جدول جو
جدول جو

معنی نافراختنی - جستجوی لغت در جدول جو

نافراختنی
(فَ تَ)
که ازدر افراختن نیست. نیفراختنی. مقابل افراختنی. رجوع به افراختنی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افراختن
تصویر افراختن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، برافراشتن، فراشتن، اوراشتن، فراختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافرهختگی
تصویر نافرهختگی
بی ادبی، بدخویی
فرهنگ فارسی عمید
(فُ تَ)
که ازدر فروش نیست. که نشایدش فروخت. که نتوانش فروخت. مقابل فروختنی، که ازدر افروختن نیست. ناافروختنی. مقابل افروختنی. رجوع به افروختنی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
آنچه قابل افراختن باشد، چون درفش و جز آن. رجوع به فراختن و افراختن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ فَ دَ)
برداشتن و بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). برآوردن. بلند کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید). افراشتن مرادف آنست. (شرفنامۀ منیری). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) :
براه بیابان برون تاختند
همه جنگ را گردن افراختند.
فردوسی.
یکی را دم اژدها ساختن
یکی را به ابر اندر افراختن.
فردوسی.
بگرد فرامرز درتاختند
بکین دلیران سر افراختند.
فردوسی.
چه پیش آرد زمان کان درنگردد
چه افرازد زمین کان برنگردد.
نظامی.
هر که خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر بزندگی افراخت.
نظامی.
پایۀ خورشیدنیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن.
سعدی.
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت.
(از گلستان).
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب.
سلمان ساوجی.
- بازو افراختن، بلند کردن بازو. جنگیدن:
بهرجا که بازو برافراختن
سر خصم در پایش انداختن.
نظامی.
- برافراختن، برافراشتن. بلند کردن. برکشیدن:
طوطیکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند.
منوچهری.
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب.
خاقانی.
یا پایۀ همتم برافراز
یا همت من چو پایه کن پست.
خاقانی.
گر آنها که پیشینگان ساختند
بنیرنگ و افسون برافراختند.
نظامی.
که شه چون ز مشرق برون برد رخت
بعرض جنوبی برافراخت تخت.
نظامی.
- به ابر افراختن، به ابر برکشیدن. به ابر رسانیدن. تا ابر بلند کردن:
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته.
فردوسی.
گر آیند ایدر همه ساخته
سنانها به ابر اندر افراخته.
فردوسی.
- تیغ افراختن، بلند کردن تیغ و برآوردن آن:
بگفت این و بفراخت برنده تیغ
بغرید برسان غرنده میغ.
فردوسی.
- رایت افراختن، بلند کردن رایت و برکشیدن آن:
بدین سازمندی جهانگیر شاه
برافراخت رایت ز ماهی بماه.
نظامی.
- سر برافراختن و سر افراختن، سر بلند کردن. بلند و رفیع ساختن:
همی گفت زار ای گو سرفراز
زمانی ز صندوق سر برفراز.
فردوسی.
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته.
فردوسی.
بباغ اندرون دخمه ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند.
فردوسی.
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم بر نه افراختی ز انجمن.
فردوسی.
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب.
سلمان ساوجی.
- علم افروختن، بلند کردن علم و برکشیدن آن:
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازداین عروس نقاب.
خاقانی.
- قد برافراختن، قد علم کردن. بلند کردن قد:
چند رخ افروختن چند قد افراختن
جان مرا سوختن کار مرا ساختن.
آزاد کشمیری (از آنندراج).
- گردن افراختن، گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن:
خریدار این جنگ و این تاختن
بخورشید گردن برافراختن.
فردوسی.
ز بیشی و از گردن افراختن
وزین کوشش و غارت و تاختن
پشیمانی افزون خورد زانکه مست
بشب زیر آتش کند هر دو دست.
فردوسی.
جهانجوی چون دید بنواختشان
بخورشید گردن برافراختشان.
فردوسی.
زبس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن.
نظامی.
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت.
سعدی.
هرکه گردن بدعوی افرازد
خویشتن را بگردن اندازد.
سعدی.
هر که بیهوده گردن افرازد
خویشتن را به گردن اندازد.
سعدی.
- گوش برافراختن، بلند کردن گوش:
طوطیکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند.
منوچهری.
- نام افراختن، بلندنام ساختن:
همی نام جاوید ماند نه کام
بینداز کام و برافراز نام.
فردوسی.
ز تن باز کردم سر ارجاسب را
برافراختم نام گشتاسب را.
فردوسی.
- یال افراختن، بلند گردیدن یال و بالیدن آن:
ببد تور از آن پس یکی بیهمال
برافراختش خسروی فر و یال.
فردوسی.
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(لَطط)
مقابل افراختن. رجوع به افراختن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ تَ / نَ تَ)
نیفراشتنی. ناافراشتنی مقابل افراشتنی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ناافراخته. نیفراخته. نیفراشته. افراخته ناشده. مقابل افراخته. رجوع به افراخته شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ)
نافراختن. ناافراشتن. نیفراشتن. رجوع به افراشتن و فراشتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَی ی)
نفروختن. مقابل فروختن. رجوع به فروختن شود، ناافروختن. مقابل افروختن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مقابل ریختنی. رجوع به ریختنی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مقابل باختنی. غیرقابل باختن. که لایق باختن نیست. باخت ناپذیر. نه ازدر باختن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نیاراستنی. که ازدر آراستن نیست. که آراستن را نشاید. که به آراستن احتیاجی ندارد. مقابل آراستنی
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / تِ)
حاصل مصدر افراختن. رجوع به افراختن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
سوختنی. قابل افروختن. روشن شدنی:
ای سوختۀ سوختۀ سوختنی
ای آتش دوزخ از تو افروختنی.
(منسوب بخیام)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
که از در نواختن نیست. که شایستۀ ملاطفت و نوازش و تفقد نیست، که نوازیدنی نیست
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
نگداختنی. غیرقابل گداختن. ذوب ناشدنی. مقابل گداختنی
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
مقابل گریختنی. غیرفراری
لغت نامه دهخدا
(فَ هَِ تَ / تِ)
حالت و چگونگی نافرهخته. ادب ناگرفتگی. گستاخی. نافرهخته بودن. رجوع به نافرهخته شود
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ)
که قابل شناختن نیست. که آن را نتوان شناخت. مقابل شناختنی. رجوع به شناختنی شود
لغت نامه دهخدا
(پَتَ)
نپرداختنی. که قابل پرداختن نیست. که قابل کارسازی و تأدیه نیست. که ادا کردنی نیست
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ تَ / نَ تَ)
نیفراختنی. مقابل فراختنی. رجوع به افراختنی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نیفراختن. مقابل افراختن. رجوع به افراختن و فراختن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
لایق افراختن. درخور افراشتن. مناسب بلند کردن
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
ناافراشتنی. نیفراشتنی. نافراختنی
لغت نامه دهخدا
(لَ خَ)
نیفراختن. ناافراختن. مقابل فراختن و افراختن. رجوع به افراختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نافرهختگی
تصویر نافرهختگی
نا فرهخته بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراختن
تصویر افراختن
برداشتن و بلند ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراختن
تصویر افراختن
((اَ تَ))
بلند کردن، بالا بردن، فراختن
فرهنگ فارسی معین