خادم. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). خدمتکار که خدمت کند کسی را، که همه را می آشامد:نضف ما فی الاناء، شربه جمیعه. (معجم متن اللغه). نضف الفصیل نضفاً، همه شیر پستان مکید شتر بچه. (منتهی الارب). رجوع به نضف شود، رجل ناضف، مرد گوززننده. (منتهی الارب). مرد بسیار گوززننده. (ناظم الاطباء). ضراط. (اقرب الموارد). منضف. ضرّاط. (المنجد) گوزو، مرد بول زننده. (آنندراج)
خادم. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). خدمتکار که خدمت کند کسی را، که همه را می آشامد:نضف ما فی الاناء، شربه جمیعه. (معجم متن اللغه). نضف الفصیل نضفاً، همه شیر پستان مکید شتر بچه. (منتهی الارب). رجوع به نضف شود، رجل ناضف، مرد گوززننده. (منتهی الارب). مرد بسیار گوززننده. (ناظم الاطباء). ضراط. (اقرب الموارد). منضف. ضرّاط. (المنجد) گوزو، مرد بول زننده. (آنندراج)
به زبان هندی نام یکی از حکما و مرتاضان هندوستان باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). مأخوذ از سنسکریت، نام یکی از دانایان و فیلسوفان هند. (ناظم الاطباء). مؤلف فرهنگ نظام پس از نقل معنی فوق از فرهنگ جهانگیری نوشته است: (این معنی) اشتباه است چه نارد که یکی از نام های مردان هندو هم هست در اصل نام پسر یکی از سه خدا (برهما) است که از ران پدر بیرون آمده منزلش مثل خدایان دیگردر آسمان است اما همیشه در گردش است به زمین هم می آید و کارش فتنه پردازی میان خدایان و خدایان و انسان است، در کتاب پوران که هیجده جلد دارد و مجموعۀ احادیث صحیحۀ هندوهاست قصه های بسیار از کارهای نارد درج است. (فرهنگ نظام). نارد، نارذ، سانسکریت نارد. ابوریحان در تحقیق ماللهند (ص 55) آرد: گفته اند که براهم را پسری است به نام ’نارذ’ که کاری جز رؤیت آفریدگار ندارد و عادت او این است که در تردد خویش عصائی با خود برد که چون آن را بیندازد مار گردد و با آن عجایب میساخت و از آن دور نمی شد. (حاشیۀ دکتر معین بر ص 2093 برهان قاطع)
به زبان هندی نام یکی از حکما و مرتاضان هندوستان باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). مأخوذ از سنسکریت، نام یکی از دانایان و فیلسوفان هند. (ناظم الاطباء). مؤلف فرهنگ نظام پس از نقل معنی فوق از فرهنگ جهانگیری نوشته است: (این معنی) اشتباه است چه نارد که یکی از نام های مردان هندو هم هست در اصل نام پسر یکی از سه خدا (برهما) است که از ران پدر بیرون آمده منزلش مثل خدایان دیگردر آسمان است اما همیشه در گردش است به زمین هم می آید و کارش فتنه پردازی میان خدایان و خدایان و انسان است، در کتاب پوران که هیجده جلد دارد و مجموعۀ احادیث صحیحۀ هندوهاست قصه های بسیار از کارهای نارد درج است. (فرهنگ نظام). نارد، نارذ، سانسکریت نارد. ابوریحان در تحقیق ماللهند (ص 55) آرد: گفته اند که براهم را پسری است به نام ’نارذ’ که کاری جز رؤیت آفریدگار ندارد و عادت او این است که در تردد خویش عصائی با خود برد که چون آن را بیندازد مار گردد و با آن عجایب میساخت و از آن دور نمی شد. (حاشیۀ دکتر معین بر ص 2093 برهان قاطع)
کنه. جانوری است که بر حیوانات چسبد و خون بمکد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (از جهانگیری). نارده به زیادتی ها نیز آمده. (شمس اللغات) (فرهنگ رشیدی) ، نیش پشه و شپش را هم گفته اند. (برهان قاطع). نیش پشه و شپش و کنه. (ناظم الاطباء) ، مردم لئیم و خسیس، داروئی که به تازی سنبل الطیب گویند. (ناظم الاطباء)
کنه. جانوری است که بر حیوانات چسبد و خون بمکد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (از جهانگیری). نارده به زیادتی ها نیز آمده. (شمس اللغات) (فرهنگ رشیدی) ، نیش پشه و شپش را هم گفته اند. (برهان قاطع). نیش پشه و شپش و کنه. (ناظم الاطباء) ، مردم لئیم و خسیس، داروئی که به تازی سنبل الطیب گویند. (ناظم الاطباء)
باران. مطر. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد) ، شتر آبکش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شتر یا گاو یا خری که بر آن آب کشند. (معجم متن اللغه). استر آبکش. (مهذب الاسماء). اشتر آبکش. (اقرب الموارد). شتر، و اگرچه آبکش نباشد. (معجم متن اللغه) ، آنکه با شتر آب می کشد، آنکه فرومی نشاند تشنگی را. (ناظم الاطباء) ، آنکه آب می پاشد. و آنکه به سیری آب می پاشد. (ناظم الاطباء). رجوع به نضح شود
باران. مطر. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد) ، شتر آبکش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شتر یا گاو یا خری که بر آن آب کشند. (معجم متن اللغه). استر آبکش. (مهذب الاسماء). اشتر آبکش. (اقرب الموارد). شتر، و اگرچه آبکش نباشد. (معجم متن اللغه) ، آنکه با شتر آب می کشد، آنکه فرومی نشاند تشنگی را. (ناظم الاطباء) ، آنکه آب می پاشد. و آنکه به سیری آب می پاشد. (ناظم الاطباء). رجوع به نضح شود
اسم فاعل از نجد، غالب، یاری دهنده، واضح کننده. روشن کننده. (اقرب الموارد) (المنجد). ج، نواجد، کندخاطر. نادان. کم هوش. (ناظم الاطباء) ، آن که در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). ج، نواجد. اما ناجد به این معنی در کتب دسترس ما دیده نشد
اسم فاعل از نجد، غالب، یاری دهنده، واضح کننده. روشن کننده. (اقرب الموارد) (المنجد). ج، نواجد، کندخاطر. نادان. کم هوش. (ناظم الاطباء) ، آن که در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). ج، نواجد. اما ناجد به این معنی در کتب دسترس ما دیده نشد
طالب. (معجم متن اللغه). منادی کننده. طلب کننده. (فرهنگ نظام). او را ناشد نامند به خاطر برداشتن آواز در طلب چیزی. (از المنجد) ، شناساننده. (فرهنگ نظام) (از معجم متن اللغه). معرف. (المنجد) ، سوگندخورنده. (فرهنگ نظام). رجوع به نشاد شود
طالب. (معجم متن اللغه). منادی کننده. طلب کننده. (فرهنگ نظام). او را ناشد نامند به خاطر برداشتن آواز در طلب چیزی. (از المنجد) ، شناساننده. (فرهنگ نظام) (از معجم متن اللغه). معرف. (المنجد) ، سوگندخورنده. (فرهنگ نظام). رجوع به نشاد شود
سره کننده درهم ها. (ناظم الاطباء). تمیزدهنده میان پول سره و ناسره. (فرهنگ نظام). صراف. (از سمعانی). سیم گزین. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). سره کننده درم و دینار. (غیاث اللغات) (آنندراج). صیرفی. (از الانساب سمعانی). سره گر. نقاد: آتش دوزخ است ناقد عقل او شناسد ز سیم پاک نحاس. ناصرخسرو. گروهی شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش. (نوروزنامه). و هرگاه که بر ناقدان حکیم واستادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننماید. (کلیله و دمنه). گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم در دیار ما تصرف فرق فرقد میرود. انوری. صدق او نقدی است اندر خدمتت نیکوعیار چند بر سنگش زنی گر ناقدی داری بصیر. انوری. این که زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک نقدهای بس نفایه ست آن و ناقد بس بصیر. انوری. در میان ناقدان زرقی متن با محک ای قلب دون لافی مزن. مولوی. بد نباشد سخن من که تو نیکش گوئی زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود. سعدی. کاین بزرگان هنرشناسانند ناقدانند و زرشناسانند. ؟ ، سخن سنج. ناقد الشعر و الکلام. آنکه استوار و نااستوار سخن را تمیز دهد. نقاد. منقد. منتقد. اسم فاعل از نقد است. رجوع به نقد شود. ج، نقّاد، نقده: نیست در علم سخندانی و در درس سخا مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر. سوزنی. شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند ناقدانی که ادای سخن ما شنوند. خاقانی. ، خرده گیر. نکته گیر. خرده بین. نکته بین. حرف گیر. نکته سنج. باریک بین، (اصطلاح حدیث) در علم حدیث، این لفظ بر جماعتی اطلاق میشود که نقاد و حافظ حدیث اند به دلیل آشنایی و معرفتی که به احادیث دارند و نقدی که در شناختن صواب آن از ناصواب به عمل می آورند. (از الانساب سمعانی ص 551)
سره کننده درهم ها. (ناظم الاطباء). تمیزدهنده میان پول سره و ناسره. (فرهنگ نظام). صراف. (از سمعانی). سیم گزین. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). سره کننده درم و دینار. (غیاث اللغات) (آنندراج). صیرفی. (از الانساب سمعانی). سره گر. نقاد: آتش دوزخ است ناقد عقل او شناسد ز سیم پاک نحاس. ناصرخسرو. گروهی شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش. (نوروزنامه). و هرگاه که بر ناقدان حکیم واستادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننماید. (کلیله و دمنه). گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم در دیار ما تصرف فرق فرقد میرود. انوری. صدق او نقدی است اندر خدمتت نیکوعیار چند بر سنگش زنی گر ناقدی داری بصیر. انوری. این که زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک نقدهای بس نفایه ست آن و ناقد بس بصیر. انوری. در میان ناقدان زرقی متن با محک ای قلب دون لافی مزن. مولوی. بد نباشد سخن من که تو نیکش گوئی زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود. سعدی. کاین بزرگان هنرشناسانند ناقدانند و زرشناسانند. ؟ ، سخن سنج. ناقد الشعر و الکلام. آنکه استوار و نااستوار سخن را تمیز دهد. نقاد. منقد. منتقد. اسم فاعل از نقد است. رجوع به نقد شود. ج، نُقّاد، نَقَدَه: نیست در علم سخندانی و در درس سخا مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر. سوزنی. شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند ناقدانی که ادای سخن ما شنوند. خاقانی. ، خرده گیر. نکته گیر. خرده بین. نکته بین. حرف گیر. نکته سنج. باریک بین، (اصطلاح حدیث) در علم حدیث، این لفظ بر جماعتی اطلاق میشود که نقاد و حافظ حدیث اند به دلیل آشنایی و معرفتی که به احادیث دارند و نقدی که در شناختن صواب آن از ناصواب به عمل می آورند. (از الانساب سمعانی ص 551)
گوشت پخته و میوۀ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه که رسیده و پخته است و خوردنش مطبوع باشد. (از اقرب الموارد). نضیج. (المنجد). رسیده، مقابل کال به معنی ناپخته و نارس
گوشت پخته و میوۀ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه که رسیده و پخته است و خوردنش مطبوع باشد. (از اقرب الموارد). نضیج. (المنجد). رسیده، مقابل کال به معنی ناپخته و نارس
یاری کننده. (اقرب الموارد) ، به جانب ستور رونده، شتر که بازوی ناقه گیرد و بخواباند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خر که مادیان را از اطراف و جوانب فراهم آرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سهم عاضد، تیری که بطرف راست یا چپ نشانه افتد. (ناظم الاطباء)
یاری کننده. (اقرب الموارد) ، به جانب ستور رونده، شتر که بازوی ناقه گیرد و بخواباند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خر که مادیان را از اطراف و جوانب فراهم آرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سهم عاضد، تیری که بطرف راست یا چپ نشانه افتد. (ناظم الاطباء)
العاضد، الدین الله ، محمد بن الفائزبنصرالله ، مکنی به ابوعبدالله. وی آخرین خلیفۀ علوی اسماعیلیه بود و به سال 546 هجری قمری متولد شد و بعد ازوفات فائز پسر عم خود به کمک و معاونت ارکان دولت به مرتبت خلافت رسید و در حکومت او کفار فرنگ عازم تسخیر مصر شدند و مسلمانان را وحشتی عظیم فراگرفت و به صلح راضی گشتند و مقرر شد که مبلغ هزارهزار دینار به فرنگان دهند تا باز گردند. مسلمانان را گران آمد و اتفاق نمودند که به نورالدین محمود بن عمادالدین زنگی والی شام توسل جویند و شاپور وزیری نامه ای بنورالدین نوشت و از او کمک خواست. نورالدین اسدالدین شیرکوه را با هشتاد هزار سوار بدان سو فرستاد و فرنگان بازگردیدند. عاضد به جود و کرم معروف و به مکارم و محاسن اخلاق مشهور بود و به سال 567 هجری قمری درگذشت. (ازوفیات الاعیان چ تهران ج 1 س 292). و رجوع به حبیب السیر ج 2 صص 459- 460 و ریحانه الادب ج 3 ص 149 شود
الَعاضد، الدین الله ، محمد بن الفائزبنصرالله ، مکنی به ابوعبدالله. وی آخرین خلیفۀ علوی اسماعیلیه بود و به سال 546 هجری قمری متولد شد و بعد ازوفات فائز پسر عم خود به کمک و معاونت ارکان دولت به مرتبت خلافت رسید و در حکومت او کفار فرنگ عازم تسخیر مصر شدند و مسلمانان را وحشتی عظیم فراگرفت و به صلح راضی گشتند و مقرر شد که مبلغ هزارهزار دینار به فرنگان دهند تا باز گردند. مسلمانان را گران آمد و اتفاق نمودند که به نورالدین محمود بن عمادالدین زنگی والی شام توسل جویند و شاپور وزیری نامه ای بنورالدین نوشت و از او کمک خواست. نورالدین اسدالدین شیرکوه را با هشتاد هزار سوار بدان سو فرستاد و فرنگان بازگردیدند. عاضد به جود و کرم معروف و به مکارم و محاسن اخلاق مشهور بود و به سال 567 هجری قمری درگذشت. (ازوفیات الاعیان چ تهران ج 1 س 292). و رجوع به حبیب السیر ج 2 صص 459- 460 و ریحانه الادب ج 3 ص 149 شود