جدول جو
جدول جو

معنی ناصح - جستجوی لغت در جدول جو

ناصح
پند دهنده، نصیحت کننده
تصویری از ناصح
تصویر ناصح
فرهنگ فارسی عمید
ناصح
(صِ)
ابن ظفر بن سعد الجرفادقانی مکنی به ابوالشرف، از شاعران و نویسندگان قرن ششم و هفتم هجری است. رجوع به جرفادقانی، ناصح بن ظفر در این لغت نامه و نیز رجوع به مجلۀ یادگار سال اول شماره 4 ص 58 شود
لغت نامه دهخدا
ناصح
(صِ)
نصیحت کننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (آنندراج). پنددهنده. (ناظم الاطباء). اندرزگوینده. اندرزگو. واعظ. مذکر. ج، نصّاح. نصّح. نصحاء: اگر مرد از قوت عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند هرچه ناصح تر و فاضل تر که وی را بازمی نمایند عیب های وی. (تاریخ بیهقی). ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگست. (تاریخ بیهقی). هرکه سخن ناصحان نشنود بدو آن رسد که به سنگ پشت رسید. (کلیله و دمنه). یکی از سکرات ملک آن است که همیشه خائنان را آراسته دارد و ناصحان به وبال سخط مأخوذ. (کلیله و دمنه). هرکه سخن ناصحان استماع ننماید عواقب کارهای او از ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه).
ناصحی کان ترابد آموزد
نیست ناصح که از عدو بتر است.
ظهیر.
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه راچندین مران.
مولوی.
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای پند ناصح و قول ادیب نیست.
سعدی.
پدر گفت ای پسر به مجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن. (گلستان). ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع نیامد. (گلستان).
، مشفق. دلسوز. خیرخواه. یکدل. دوست مخلص. مقابل حاسد:
دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار.
فرخی.
کاتبت را گو نویس و خازنت را گو بسنج
ناصحت را گو گزار و حاسدت را گو گداز.
منوچهری.
چنان نمودی که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی).
ناصح ناصح تو برجیس است
حاسد حاسد تو کیوانست.
مسعودسعد.
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است.
سوزنی.
هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی
چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی.
سوزنی.
چو باد ناصح قدرش برآمده به فلک
چو آب حاسد جاهش فروشده به زمین.
عوفی.
پدیدار است عدل و ظلم پنهان
مخالف اندک و ناصح فراوان.
قمری (از ترجمان البلاغه).
، خالص از عسل و هر چیز دیگر. (معجم متن اللغه). الخالص من العسل و غیره. (اقرب الموارد). انگبین بی آمیغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خالص. بی غش، پاکیزه. نقی. صافی. مصفا. غیرمغشوش: رجل ناصح الجیب، مرد صاف دل. (منتهی الارب). هو ناصح القلب نقی القلب و ناصح الجیب، نقی الصدر لاغش فیه. (معجم متن اللغه) ، خیاط. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). درزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ناصح
نصیحت کننده، اندرزگو، واعظ
تصویری از ناصح
تصویر ناصح
فرهنگ لغت هوشیار
ناصح
((ص))
پنددهنده، نصیحت کننده
تصویری از ناصح
تصویر ناصح
فرهنگ فارسی معین
ناصح
اندرزگو، پندآموز، نصیحت گو، نصیحتگر، واعظ، خیرخواه، دلسوز، عبرت آموز، مشفق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناصر
تصویر ناصر
(پسرانه)
نصرت دهنده، یاری کننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مناصح
تصویر مناصح
نصیحت کننده، پنددهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناجح
تصویر ناجح
رستگار، پیروز، پیروزمند، کار سهل و آسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناکح
تصویر ناکح
آنکه خطبۀ عقد ازدواج را می خواند، عاقد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصر
تصویر ناصر
یاری کننده، یار و یاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصب
تصویر ناصب
نصب کننده، برپا کننده
فرهنگ فارسی عمید
(صِ)
ناصح شدن. ناصح بودن. اندرزگوئی. رجوع به ناصح شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمال خان بدایونی از شعرای فارسی زبان هند است وی مقرب میرمحمدخان غزنوی از رجال اکبرشاه بود. این بیت از اوست:
بشنو این نکتۀ سنجیده ز پروردۀ عشق
که به از زندۀ بی عشق بود مردۀ عشق.
(از قاموس الاعلام ج 6 ص 4545).
و نیز رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 493 و منتخب التواریخ ج 3 ص 360 شود
قاضی ابومحمد ازدانشمندان و فقهای قرن پنجم و معاصر با طغرل سلجوقی است. در تاریخ گزیده ص 432 و 804 نام او آمده است
لغت نامه دهخدا
(صِ رُدْ دی)
موضعی است در شعر زهیر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
یکدیگر را نصیحت کردن. (زوزنی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
نصیحت کننده. اندرزدهنده: استرضای جوانب از موءالف و مجانب و اقارب و اباعد... و منافق و مناصح... تمام به اتمام رسانید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 172).
بیار ساقی سرمست جام بادۀ عشق
بده برغم مناصح که می دهد پندم.
سعدی.
رجوع به مناصحت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نائح
تصویر نائح
نوحه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصب
تصویر ناصب
نصب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصر
تصویر ناصر
رهاننده، یاری دهنده، مددکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصف
تصویر ناصف
پیشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضح
تصویر ناضح
شتر آبکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکح
تصویر ناکح
کابین کننده زناشویی کننده نکاح کننده ازدواج کننده، جمع ناکحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناجح
تصویر ناجح
پیروزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواصح
تصویر نواصح
جمع ناصحه، دوزندگان، پاکدلان، باران پیاپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصاح
تصویر نصاح
دوزنده رشته نخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناصح
تصویر مناصح
پند گوی، پندنده، نصیحت کننده، پند دهنده: (... و استرضا جوانب از موالف و مجانب و اقارب و اباعد... و مناطق و مناصح... باتمام رسانید) (مرزبان نامه. . 1317 ص 180)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصحی
تصویر ناصحی
درزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناصح
تصویر تناصح
یکدیگر را نصیحت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نایح
تصویر نایح
زن نوحه کننده وزاری کننده برشوی، جمع نوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناجح
تصویر ناجح
((جِ))
رستگار شونده، پیروز، پیروزمند، کار سهل، آسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناکح
تصویر ناکح
((کِ))
مرد زن دار، زن شوهردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تناصح
تصویر تناصح
((تَ صُ))
یکدیگر را اندرز دادن، به هم پند گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناصح
تصویر مناصح
((مُ ص))
نصیحت کننده، پند دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناصر
تصویر ناصر
((ص))
یاری گر، یاری کننده، جمع نصار. انصار
فرهنگ فارسی معین