جدول جو
جدول جو

معنی نالخشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

نالخشیدن
(لَ تَ)
نالغزیدن. مقابل لخشیدن. رجوع به لخشیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نالیدن
تصویر نالیدن
زاری کردن از درد یا از سوز دل، ناله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لخشیدن
تصویر لخشیدن
درخشیدن
لغزیدن، برای مثال از تو بخشودن است و بخشیدن / از من افتادن است و لخشیدن (سنائی - مجمع الفرس - لخشیدن)، جهان را هر دو چون روشن درخشید / ز یکدیگر مبرید و ملخشید (نظامی۸ - ۱۸۴ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
نلغزیدن. مقابل لغزیدن
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نچشیدن. مقابل چشیدن. رجوع به چشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ گِ رِ تَ)
مرکّب از: ب + لخشیدن، بلغزیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)، لیزیدن. شخشیدن. رجوع به لخشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
که نمی لخشد. که لغزیدنی نیست. مقابل لخشیدنی
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
از جهان کامی ندیدن و مرادی حاصل نکردن. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نانمش شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نیاشامیدن. مقابل نوشیدن. رجوع به نوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
به ناله واداشتن. (یادداشت مؤلف) ، مریض کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نالاندن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نبخشودن. نبخشائیدن. عفو نکردن. درنگذشتن
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نکشیدن. وزن نکردن. مقابل کشیدن، تحمل نکردن. نبردن: اما نفس خشم گیرنده باویست نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن و چون بر وی ظلم کنند به انتقام مشغول بودن. (تاریخ بیهقی ص 96)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
که بخشیدنی نیست. که ازدر بخشیدن نیست. مقابل بخشیدنی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
بخشیده نشده. مقابل بخشیده. رجوع به بخشیده شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ندوشیدن. مقابل دوشیدن. رجوع به دوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ندرخشیدن. مقابل درخشیدن. رجوع به درخشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ شُ دَ)
تقسیم. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تقاسم. (منتهی الارب). توزع. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). قسم. (تاج المصادر بیهقی). قسمت کردن. (مجمل اللغه). تقسیم کردن. مقاسمه. تفلیج. فلج. (تاج المصادر بیهقی) : توزیع، وابخشیدن چیزی میان گروهی. (زوزنی). توزع، وابخشیدن چیزی میان گروهی. (تاج المصادر بیهقی) ، باهم وابخشیدن، تقسیم. مقاسمه
لغت نامه دهخدا
(خُ بِ جِ گَ شِ کَ تَ)
لغزیدن. شخشیدن. لیزیدن. لیز خوردن. سر خوردن. پای از پیش بدر رفتن و افتادن. (برهان) : چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید پیر با صبح نخستین هم عنان شد... (مقامات حمیدی).
از تو بخشودن است و بخشیدن
از من افتادن است و لخشیدن.
سنائی.
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید.
نظامی.
بپوستین تن لرزان ما به دی دریاب
ز ما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن.
نظام قاری (دیوان البسه ص 103).
- امثال:
از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن.
، درخشیدن. اشتعال: گفتند مارج لهب صافی باشد، درفش و لخشیدن آتش که به آن دودی نباشد. (تفسیر ابی الفتوح ج 5 ص 397). لانها تتلظی ای تشتعل، برای آنکه لخشد. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 397)
لغت نامه دهخدا
(قِ کَ دَ)
شکستن سرو شکافتن کاسۀ سر. (از ناظم الاطباء) (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(بِ خوَ / خُ زَ دَ)
زاریدن. با آواز بیان اندوه خویش کردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فریاد و فغان کردن. گریستن. (آنندراج). زاریدن. افغان کردن. به آواز اندوه خود را بیان کردن. (فرهنگ نظام). گریه کردن با بانگ و آواز. ناله کردن. اظهار درد و دوری نمودن و رنجیدن. (ناظم الاطباء). ضحیج. ضجر. تضجر. هیع. هن. نأت.نیئت. (منتهی الارب). زفیر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). هنین. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (صراح). آه و فغان کردن. به زاری صدا برآوردن. بیتابی نمودن. زاریدن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
نبینیدخویشان و پیوستگان
نبینید نالیدن خستگان.
فردوسی.
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم برنهاد.
فردوسی.
منیژه چو بشنید نالید سخت
که بر من چه آمد ز بدخواه بخت.
فردوسی.
سحرگاهان بنالد مرغ بر شاخ
چو جان عاشقان از درد هجران.
ناصرخسرو.
چون به نزدیک مدینه رسید بیمار گشت. روزی چند برآمد می نالید. مردم می گفتند: یا رسول اﷲ! ماندگی راه است. (قصص ص 233).
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه نوائی.
سوزنی.
گهی بنالد بر مردۀ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای.
سوزنی.
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز نالۀ تو نوائی نیافتم.
خاقانی.
چون ننالم که در خرابی دل
غم تن و انده زمانه خورم.
خاقانی.
در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب.
خاقانی.
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.
نظامی.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گوئی به کژدم گزیده منال.
سعدی.
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
سعدی.
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند.
سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
سعدی.
گویند یک شب با شاپور به هم در جامۀ خواب خفته بودمی نالید، شاپور پرسید: از چه می نالی ؟ این دختر گفت... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 62).
می نالم از جدائی تو دمبدم چو نی
وین طرفه تر که از تو نیم یک نفس جدا.
جامی.
بی روی تو نالد دل از این سینۀ صدچاک
چون مرغ قفس کز غم گلزار بنالد.
جامی.
اسیر درد شبهای جدائی
چنین نالد ز درد بینوائی.
وحشی.
پای تا سر داغ گشتم دل سراپا درد شد
چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من.
وحشی.
گرخندیدم ز خنده ام دل نگشاد
گر نالیدم ز ناله کارم نگشود.
عاشق اصفهانی.
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدائی.
حزین لاهیجی.
دوتا شدم ز غم عشق و زار می نالم
به ناله دال بود قامت خمیدۀ چنگ.
مشفقی تاجیکستانی.
چاک کردم پیرهن زآن سرو سیمین تن جدا
من جدا نالیدم از هجران و پیراهن جدا.
مشفقی.
، تظلم. (از دهار). دادخواهی. به تظلم به شکایت آمدن. به قصد دادخواهی شکوه بردن:
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش نگهبان بنالید زار.
فردوسی.
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست.
فردوسی.
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سر بر پراکنده خاک.
فردوسی.
و هر کس که پیش خواجۀ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است و مرا در این باب سخنی نیست. (تاریخ بیهقی ص 260).
جز آنکه به پیش تو همی نالم
من پیش که دانم این سخن گفتن.
ناصرخسرو.
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسندو به سور.
انوری.
از تو به که نالم که دگر داور نیست
وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست.
سعدی.
، شکایت کردن. (ناظم الاطباء). شکایت. اشتکاء. (ترجمان القرآن). شکوه کردن. شکوی. شکایت بردن. گله کردن. گلایه. اظهارتألم کردن:
کرا آزمودیش یار تو گشت
منال ار گناهی بر او برگذشت.
ابوشکور.
گر از زیردستان بنالدکسی
گر از لشکری رنج یابد بسی.
فردوسی.
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر بفال.
فردوسی.
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
از آن روزی که از تو شد چه نالی
وز آن روزی که نامد چون سگالی.
(ویس و رامین).
چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون.
ناصرخسرو.
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک
هست درستم که پای بیش به ره بشکند.
خاقانی.
بنالید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی.
سعدی.
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست.
وصال.
- نالیدن از، شکایت کردن از. شکوه برداشتن از. شکوه بردن از. به شکایت آمدن از:
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج.
فردوسی.
بدانگه که بازآمد از روم شاه
بنالید از آن جنبش و رنج راه.
فردوسی.
به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدکن به پروردگار.
فردوسی.
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید ونه برزد نفسی.
منوچهری.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ.
اسدی.
بنالم به تو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیرو کبیر.
ناصرخسرو.
نالیدنت از جهل خویش باید
از حجت بیچاره چند نالی.
ناصرخسرو.
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب ز یار بدبه که نالم.
ناصرخسرو.
پیش رفتند از جهودان فدک و خیبر و بنی قریظه بنالیدند. (قصص).
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ بهمت دهدم داد.
مسعودسعد.
سنگ پشت از ره فراق بنالید. (کلیله و دمنه).
شه که عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال.
سنائی.
ز او (از چرخ) ، چه نالی که چون تو مجبور است
ز او چه گریی که چون تو حیران است.
ادیب صابر.
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنج های پنهانی.
مجیر بیلقانی.
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می نالم
که زخمت را محابائی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
دانۀ دست پایدام تو گشت
از که نالی که خویشتن کردی.
خاقانی.
ما نمی گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج.
مولوی.
که نالد ز ظالم که در دور تست
که هر جور کو می کند جورتست.
سعدی.
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
سعدی.
هرگز از دور زمان ننالیده ام مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود. (گلستان).
من نه آنم که به جوراز تو بنالم حاشا
چاکر معتقد و بندۀ دولتخواهم.
حافظ.
- نالیدن به، شکایت بردن به. شکوه کردن به:
بدان زهر تریاک نامد بکار
ز هرمز به یزدان بنالید زار.
فردوسی.
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند.
فردوسی.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
لبیبی.
نامه ها نبشتند به ماوراءالنهر و رسولان فرستادند و به اعیان ترکان بنالیدند. (تاریخ بیهقی)، رنجیدن. (ناظم الاطباء)، آواز. صدا. آوا. ترنم. آواز کردن. صدا کردن. مترنم شدن.
- نالیدن ادوات موسیقی، به ترنم درآمدن آن. نواخته شدن آن:
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت از آواز بی تار و پود.
فردوسی.
هوا ابر بست از بخور و عبیر
بخندید بم ّ و بنالید زیر.
فردوسی.
همه شهر ز آوای هندی درای
ز نالیدن بربط و چنگ و نای.
فردوسی.
ما به شادی همه گوئیم که ای رود بموی
ما به پدرام همی گوئیم ای زیر بنال.
فرخی.
- نالیدن مرغ و بلبل، آواز خواندن. صدا کردن. نغمه سرائی کردن:
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالۀ او ببالد همی.
فردوسی.
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
گه ابرخیرخیر ببارد بر آبدان
گه مرغ زارزار بنالد به مرغزار.
شیبانی.
، غریدن. بانگ برداشتن. صدا کردن. بانگ کردن. خروشیدن. غریویدن: و اگر هیچ چیزی آلوده بر آن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد. (تاریخ سیستان).
بغرید کوس و بنالید نای
تو گفتی زمین اندرآمد ز جای.
فردوسی.
روز وغا که تابد چون برق روی تیغ
هنگام کین که نالد چون رعد نای کوس ؟
صباحی.
گاه غوکوس آمد و نالیدن شیپور
کز مرگ پدر، پور بنالد همه در غم.
فتح اﷲخان شیبانی.
برق چون دلبران بخندد خوش
رعد چون بیدلان بنالدزار.
شیبانی.
، تضرع کردن. دعا و التماس کردن:
بنالید در پیش جان آفرین
که ای از تو برپا سپهر برین.
فردوسی.
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا.
ناصرخسرو.
اگر چنانچه بهتر شوم ترا صد چوب بزنم تا این سخن چرا گفتی پس بنالید و گفت... (قصص ص 139).
- نالیدن با، تضرع و زاری کردن به:
ببارید دستان زدو دیده خون
بنالید با داور رهنمون.
فردوسی.
- نالیدن بر، تضرّع کردن به. به تضرع آمدن نزد:
سیاوش بنالید بر کردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
بنالید بر کردگار جهان
بزاری همی آرزو کرد آن.
فردوسی.
زچنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.
فرخی.
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشندو نالند بر کردگار.
اسدی.
اگر زیردستی درافتد ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای.
سعدی.
- نالیدن به، تضرع و التماس و الحاح کردن نزد... دعا کردن به:
به یزدان بنالید کای کردگار
بدین کار این بنده را پاس دار.
فردوسی.
به یزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
فردوسی.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
دلش تنگ شد آنگه به خدا بنالید و گفت: خدایا یک گناه کردم مرا از بهشت بیرون کردی. (قصص ص 112). موسی بنالید و گفت چه کنم ؟ فرمان آمد که یا موسی از خرقهای درویشان پاره ای نقاب کن. (قصص ص 112). ایزدتعالی گندم غذاء او (آدم، پس از بدر افتادن از بهشت) کرد هرچند از وی میخورد سیری نیافت به ایزدتعالی بنالید. جو بفرستاد تا از آن نان کرد و بخورد و به سیری رسید. (نوروزنامه).
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال.
سعدی.
، مریض شدن. مریض بودن. بیمار شدن. ناخوشی. ناتندرستی. ناچاقی. ناخوش شدن:
چوشد سال آن پارسائی دوهفت
بنالید و آن سرو نازان بچفت.
فردوسی.
ده و هشت بگذشت سال از برش
بنالید چون تیره گشت اخترش
بگفت این و یک هفته زآن پس بزیست
برفت و بر او تخت چندی گریست.
فردوسی.
من اندر خدمتش تقصیر کردم...
... مرا عذری به یاد آر ای برادر
اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.
فرخی.
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای به راه اندر.
فرخی.
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک
نی، من آشوب از این گونه ندیدم پیرار.
فرخی.
مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). حکایتی خوش است که عجوزی روستائی را دختر بنالید. (نقض الفضائح ص 272)
لغت نامه دهخدا
(کَلْیْ)
نخلیدن. فرونرفتن. مقابل خلیدن
لغت نامه دهخدا
ناله کردن فریادوفغان کردن: نبینید خویشان و پیوستگان نبینید نالیدن خستگان، شکایت کردن گله کردن: (ازکوتاهی عمرمی نالی ک،) دعا کردن بازاری تضرع کردن: چندان دعاکن درنهان چندان بنال اندرشبان کز گنبد هفت آسمان درگوش توآید صدا. (دیوان کبیر. 6: 1)، نغمه محزون سردادن ظوازحزن انگیز خواندن: طرفه مرغان بردرخت دین همی نالندزار اندرآن گلزار جانت را نوای زار کو ک یانالیدن موسیقی. بترنم درآمدن آن نواخته شدن آن: زنالیدن بوق و بانگ وسرود هوا گشت از آوازبی تار وپود، بانگ برداشتن خروشیدن: (واگرهیچ چیزی آلوده برآن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد -6) تظلم کردن دادخواهی کردن: (و هرکس که پیش خواجه بزرگ رفت وبنالید جواب آن بودکه کارسلطان وعارض است ومرا درین باب سخنی نیست،) رنجیدن، مریض شدنبیمارشدن: (مسکین این فال بز دور است آمد و دیگر روزبنالیدوشب گذشته شدو آنجا دفن کردند)
فرهنگ لغت هوشیار
ترسیدن بیم داشتن بیمناک گردیدن از ترس موی بدن راست شدن و پوست بدن فراهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکشیدن
تصویر ناکشیدن
وزن نکردن، تحمل نکردن، نبردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالانیدن
تصویر نالانیدن
بناله درآوردن، مریض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابخشیده
تصویر نابخشیده
بخشیده نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازکشیدن
تصویر نازکشیدن
تحمل نازکردن، قبول تقاضاهای کسی انجام دادن تمنیات کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازخریدن
تصویر نازخریدن
غم خوردن و تیمار داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارخشیدن
تصویر ارخشیدن
((اَ رَ دَ))
ترسیدن، بیم داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخشیدن
تصویر لخشیدن
((لَ دَ))
درخشیدن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لخشیدن
تصویر لخشیدن
((لَ دَ))
سر خوردن، لیز خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نالیدن
تصویر نالیدن
((دَ))
گریه و زاری، گله و شکایت کردن
فرهنگ فارسی معین
زاریدن، زاری کردن، ضجر، مویه کردن، موییدن، ناله کردن، تضرع کردن، شکایت کردن، شکوه کردن، گلایه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد