جدول جو
جدول جو

معنی ناضد - جستجوی لغت در جدول جو

ناضد
(ضِ)
آنکه متاع و کالا را روی هم می چیند. (ناظم الاطباء). (اقرب الموارد) : نضد متاعه نضداً، بر روی هم نهاد رخت را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناضر
تصویر ناضر
(پسرانه)
شاد، مسرور، شاداب، بسیار سرسبز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
شاداب و خرم، جمیل و زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناقد
تصویر ناقد
کسی که چیزی را مورد نقد و بررسی قرار می دهد، خصوصاً سخن، کسی که پول خوب را از بد جدا کند، سره کننده، زرسنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
پخته، رسیده
فرهنگ فارسی عمید
(ضِ)
خادم. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). خدمتکار که خدمت کند کسی را، که همه را می آشامد:نضف ما فی الاناء، شربه جمیعه. (معجم متن اللغه). نضف الفصیل نضفاً، همه شیر پستان مکید شتر بچه. (منتهی الارب). رجوع به نضف شود، رجل ناضف، مرد گوززننده. (منتهی الارب). مرد بسیار گوززننده. (ناظم الاطباء). ضراط. (اقرب الموارد). منضف. ضرّاط. (المنجد) گوزو، مرد بول زننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به زبان هندی نام یکی از حکما و مرتاضان هندوستان باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). مأخوذ از سنسکریت، نام یکی از دانایان و فیلسوفان هند. (ناظم الاطباء). مؤلف فرهنگ نظام پس از نقل معنی فوق از فرهنگ جهانگیری نوشته است: (این معنی) اشتباه است چه نارد که یکی از نام های مردان هندو هم هست در اصل نام پسر یکی از سه خدا (برهما) است که از ران پدر بیرون آمده منزلش مثل خدایان دیگردر آسمان است اما همیشه در گردش است به زمین هم می آید و کارش فتنه پردازی میان خدایان و خدایان و انسان است، در کتاب پوران که هیجده جلد دارد و مجموعۀ احادیث صحیحۀ هندوهاست قصه های بسیار از کارهای نارد درج است. (فرهنگ نظام). نارد، نارذ، سانسکریت نارد. ابوریحان در تحقیق ماللهند (ص 55) آرد: گفته اند که براهم را پسری است به نام ’نارذ’ که کاری جز رؤیت آفریدگار ندارد و عادت او این است که در تردد خویش عصائی با خود برد که چون آن را بیندازد مار گردد و با آن عجایب میساخت و از آن دور نمی شد. (حاشیۀ دکتر معین بر ص 2093 برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کنه. جانوری است که بر حیوانات چسبد و خون بمکد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (از جهانگیری). نارده به زیادتی ها نیز آمده. (شمس اللغات) (فرهنگ رشیدی) ، نیش پشه و شپش را هم گفته اند. (برهان قاطع). نیش پشه و شپش و کنه. (ناظم الاطباء) ، مردم لئیم و خسیس، داروئی که به تازی سنبل الطیب گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ذهاب، بد خواستن. (منتهی الارب) ، حسد بردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). کینه. حسد. رشک. (ناظم الاطباء) ، بلا و رنج رسیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) ، زهیدن آب از زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزّ. (معجم متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
بهادر. غازی. (ناظم الاطباء). غالب در نضال. (المنجد). اسم فاعل از نضل است. ج، نضال. رجوع به نضل شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
باران. مطر. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد) ، شتر آبکش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شتر یا گاو یا خری که بر آن آب کشند. (معجم متن اللغه). استر آبکش. (مهذب الاسماء). اشتر آبکش. (اقرب الموارد). شتر، و اگرچه آبکش نباشد. (معجم متن اللغه) ، آنکه با شتر آب می کشد، آنکه فرومی نشاند تشنگی را. (ناظم الاطباء) ، آنکه آب می پاشد. و آنکه به سیری آب می پاشد. (ناظم الاطباء). رجوع به نضح شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
اسم فاعل از نجد، غالب، یاری دهنده، واضح کننده. روشن کننده. (اقرب الموارد) (المنجد). ج، نواجد، کندخاطر. نادان. کم هوش. (ناظم الاطباء) ، آن که در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). ج، نواجد. اما ناجد به این معنی در کتب دسترس ما دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
دور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بعید. (معجم متن اللغه) (مهذب الاسماء). خرق ناضب، بعید. (اقرب الموارد). مکان ناضب، بعید. (المنجد) ، غائر. (ازمعجم متن اللغه). آب به زمین فرورفته. نضب الماء، غار فی الارض. (اقرب الموارد). غدیر ناضب، ذهب ماؤه. (اقرب الموارد) (المنجد) ، چشم در مغاک فرورفته. (ناظم الاطباء). نضبت عینه، غارت. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، مرده. (ناظم الاطباء). نضب فلان، مات. (اقرب الموارد) ، ناضب الخیر، قلیل الخیر. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، پشت ریش سخت شده. (ناظم الاطباء). نضب الدبر، اشتد اثره فی الظهر و غار فیه. (اقرب الموارد) ، گیاه کم شده. (ناظم الاطباء). نضوب، کم شدن گیاه. (منتهی الارب). ج، نضّب. و نیز رجوع به نضب و نضوب شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
طالب. (معجم متن اللغه). منادی کننده. طلب کننده. (فرهنگ نظام). او را ناشد نامند به خاطر برداشتن آواز در طلب چیزی. (از المنجد) ، شناساننده. (فرهنگ نظام) (از معجم متن اللغه). معرف. (المنجد) ، سوگندخورنده. (فرهنگ نظام). رجوع به نشاد شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ناقۀ فراوان شیر، ناقۀ کم شیر. (از معجم متن اللغه). ناقه قلیله اللبن. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، آنکه او را فرزندی باقی نمی ماند. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
سره کننده درهم ها. (ناظم الاطباء). تمیزدهنده میان پول سره و ناسره. (فرهنگ نظام). صراف. (از سمعانی). سیم گزین. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). سره کننده درم و دینار. (غیاث اللغات) (آنندراج). صیرفی. (از الانساب سمعانی). سره گر. نقاد:
آتش دوزخ است ناقد عقل
او شناسد ز سیم پاک نحاس.
ناصرخسرو.
گروهی شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش. (نوروزنامه). و هرگاه که بر ناقدان حکیم واستادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننماید. (کلیله و دمنه).
گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم
در دیار ما تصرف فرق فرقد میرود.
انوری.
صدق او نقدی است اندر خدمتت نیکوعیار
چند بر سنگش زنی گر ناقدی داری بصیر.
انوری.
این که زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک
نقدهای بس نفایه ست آن و ناقد بس بصیر.
انوری.
در میان ناقدان زرقی متن
با محک ای قلب دون لافی مزن.
مولوی.
بد نباشد سخن من که تو نیکش گوئی
زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود.
سعدی.
کاین بزرگان هنرشناسانند
ناقدانند و زرشناسانند.
؟
، سخن سنج. ناقد الشعر و الکلام. آنکه استوار و نااستوار سخن را تمیز دهد. نقاد. منقد. منتقد. اسم فاعل از نقد است. رجوع به نقد شود. ج، نقّاد، نقده:
نیست در علم سخندانی و در درس سخا
مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر.
سوزنی.
شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند
ناقدانی که ادای سخن ما شنوند.
خاقانی.
، خرده گیر. نکته گیر. خرده بین. نکته بین. حرف گیر. نکته سنج. باریک بین، (اصطلاح حدیث) در علم حدیث، این لفظ بر جماعتی اطلاق میشود که نقاد و حافظ حدیث اند به دلیل آشنایی و معرفتی که به احادیث دارند و نقدی که در شناختن صواب آن از ناصواب به عمل می آورند. (از الانساب سمعانی ص 551)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
زن برآمده پستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه). دختر نارپستان. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). کنیزک پستان از جای برخاسته. (دهار). کنیزک که پستانش از جای برخاسته بود. (مهذب الاسماء). دختری که پستانش نو برآمده باشد. (غیاث اللغات). کاعب ناهده. ج، نواهد، غلام مراهق. (معجم متن اللغه) (آنندراج). ج، نهداء، نهّاد، نواهد، برخیزندۀ به سوی دشمن. (ناظم الاطباء). ناهض. (نشوء اللغه). ج، نهّاد،)
{{اسم}} اسد. (معجم متن اللغه) (المنجد). شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
گوشت پخته و میوۀ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه که رسیده و پخته است و خوردنش مطبوع باشد. (از اقرب الموارد). نضیج. (المنجد). رسیده، مقابل کال به معنی ناپخته و نارس
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
یاری کننده. (اقرب الموارد) ، به جانب ستور رونده، شتر که بازوی ناقه گیرد و بخواباند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خر که مادیان را از اطراف و جوانب فراهم آرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سهم عاضد، تیری که بطرف راست یا چپ نشانه افتد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
العاضد، الدین الله ، محمد بن الفائزبنصرالله ، مکنی به ابوعبدالله. وی آخرین خلیفۀ علوی اسماعیلیه بود و به سال 546 هجری قمری متولد شد و بعد ازوفات فائز پسر عم خود به کمک و معاونت ارکان دولت به مرتبت خلافت رسید و در حکومت او کفار فرنگ عازم تسخیر مصر شدند و مسلمانان را وحشتی عظیم فراگرفت و به صلح راضی گشتند و مقرر شد که مبلغ هزارهزار دینار به فرنگان دهند تا باز گردند. مسلمانان را گران آمد و اتفاق نمودند که به نورالدین محمود بن عمادالدین زنگی والی شام توسل جویند و شاپور وزیری نامه ای بنورالدین نوشت و از او کمک خواست. نورالدین اسدالدین شیرکوه را با هشتاد هزار سوار بدان سو فرستاد و فرنگان بازگردیدند. عاضد به جود و کرم معروف و به مکارم و محاسن اخلاق مشهور بود و به سال 567 هجری قمری درگذشت. (ازوفیات الاعیان چ تهران ج 1 س 292). و رجوع به حبیب السیر ج 2 صص 459- 460 و ریحانه الادب ج 3 ص 149 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناضب
تصویر ناضب
آبگیر خشک، جای دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
گوشت پخته، میوه رسیده آنچه که رسیده وپخته (میوه گوشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضح
تصویر ناضح
شتر آبکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
تازه روی، سر سبز، جل وزغ، زیبا، روشن: رنگ تروتازه کننده، سخت سبز: (در نوبت دولت آل ناصر ریاض امارت و بساتین فضل بدو ناضر بود، {با رونق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناقد
تصویر ناقد
تمیزدهنده، نقاد، بررسی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهد
تصویر ناهد
نارپستان: دختر، شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارد
تصویر نارد
کنه ای که بر تن جانوران چسبد و خون آنها را بمکد، پشه بق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشد
تصویر ناشد
خواهنده، شناساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضد
تصویر نضد
کالا انباشته، تخت، ابر انبوه، بزرگوار، خرسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهد
تصویر ناهد
((هِ))
زن برآمده پستان، برخیزنده به سوی دشمن، شیر، اسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
((ض))
آن چه که رسیده و پخته (میوه، گوشت)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
((ض))
تر و تازه کننده، بسیار سبز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناقد
تصویر ناقد
((قِ))
نقدکننده، جدا کننده خوب از بد
فرهنگ فارسی معین
اسد، شیر، ضیغم، هژبر، ناهید، نارپستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منتقد، نقاد، نقدنویس، ایرادگیر، خرده گیر، نکته گیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد