جدول جو
جدول جو

معنی ناضف - جستجوی لغت در جدول جو

ناضف
(ضِ)
خادم. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). خدمتکار که خدمت کند کسی را، که همه را می آشامد:نضف ما فی الاناء، شربه جمیعه. (معجم متن اللغه). نضف الفصیل نضفاً، همه شیر پستان مکید شتر بچه. (منتهی الارب). رجوع به نضف شود، رجل ناضف، مرد گوززننده. (منتهی الارب). مرد بسیار گوززننده. (ناظم الاطباء). ضراط. (اقرب الموارد). منضف. ضرّاط. (المنجد) گوزو، مرد بول زننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناضر
تصویر ناضر
(پسرانه)
شاد، مسرور، شاداب، بسیار سرسبز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
شاداب و خرم، جمیل و زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناف
تصویر ناف
سوراخ و گودی کوچک روی شکم که از بریدن بند ناف باقی می ماند، کنایه از وسط و میان چیزی
ناف ارض: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، ناف عالم
ناف زمین: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، ناف عالم
ناف زنی: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، ناف عالم، ناف زمین
ناف عالم: کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، برای مثال قدم بر سر ناف عالم نهاد / بسا نافه کز ناف عالم گشاد (نظامی۵ - ۸۷۶)
ناف هفته: کنایه از روز سه شنبه، برای مثال از دگر روز هفته آن به بود / ناف هفته مگر سه شنبه بود (نظامی۴ - ۶۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناطف
تصویر ناطف
نوعی حلوا، شکرینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
پخته، رسیده
فرهنگ فارسی عمید
(ضِ)
دور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بعید. (معجم متن اللغه) (مهذب الاسماء). خرق ناضب، بعید. (اقرب الموارد). مکان ناضب، بعید. (المنجد) ، غائر. (ازمعجم متن اللغه). آب به زمین فرورفته. نضب الماء، غار فی الارض. (اقرب الموارد). غدیر ناضب، ذهب ماؤه. (اقرب الموارد) (المنجد) ، چشم در مغاک فرورفته. (ناظم الاطباء). نضبت عینه، غارت. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، مرده. (ناظم الاطباء). نضب فلان، مات. (اقرب الموارد) ، ناضب الخیر، قلیل الخیر. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، پشت ریش سخت شده. (ناظم الاطباء). نضب الدبر، اشتد اثره فی الظهر و غار فیه. (اقرب الموارد) ، گیاه کم شده. (ناظم الاطباء). نضوب، کم شدن گیاه. (منتهی الارب). ج، نضّب. و نیز رجوع به نضب و نضوب شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
آنکه متاع و کالا را روی هم می چیند. (ناظم الاطباء). (اقرب الموارد) : نضد متاعه نضداً، بر روی هم نهاد رخت را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
باران. مطر. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد) ، شتر آبکش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شتر یا گاو یا خری که بر آن آب کشند. (معجم متن اللغه). استر آبکش. (مهذب الاسماء). اشتر آبکش. (اقرب الموارد). شتر، و اگرچه آبکش نباشد. (معجم متن اللغه) ، آنکه با شتر آب می کشد، آنکه فرومی نشاند تشنگی را. (ناظم الاطباء) ، آنکه آب می پاشد. و آنکه به سیری آب می پاشد. (ناظم الاطباء). رجوع به نضح شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
گوشت پخته و میوۀ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه که رسیده و پخته است و خوردنش مطبوع باشد. (از اقرب الموارد). نضیج. (المنجد). رسیده، مقابل کال به معنی ناپخته و نارس
لغت نامه دهخدا
(شِ)
آنکه با خرقه یا مانند آن آب را از گودالی یا از زمینی برگیرد. (از اقرب الموارد) ، که آب را به خود می کشد:
چون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود
ناید آن سوئی که امرش می کند.
مولوی.
رجوع به نشف شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
اسم فاعل است از نصف. (از اقرب الموارد). نصف کننده. به دو نیمه کننده. رجوع به نصف شود، چاکر. (منتهی الارب) (آنندراج). خدمتکار. (مهذب الاسماء). چاکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). خادم. (اقرب الموارد) (از المنجد). ج، نصف [ن ص ] ، نصفه [ن ص ف ] ، نصاف [ن ص صا]
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کوشیدن. جدّ. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). کوشش کردن. (ناظم الاطباء) ، خوردن. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). أکل. ناءف. (المنجد) ، خوردن گزبن چیزی را: نأفه نأفاً، اکل خیاره. (از معجم متن اللغه) ، سیر نوشیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ناءف. سیرآب شدن. (از المنجد) ، مکروه و ناپسند داشتن چیزی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : نأف فلاناً، کرهه. (اقرب الموارد از قاموس). ناءف. (از المنجد) ، بخت مند شدن. (ناظم الاطباء)
ناءف. رجوع به ناءف شود
لغت نامه دهخدا
(نَضْ ضا)
بسیار خدمت کننده. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است از نضف به معنی خدمت کردن. رجوع به نضف و ناضف و منضف شود، تیزدهنده. ضرطه زننده. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است از نضف به معنی گوزیدن. رجوع به ناضف و منضف شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ننگ دارندۀ از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه سرپیچی و امتناع میکند از کاری. (از المنجد). آنکه بواسطۀ شرم و حیا از کاری ابا می کند و امتناع می نماید. (ناظم الاطباء). مستنکف. آبی. ممتنع. نه گوینده. سرباززننده. (یادداشت مؤلف) ، آنکه ترس از کاری دارد، آنکه اهانت میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
شکننده تار سر با نیزه یا عصا. زنندۀ بر تارک. (آنندراج). آنکه سر را می شکند. (ناظم الاطباء) ، کفانندۀ حنظل و سوراخ کننده آن. (از منتهی الارب). اسم فاعل از نقف است. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رجوع به نقف شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
تب لرزه. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رعدهالحمی. (معجم متن اللغه). تب سرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تب لرزه، مذکر آید ویقال: اخذته حمی بنافض و حمی نافض بالاضافه و الوصف. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
بهادر. غازی. (ناظم الاطباء). غالب در نضال. (المنجد). اسم فاعل از نضل است. ج، نضال. رجوع به نضل شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
نیکوحال. (منتهی الارب). الناعم البال. (قطر المحیط) ، زیست نازک خوش. (منتهی الارب). الناعم من العیش. (قطر المحیط) ، سگ که گوش وی پیش فروهشته باشد. (منتهی الارب). من الکلاب، المنکسر اعلی اذنه الی مقدّمه. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
پنبه زننده. (ناظم الاطباء). رجوع به ندف و نداف شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء). حلوای پشمینه، بعض فرهنگ نویسان گفته اند که آن را از بادام سازند و بعضی جوز، به هر حال حلوا بودنش مسلم است ولی در نوعش اختلاف است. (از فرهنگ شعوری). ناطف، شکرینه. (منتهی الارب). رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 380 و نیز رجوع به ناطف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضِ)
جمع واژۀ منضف. (اقرب الموارد). رجوع به منضف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناصف
تصویر ناصف
پیشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضب
تصویر ناضب
آبگیر خشک، جای دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
گوشت پخته، میوه رسیده آنچه که رسیده وپخته (میوه گوشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضح
تصویر ناضح
شتر آبکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
تازه روی، سر سبز، جل وزغ، زیبا، روشن: رنگ تروتازه کننده، سخت سبز: (در نوبت دولت آل ناصر ریاض امارت و بساتین فضل بدو ناضر بود، {با رونق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناطف
تصویر ناطف
شکر ینه کبیتا آنچه ازمالیات که روان باشد، نوعی حلواشکرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافض
تصویر نافض
تب لرزه، راهجوی پیشرو کاروان، از نام های خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناتف
تصویر ناتف
شکرینه نوعی حلواکه آنرا از بادام یاجوز سازند شکرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناف
تصویر ناف
گودی کوچک در وسط شکم انسان میباشد، سوراخ وسط شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
((ض))
آن چه که رسیده و پخته (میوه، گوشت)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
((ض))
تر و تازه کننده، بسیار سبز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناطف
تصویر ناطف
((طِ))
آن چه از مالیات که روان باشد، نوعی حلوا، شکرینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناف
تصویر ناف
سوراخ مانندی در وسط شکم، میان هر چیزی
ناف کسی را به نام کسی بریدن: آن راهنگام تولد نامزد این کردن
به ناف کسی بستن: به مقدار فراوان به کسی خوراندن، نثار کسی کردن
فرهنگ فارسی معین