابودی
نیستی عدم فنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابلدی
تصویر نابلدی
راه نشناختن، عدم مهارت ناشیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامیدی
تصویر نامیدی
ناامیدواری، یاس، نومیدی
فرهنگ لغت هوشیار
نامزدبودن، یاجشن نامزدی. جشنی که برای نامزدشدن دختربرای پسری پیش ارعقد ترتیب دهندودرآن جشن حلقه نامزدی رابانگشت یکدیگر کنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامردی
تصویر نامردی
پستی، حقارت، فرومایگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامرادی
تصویر نامرادی
ناکامی بی مرادی حرمان یاس: (بمجالست ومنافثت اهل آن بقعه... تزجیت ایام نامرادی میکردم)، عدم رضایت ناخشنودی، بدبختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامعتدل
تصویر نامعتدل
آنچه که معتدل نباشدنامتناسب: (وخلطهای نامعتدل رااندرتن معتدل گرداند)، ناملایم، ناگوار: (چون برنج بی شکر طعام ناتمام بود و غذای نامعتدل باشد {مقابل معتدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامباهی
تصویر نامباهی
سرافکنده شرمسار آنکه سرافرازنیست غیرمباهی مقابل مباهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامبرده
تصویر نامبرده
نامدار، مشهور، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابودی
تصویر نابودی
اضمحلال، هلاکت، اتلاف، انهدام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نامرتبی
تصویر نامرتبی
نا به سامانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نامبرده
تصویر نامبرده
مشارالیه
فرهنگ واژه فارسی سره
غیرمتقی، ناپارسا، ناخداباور، هرهری مسلک
متضاد: متدین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مذکور، مزبور، یادشده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حرمان، مفلوکی، ناامیدی، ناکامی حرمان، یاس
متضاد: توفیق، کامیابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نابودی
تصویر نابودی
Annihilation, Eradication
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نامزدی
تصویر نامزدی
Candidacy, Nomination
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نامزدی
تصویر نامزدی
candidatura, nomeação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نابودی
تصویر نابودی
aniquilação, erradicação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نابودی
تصویر نابودی
aniquilación, erradicación
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از نامزدی
تصویر نامزدی
candidatura, nominación
دیکشنری فارسی به اسپانیایی