جدول جو
جدول جو

معنی ناف - جستجوی لغت در جدول جو

ناف
سوراخ و گودی کوچک روی شکم که از بریدن بند ناف باقی می ماند، کنایه از وسط و میان چیزی
ناف ارض: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، ناف عالم
ناف زمین: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، ناف عالم
ناف زنی: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، ناف عالم، ناف زمین
ناف عالم: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، برای مثال قدم بر سر ناف عالم نهاد / بسا نافه کز ناف عالم گشاد (نظامی۵ - ۸۷۶)
ناف هفته: کنایه از روز سه شنبه، برای مثال از دگر روز هفته آن به بود / ناف هفته مگر سه شنبه بود (نظامی۴ - ۶۵۶)
تصویری از ناف
تصویر ناف
فرهنگ فارسی عمید
ناف
اوستا: نافه، سانسکریت: نابهی، نزدیک: نبها (نان، خانواده)، پهلوی:ناف، افغانی: نو، نوم، استی: نفّا، بلوچی: ناپگ، نافگ، نافغ، کردی: ناو (ناف، درون)، ناو (کفل)، نیز در اوستا: نبا (ناف)، نپات، نپتر، پارسی باستان و سانسکریت:نپات، لاتینی: نپس، آلمانی: نبل، انگلیسی: نیول، فارسی: ناف، نافه، نواده، نبیر، نبیره، (ازبرهان قاطع چ معین حاشیۀ ص 2100)، سوراخ وسط شکم، (برهان قاطع)، جائی از روی شکم که منتهای روده است که بر شکم بچۀ تازه زائیده آویزان است و بریده می شود، (فرهنگ نظام)، بعربی آن را سرّه خوانند، (از انجمن آرا)، (از آنندراج)، سره، گودی کوچکی در وسط شکم که نشان داغ بند سره است، (ناظم الاطباء)، ناخ، (برهان قاطع)، سره، (دهار)، غاره، (منتهی الارب) :
همی تیر تا پرّ در خون گذشت
سر آهن از ناف بیرون گذشت،
فردوسی،
بزن کاردنافش سراسر بدر
وزآن پس بجه گر بیابی گذر،
فردوسی،
سر از برج ماهی برآورد ماه
بدرید تا ناف شعر سیاه،
فردوسی،
بدرید از هم تا ناف دهانهاشان
ز قفا بیرون آورد زبانهاشان،
منوچهری،
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چه کنم بو که به سر می نرسد،
خاقانی،
توان به حلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف،
سعدی (گلستان چ فروغی به کوشش خرمشاهی ص 56)،
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به حلقت ز ناف،
سعدی،
مرا این سخن یاد از بلبلی است
که ناف تو پیچیده برگ گلی است،
؟ (از آنندراج)،
نه ناف است این که دلها کرد بیتاب
کزو افتاد فکر من به گرداب،
عامل (از آنندراج)،
در مهد رحم از آن می صاف
می خورده جنین به ساغر ناف،
فیاضی (از آنندراج)،
کاسۀ دریوزه سازد ناف را آهوی چین
تا کند بوئی گدائی از هوای زلف تو،
صائب،
شد کاسۀ دریوزه همه ناف غزالان
تا نکهت آن زلف به صحرای ختن رفت،
صائب،
، نافه:
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف در طلب ز آهو ناف،
سنائی،
ناف زمی است کعبه مگر ناف مشک شد
کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش،
خاقانی،
گفت نافم خود گواهی می دهد
منتی بر عود و عنبر می نهد،
مولوی،
، وسط و میان هرچیز، (برهان قاطع)، میان هرچیزی را ناف گویند، (از آنندراج)، چون ناف در وسط شکم واقعشده میان هرچیز را ناف آن گویند، (فرهنگ نظام)، وسطو میان هرچیزی، (ناظم الاطباء) :
بود در ناف غرفه سوراخی
روشنی تافته در او شاخی،
نظامی،
اهل دل اوست که بر وسعت خلق افزاید
کعبه آن است که در ناف بیابان باشد،
صائب (از آنندراج)،
، شکم، بطن:
بچه ای دارم در ناف چو برجیس
با رخ یوسف و بوی خوش بلقیس،
منوچهری،
از سوی ناف و ز پشت دوگرانمایه شهند
عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند،
منوچهری،
برشکافی دماغ خصم چنانک
ناف سهراب روستم بشکافت،
خاقانی،
، بالش گرد، (ناظم الاطباء)،
- بریده بودن ناف کسی برصفتی یا کاری، جبلی و طبیعی و فطری بودن آن صفت در وجود او: به جای شیر از پستان دایۀ فطرت خون حیوانات مکیده و ناف وجود او بر آن بریده، (مرزبان نامه)،
من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی
چون توان از عشق ببریدن به اکراهم دگر،
اوحدی،
دایه به مهرت برید ناف دل من
پس بکنارم گرفت گاه ولادت،
اوحدی،
- به ناف کسی بستن چیزی را، تحمیل کردن بر او، خوراندن به او،
- غذا به ناف کسی بستن، به او خوراندن غذا را،
- فحش به ناف کسی بستن، به او فحش دادن،
- ناف آهو:
وآنکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ،
انوری،
چو پیش هو زنی هوئی جگرسوز
شود چون ناف آهونافۀ پاک،
عطار،
مشک ازچین زلف می افشاند
آه از ناف آهوان برخاست،
عطار،
ناف آهو شود دهان کسی
که در او وصف کبریای تو خاست،
عطار،
نفس را بوی خوش چندین نباشد
مگر در جیب دارد ناف آهو،
سعدی،
ناف آهو نخست خون بوده ست
سنگ بوده ست ز ابتدا، گوهر،
سعدی،
خالی که بود چو ناف آهوی ختن
دارد به رخ چوماه آن بت مسکن،
خاوری،
- ناف دو کس را با هم بریدن:
چون تیره شد اکنون می صاف من و تو
مادر نه به هم برید ناف من و تو،
ازرقی،
رجوع به ناف بریدن شود،
- امثال:
ناف ما را با هم نبریده اند،
نافشان را با هم زده اند، رجوع به ناف زدن شود،
نافش را به دروغ بریده اند
لغت نامه دهخدا
ناف
گودی کوچک در وسط شکم انسان میباشد، سوراخ وسط شکم
تصویری از ناف
تصویر ناف
فرهنگ لغت هوشیار
ناف
سوراخ مانندی در وسط شکم، میان هر چیزی
ناف کسی را به نام کسی بریدن: آن راهنگام تولد نامزد این کردن
به ناف کسی بستن: به مقدار فراوان به کسی خوراندن، نثار کسی کردن
تصویری از ناف
تصویر ناف
فرهنگ فارسی معین
ناف
بطن، نافه، مرکز، وسط
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نافخ
تصویر نافخ
دمنده، آنکه پف می کند و می دمد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
تاثیرگذار، دارای نفوذ، امر و فرمان مطاع، روا، نفوذ کننده، درگذرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافث
تصویر نافث
ساحر، جادو کننده، افسون دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
درگذرنده، فرو رونده، نفوذ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
دمنده، دمکش (نفس کش) کس آدمی، باد دار: خوراک آنکه میدمدکسی که پف میکند دمنده (درآتش و خیک)، غذایی که نفخ آوردباد دار. یا نافخ نار. دمنده آتش، کس شخص (گویند: لیس فی الدار نافخ نار هیچکس در خانه نیست) : (از دیار هندوستان هر کجا نافخ ناری و طالب ثاری وساکن داری... بود رو بدو آورد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافج
تصویر نافج
آوای کلفت پارسی تازی گشته نافه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافث
تصویر نافث
((فِ))
آن که به جادویی ورد می خواند و می دمد، ساحر، جادوگر، شعبده باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نافخ
تصویر نافخ
((فِ))
آن که می دمد، کسی که پف می کند، دمنده (در آتش و خیک)، غذایی که نفخ آورد، باددار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
((فِ))
نفوذکننده، درگذرنده، رسا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
Piercing
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
perçant
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
delici
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
แหลมคม
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
menembus
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
חד
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
刺耳の
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
刺耳的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
kutoboa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
날카로운
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
przenikający
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
সূচালো
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
तीव्र
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
penetrante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
durchdringend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
doordringend
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
проникливий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
пронзительный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
penetrante
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
penetrante
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
نافذ
دیکشنری فارسی به اردو