واحد نواطب است و آن جامه پاره ای است که در پالونه داخل کنند و بدان چیزها را صاف کنند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). خرق المصفاه. پاره های صافی. (معجم متن اللغه) (از المنجد). رجوع به نواطب شود
واحد نواطب است و آن جامه پاره ای است که در پالونه داخل کنند و بدان چیزها را صاف کنند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). خرق المصفاه. پاره های صافی. (معجم متن اللغه) (از المنجد). رجوع به نواطب شود
تأنیث. نائب. رجوع به نائب شود، مصیبت. کار دشوار. (ناظم الاطباء). سختی روزگار. رزیه. بلیه. داهیه. (مهذب الاسماء). حادثه. واقعه. (غیاث) (آنندراج) (شمس اللغات). سختی. (دستوراللغه). نازله. المصیبه لانها تنوب الناس لوقت مصروف و قال بعض اهل الغریب: النوائب، الحوادث خیراً کانت او شراً. قال لبید: نوائب من خیر و شر کلاهما. (اقرب الموارد) (المنجد) : و هو... راضی فی النائبه بابتلائه و امتحانه. (تاریخ بیهقی ص 299). در اثناء این حال خبر برسید که صاحب کافی که چراغی بود در ظلمت آن حادثه و طبیبی در معالجت آن نائبه به جوار رحمت رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 115) ، تب هر روزه. (مهذب الاسماء). تب گرم. (غیاث اللغات) (آنندراج). الحمی النائبه، تب روزمره. (منتهی الارب). تبی که هر روزه می آید. (المنجد). حمی نائبه، تب نوبه. تب لرز، تأنیث نائب، آن تب که هر روز آید. تب هر روزه. ورد. نوبتی. نوبه ای، (در اصطلاح شرع) آنچه سلطان بر عهدۀ رعیت نهد بخاطر مصلحت آنان چون اجرت راهبانی ونصب در کوچه ها و کندن نهرها و اصلاح ربض. (نفائس الفنون). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. ج، نوائب
تأنیث. نائب. رجوع به نائب شود، مصیبت. کار دشوار. (ناظم الاطباء). سختی روزگار. رزیه. بلیه. داهیه. (مهذب الاسماء). حادثه. واقعه. (غیاث) (آنندراج) (شمس اللغات). سختی. (دستوراللغه). نازله. المصیبه لانها تنوب الناس لوقت مصروف و قال بعض اهل الغریب: النوائب، الحوادث خیراً کانت او شراً. قال لبید: نوائب من خیر و شر کلاهما. (اقرب الموارد) (المنجد) : و هو... راضی فی النائبه بابتلائه و امتحانه. (تاریخ بیهقی ص 299). در اثناء این حال خبر برسید که صاحب کافی که چراغی بود در ظلمت آن حادثه و طبیبی در معالجت آن نائبه به جوار رحمت رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 115) ، تب هر روزه. (مهذب الاسماء). تب گرم. (غیاث اللغات) (آنندراج). الحمی النائبه، تب روزمره. (منتهی الارب). تبی که هر روزه می آید. (المنجد). حمی نائبه، تب نوبه. تب لرز، تأنیث نائب، آن تب که هر روز آید. تب هر روزه. وِرد. نوبتی. نوبه ای، (در اصطلاح شرع) آنچه سلطان بر عهدۀ رعیت نهد بخاطر مصلحت آنان چون اجرت راهبانی ونصب در کوچه ها و کندن نهرها و اصلاح ربض. (نفائس الفنون). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. ج، نوائب
ریش که بر پهلو برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقب و ناقبه، قرحه ای که از پهلو برآید و در شکم پیشروی کند و سرش از درون باشد. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). ریشی که بر پهلو برمی آید و بر شکم مستولی میگردد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناقب شود، بیمارئی است که به سبب دیر ماندن پهلو بر بستر حادث گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقب و ناقبه، داء للانسان من طول الضجعه. (اقرب الموارد). بیماری که عارض انسان میگردد از دیر ماندن پهلو در بستر. (ناظم الاطباء)
ریش که بر پهلو برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقب و ناقبه، قرحه ای که از پهلو برآید و در شکم پیشروی کند و سرش از درون باشد. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). ریشی که بر پهلو برمی آید و بر شکم مستولی میگردد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناقب شود، بیمارئی است که به سبب دیر ماندن پهلو بر بستر حادث گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقب و ناقبه، داء للانسان من طول الضجعه. (اقرب الموارد). بیماری که عارض انسان میگردد از دیر ماندن پهلو در بستر. (ناظم الاطباء)
تأنیث ناطق است. رجوع به ناطق شود، سخنگوی. (منتهی الارب). گوینده. نطق کننده. فرگویا. سخن راننده. متکلم. (ناظم الاطباء) ، قوه ای که بدان شخص تکلم می کند و سخن می گوید. (ناظم الاطباء) ، ناطقه (نفس یا قوه...) ، قوت انسانی. یکی از قوای ثلاثۀ نفس آدمی است که به عقیدۀ قدماء اطباء معدن آن دماغ (مغز) است و قصد او همه اندر طلب علم و حکمت و صواب فرمودن و از کارهای زشت بازداشتن باشد و این قوت خاصه مردم راست و معدن او دماغ است و شریفترین همه است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). قوه عاقله. قوه ادراک کلیات. جان گویا. نفس گویا. رجوع به نفس ناطقه شود: گفتم که چیست ناطقه را پنج حس او گفتا مراد و ذهن و ذکا فطنت و نظر. ناصرخسرو. در حال چهارم اثر مردمی آمد چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر. ناصرخسرو. هنوز گویندگان هستند اندر عراق که قوت ناطقه مدد ازیشان برد. جمال الدین عبدالرزاق. فنون فضل ترا غایتی و حدی نیست که نفس ناطقه را قوت بیان ماند. سعدی. زبان ناطقه در وصف شوق نالان است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست. حافظ. ، تهیگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام). خاصره. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
تأنیث ناطق است. رجوع به ناطق شود، سخنگوی. (منتهی الارب). گوینده. نطق کننده. فرگویا. سخن راننده. متکلم. (ناظم الاطباء) ، قوه ای که بدان شخص تکلم می کند و سخن می گوید. (ناظم الاطباء) ، ناطقه (نفس یا قوه...) ، قوت انسانی. یکی از قوای ثلاثۀ نفس آدمی است که به عقیدۀ قدماء اطباء معدن آن دماغ (مغز) است و قصد او همه اندر طلب علم و حکمت و صواب فرمودن و از کارهای زشت بازداشتن باشد و این قوت خاصه مردم راست و معدن او دماغ است و شریفترین همه است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). قوه عاقله. قوه ادراک کلیات. جان گویا. نفس گویا. رجوع به نفس ناطقه شود: گفتم که چیست ناطقه را پنج حس او گفتا مراد و ذهن و ذکا فطنت و نظر. ناصرخسرو. در حال چهارم اثر مردمی آمد چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر. ناصرخسرو. هنوز گویندگان هستند اندر عراق که قوت ناطقه مدد ازیشان برد. جمال الدین عبدالرزاق. فنون فضل ترا غایتی و حدی نیست که نفس ناطقه را قوت بیان ماند. سعدی. زبان ناطقه در وصف شوق نالان است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست. حافظ. ، تهیگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام). خاصره. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
تأنیث نادب. رجوع به نادب شود، زنی که بر مرده میگرید و محاسن او را برمیشمرد. (از اقرب الموارد). زن ندبه کننده. (ناظم الاطباء). ندب المیت، بکاه و عدد محاسنه... فهو نادب و هی نادبه. (از اقرب الموارد). نائحه. نوحه سرای. نوحه گر. ج، نوادب نادبه. رجوع به نادبه شود
تأنیث نادب. رجوع به نادب شود، زنی که بر مرده میگرید و محاسن او را برمیشمرد. (از اقرب الموارد). زن ندبه کننده. (ناظم الاطباء). ندب المیت، بکاه ُ و عدد محاسنه... فهو نادب و هی نادبه. (از اقرب الموارد). نائحه. نوحه سرای. نوحه گر. ج، نوادب نادبه. رجوع به نادبه شود
شهری است در مشرق قرطبه و خاور اندلس. (معجم البلدان). شهری است بمغرب. (منتهی الارب). شهری به اسپانیا. قیصاتیوا. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 و 2و روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ج 1 ص 65 شود. شهری است در مشرق اندلس و مشرق قرطبه و آنجا در ایام حکومت عرب بر اندلس کاغذ اعلا ساخته میشد و به دیگر شهرهای اندلس صادر میگردید. (معجم البلدان). مسیحیان در عشر اخیر رمضان سال 645 آن را بگرفتند
شهری است در مشرق قرطبه و خاور اندلس. (معجم البلدان). شهری است بمغرب. (منتهی الارب). شهری به اسپانیا. قیصاتیوا. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 و 2و روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ج 1 ص 65 شود. شهری است در مشرق اندلس و مشرق قرطبه و آنجا در ایام حکومت عرب بر اندلس کاغذ اعلا ساخته میشد و به دیگر شهرهای اندلس صادر میگردید. (معجم البلدان). مسیحیان در عشر اخیر رمضان سال 645 آن را بگرفتند
ج، شواطب. (اقرب الموارد). زنی که شاخ نخل را پاره کند تااز آن بوریا سازد، زنی که ادیم را بعداز آنکه کهنه کرده باشد بتراشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، زنی که شاخۀ خرما را پوست کند سپس آن را در منقیّه بیندازد و با کارد آنچه را که روی آن است بگیرد تا نازک شود. (اقرب الموارد)
ج، شواطب. (اقرب الموارد). زنی که شاخ نخل را پاره کند تااز آن بوریا سازد، زنی که ادیم را بعداز آنکه کهنه کرده باشد بتراشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، زنی که شاخۀ خرما را پوست کند سپس آن را در منقیّه بیندازد و با کارد آنچه را که روی آن است بگیرد تا نازک شود. (اقرب الموارد)