جدول جو
جدول جو

معنی ناض - جستجوی لغت در جدول جو

ناض
(ناض ض)
درم و دینار نقدشده، یا آن درم و دینار است که عین گردد بعد از آنکه متاع باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کل ما تحول ورقا او عیناً. (معجم متن اللغه). درهم و دینار است نزد اهل حجاز هنگامی که به عین تحول یابد بعد از آنکه متاع بوده است. (از اقرب الموارد). درهم و دینار. (فرهنگ نظام) (المنجد). مال نقد چون زر و سیم. (مهذب الاسماء) ، صامت. (معجم متن اللغه) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). الناض من المال،صامته من الورق او العین. (اقرب الموارد). صامت از اموال، مقابل ناطق، آنچه که میسر شود از چیزی. ماتیسر من شی ٔ. (معجم متن اللغه) ، امر ناض، کار ممکن. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (آنندراج). چیز ممکن. (فرهنگ نظام) ، آب منبعدار. (فرهنگ نظام). ماء ناض، آب که آن را مدتی و بقائی باشد. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناز
تصویر ناز
(دخترانه)
کرشمه، غمزه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
(پسرانه)
شاد، مسرور، شاداب، بسیار سرسبز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نار
تصویر نار
انار
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، تش، آذر، برزین، انیسه، مخ، ورزم، وراغ، اخگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
شاداب و خرم، جمیل و زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان
تصویر نان
خمیر آرد گندم یا جو که در تنور یا فر پخته شده باشد،
کنایه از وسیلۀ گذران زندگی
نان دوآتشه: نان برشته
نان کشکین: نانی که از آرد جو، باقلا و نخود می پختند، برای مثال ز پیشی و بیشی ندارند هوش / خورش، نان کشکین و پشمینه، پوش (فردوسی۲ - ۲۸۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناقض
تصویر ناقض
ش کننده، از بین برنده، کنایه از شکنندۀ عهد وپیمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبض
تصویر نبض
جنبش رگ در انسان و حیوان، حرکت قلب، ضربان قلب، اثر خارجی کار سرخرگ ها که فقط در جایی از بدن احساس می شود که سرخرگ در زیر پوست و روی استخوان قرارگرفته باشد مانند مچ دست و گیجگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناس
تصویر ناس
صد و چهاردهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۶ آیه، قل اعوذ
مردم، آدمیان
برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می کوبند و با اندکی آهک مخلوط می کنند و در جلو دهان میان لب و دندان می ریزند، نسوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نباض
تصویر نباض
نبض گیرنده، نبض شناس، پزشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
پخته، رسیده
فرهنگ فارسی عمید
(ضِ حَ)
تأنیث ناضح است. رجوع به ناضح شود، ماده شتر آبکش. (ناظم الاطباء). سانیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). اشتر آبکش
لغت نامه دهخدا
(ضِ رَ)
تأنیث ناضر. رجوع به ناضر شود، درخشنده. تابان. قوله تعالی: وجوه یومئذ ناضره، ای مشرقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
محمد بن ابومریم الناضری. به روایت ابن ابی حاتم وی مولای بنی سلیم و سپس بنی ناضره است، وی از سعد بن مسیب روایت کرده است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
منسوب است به بنی ناضر. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
دور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بعید. (معجم متن اللغه) (مهذب الاسماء). خرق ناضب، بعید. (اقرب الموارد). مکان ناضب، بعید. (المنجد) ، غائر. (ازمعجم متن اللغه). آب به زمین فرورفته. نضب الماء، غار فی الارض. (اقرب الموارد). غدیر ناضب، ذهب ماؤه. (اقرب الموارد) (المنجد) ، چشم در مغاک فرورفته. (ناظم الاطباء). نضبت عینه، غارت. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، مرده. (ناظم الاطباء). نضب فلان، مات. (اقرب الموارد) ، ناضب الخیر، قلیل الخیر. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، پشت ریش سخت شده. (ناظم الاطباء). نضب الدبر، اشتد اثره فی الظهر و غار فیه. (اقرب الموارد) ، گیاه کم شده. (ناظم الاطباء). نضوب، کم شدن گیاه. (منتهی الارب). ج، نضّب. و نیز رجوع به نضب و نضوب شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
خادم. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). خدمتکار که خدمت کند کسی را، که همه را می آشامد:نضف ما فی الاناء، شربه جمیعه. (معجم متن اللغه). نضف الفصیل نضفاً، همه شیر پستان مکید شتر بچه. (منتهی الارب). رجوع به نضف شود، رجل ناضف، مرد گوززننده. (منتهی الارب). مرد بسیار گوززننده. (ناظم الاطباء). ضراط. (اقرب الموارد). منضف. ضرّاط. (المنجد) گوزو، مرد بول زننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
بهادر. غازی. (ناظم الاطباء). غالب در نضال. (المنجد). اسم فاعل از نضل است. ج، نضال. رجوع به نضل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خرمای رسیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
آنکه متاع و کالا را روی هم می چیند. (ناظم الاطباء). (اقرب الموارد) : نضد متاعه نضداً، بر روی هم نهاد رخت را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
باران. مطر. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد) ، شتر آبکش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شتر یا گاو یا خری که بر آن آب کشند. (معجم متن اللغه). استر آبکش. (مهذب الاسماء). اشتر آبکش. (اقرب الموارد). شتر، و اگرچه آبکش نباشد. (معجم متن اللغه) ، آنکه با شتر آب می کشد، آنکه فرومی نشاند تشنگی را. (ناظم الاطباء) ، آنکه آب می پاشد. و آنکه به سیری آب می پاشد. (ناظم الاطباء). رجوع به نضح شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
گوشت پخته و میوۀ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه که رسیده و پخته است و خوردنش مطبوع باشد. (از اقرب الموارد). نضیج. (المنجد). رسیده، مقابل کال به معنی ناپخته و نارس
لغت نامه دهخدا
تصویری از اناض
تصویر اناض
خرمای رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راض
تصویر راض
خرسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاض
تصویر جاض
خرامنده، حمله کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضب
تصویر ناضب
آبگیر خشک، جای دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
گوشت پخته، میوه رسیده آنچه که رسیده وپخته (میوه گوشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضح
تصویر ناضح
شتر آبکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
تازه روی، سر سبز، جل وزغ، زیبا، روشن: رنگ تروتازه کننده، سخت سبز: (در نوبت دولت آل ناصر ریاض امارت و بساتین فضل بدو ناضر بود، {با رونق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
((ض))
آن چه که رسیده و پخته (میوه، گوشت)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
((ض))
تر و تازه کننده، بسیار سبز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نام
تصویر نام
اسم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناب
تصویر ناب
خالص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناقض
تصویر ناقض
ناینده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نبض
تصویر نبض
تپش
فرهنگ واژه فارسی سره