جدول جو
جدول جو

معنی نافض - جستجوی لغت در جدول جو

نافض
(فِ)
تب لرزه. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رعدهالحمی. (معجم متن اللغه). تب سرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تب لرزه، مذکر آید ویقال: اخذته حمی بنافض و حمی نافض بالاضافه و الوصف. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نافض
تب لرزه، راهجوی پیشرو کاروان، از نام های خدا
تصویری از نافض
تصویر نافض
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نافه
تصویر نافه
(دخترانه)
ماده ای با عطر نافذ و پایدار که زیر پوست شکم نوعی آهو به دست می آید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نافخ
تصویر نافخ
دمنده، آنکه پف می کند و می دمد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناقض
تصویر ناقض
ش کننده، از بین برنده، کنایه از شکنندۀ عهد وپیمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
تاثیرگذار، دارای نفوذ، امر و فرمان مطاع، روا، نفوذ کننده، درگذرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافه
تصویر نافه
ناف مانند مانند ناف، در علم زیست شناسی کیسۀ کوچکی که زیر شکم آهوی مشک قرار دارد و مشک از آن خارج می شود، کنایه از ماده ای که در ناف آهوی مشک جمع می شود، مشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خافض
تصویر خافض
پست کننده، خوار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافی
تصویر نافی
نفی کننده، رد کننده، دور کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافع
تصویر نافع
نفع رساننده، سودمند، سود کننده، از نام های باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافر
تصویر نافر
نفرت دارنده، رمنده، غالب، چیره شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رافض
تصویر رافض
ترک کننده، واگذارنده، دور کننده، دوراندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
درگذرنده، فرو رونده، نفوذ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
دمنده، دمکش (نفس کش) کس آدمی، باد دار: خوراک آنکه میدمدکسی که پف میکند دمنده (درآتش و خیک)، غذایی که نفخ آوردباد دار. یا نافخ نار. دمنده آتش، کس شخص (گویند: لیس فی الدار نافخ نار هیچکس در خانه نیست) : (از دیار هندوستان هر کجا نافخ ناری و طالب ثاری وساکن داری... بود رو بدو آورد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافس
تصویر نافس
بد چشم، تیر پنجم از تیرهای منگیا، تنسخ (نفیس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافج
تصویر نافج
آوای کلفت پارسی تازی گشته نافه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافث
تصویر نافث
ساحر، جادو کننده، افسون دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناغض
تصویر ناغض
کرکرانک دوش (غضروف کتف)، جنبان ابرجنبنده
فرهنگ لغت هوشیار
جوجه، جای بلند برخیزنده قایم، مکان مرتفع، گوشت بالای بازو، جمع نواهض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافر
تصویر نافر
نفرت کننده، رمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناقض
تصویر ناقض
شکننده، پیمان شکن، باز کننده تاب شکننده: (آنهاکه اورابرین بعث همی کنندناقض این دولت اندنه ناصح وهادم این خاندانندنه خادم)، آنکه عهد خودرابشکندپیمان شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافع
تصویر نافع
سوددهنده، سودمند، فایده بخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافق
تصویر نافق
خریدار گیر پر خریدار بازار دار
فرهنگ لغت هوشیار
ترسو بزدل، شتر رنجور کیسه ای بحجم یک نارنج که در زیرشکم جنس نرآهوی ختن در زیر جلد نزدیک عضو تناسلی حیوان قرار دارد و دارای منفذی است که از آن ماده ای قهوه یی رنگ روغنی شکل خارج میشود که بسیار خوشبو و معطراست و بنام مشک موسوم است و در عطرسازی بکار میرود، دستگاه تولید سلولهای جنسی نر در گیاهان گل دارکه مجموعه پرچمها را در برداردمجموعه اعضایی که در گیاهان تولید دانه های گرده میکنند وبنام پرچم موسومند مجموعه پرچم های گیاه. یا ترکیبات اسمی: نافه آهو. نافه آهو شدست ناف زمین از صبا عقد دو پیکر شدست پیکر باغ از هوا. (خاقانی سج. 37)، زلف خوشبوی معشوق. یا نافه مشک: نافه مشکم که گر بندم کنی در صد حصار سوی جان پرواز جوید طیب جان افزای من. (خاقانی. سج. 322) یا نافه مشک یافتن، بدست آوردن نافه، بلند آوازه شدن شهرت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافی
تصویر نافی
نیسته نیستگر نیگر منتفی، نفی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابض
تصویر نابض
خشم، پی (عصب)، تیرانداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافض
تصویر خافض
خوار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافض
تصویر رافض
تارک و مانده، ترک کننده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافض
تصویر خافض
((فِ))
پست کننده، خوار کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رافض
تصویر رافض
((فِ))
ترک کننده، رهاکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناقض
تصویر ناقض
((قِ))
شکننده، شکننده پیمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نافی
تصویر نافی
دورکننده، رد کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نافه
تصویر نافه
((فِ))
ناف آهوی مشک، ماده ای که در ناف آهوی مشک جمع می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناقض
تصویر ناقض
ناینده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نافه
تصویر نافه
مرکز
فرهنگ واژه فارسی سره