تازه شکفته شده. گل یا غنچه ای که به تازگی باز شده و در کمال طراوت و شادابی است: روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد روی من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. که آن نوشکفته گل نورسید همی گشت از باد چون شنبلید. ؟ (از لغت اسدی). ای گل خندان نوشکفته نگه دار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی
تازه شکفته شده. گل یا غنچه ای که به تازگی باز شده و در کمال طراوت و شادابی است: روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد روی من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. که آن نوشکفته گل نورسید همی گشت از باد چون شنبلید. ؟ (از لغت اسدی). ای گل خندان نوشکفته نگه دار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی
نیافته. به دست نیاورده. تحصیل نکرده: به دست آوریده خردمند سنگ به نایافته درّ ندهد ز چنگ. اسدی. آن وقت به نشابور بودم سعادت خدمت این دولت نایافته. (تاریخ بیهقی ص 104). هر در که در اونیاز بینی نایافته به چو باز بینی. نظامی. - نایافته بخش، بی نصیب. بی بهره: ذات نایافته از هستی بخش کی تواندکه شود هستی بخش ؟ ، معدوم. نایاب. غیرموجود: فریفته تر از آن کسی نبود که یافته به نایافته دهد. (قابوسنامه). نایافته در زبانش افکند در سرزنش جهانش افکند. نظامی. موجود به مفقود و یافته را به نایافته مفروش. (خواجه رشیدالدین وزیر غازان). - امثال: سنگ به از گوهر نایافته، نظیر:نخودچی به از هیچی
نیافته. به دست نیاورده. تحصیل نکرده: به دست آوریده خردمند سنگ به نایافته درّ ندهد ز چنگ. اسدی. آن وقت به نشابور بودم سعادت خدمت این دولت نایافته. (تاریخ بیهقی ص 104). هر در که در اونیاز بینی نایافته به چو باز بینی. نظامی. - نایافته بخش، بی نصیب. بی بهره: ذات نایافته از هستی بخش کی تواندکه شود هستی بخش ؟ ، معدوم. نایاب. غیرموجود: فریفته تر از آن کسی نبود که یافته به نایافته دهد. (قابوسنامه). نایافته در زبانش افکند در سرزنش جهانش افکند. نظامی. موجود به مفقود و یافته را به نایافته مفروش. (خواجه رشیدالدین وزیر غازان). - امثال: سنگ بِه ْ از گوهر نایافته، نظیر:نخودچی بِه ْ از هیچی
گفته نشده. بیان نشده. (از ناظم الاطباء). بر زبان نیامده. اظهارناشده: بس که بر گفته پشیمان بوده ام بس که بر ناگفته شادان بوده ام. رودکی. به ناگفته بر چون کسی غم خورد از آن به که بر گفته کیفر برد. اسدی. آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. و سخن که از او بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر. (منتخب فارسنامه ص 29). ناگفته را عیب کمتر است. (مجمل التواریخ). این چه زبان و چه زبان رانی است گفته و ناگفته پشیمانی است. نظامی. سخن کآن برآرد به ابرو گره اگر آفرین است نا گفته به. نظامی. همان به کاین سخن ناگفته باشد شوم من مرده و او خفته باشد. نظامی. گفتی که چگونه می گذاری بی من ناگفته به است قصه، هان میگذرد. کمال اسماعیل. ما نبودیم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفتۀ ما می شنود. مولوی. بر احوال نابوده علمش بصیر بر اسرار ناگفته لطفش خبیر. سعدی. ندارد کسی باتو ناگفته کار ولیکن چو گفتی دلیلش بیار. سعدی. - ناگفته ماندن، بیان نشدن. اظهار نشدن. به زبان نیامدن: برفت او و این نامه نا گفته ماند چنان بخت بیدار او خفته ماند. فردوسی. رازهای گفتنی ناگفته ماند خواستم ظاهر شود بنهفته ماند. صهبای سیرجانی. ، ناگفتنی. که نباید گفت. که نتوان گفت: در آن نامه کان گوهر سفته راند بسی گفتنی های ناگفته ماند. نظامی. بسی در بر آن در ناسفته گفت بسی گفتنی های ناگفته گفت. نظامی
گفته نشده. بیان نشده. (از ناظم الاطباء). بر زبان نیامده. اظهارناشده: بس که بر گفته پشیمان بوده ام بس که بر ناگفته شادان بوده ام. رودکی. به ناگفته بر چون کسی غم خورد از آن به که بر گفته کیفر برد. اسدی. آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. و سخن که از او بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر. (منتخب فارسنامه ص 29). ناگفته را عیب کمتر است. (مجمل التواریخ). این چه زبان و چه زبان رانی است گفته و ناگفته پشیمانی است. نظامی. سخن کآن برآرد به ابرو گره اگر آفرین است نا گفته به. نظامی. همان به کاین سخن ناگفته باشد شوم من مرده و او خفته باشد. نظامی. گفتی که چگونه می گذاری بی من ناگفته به است قصه، هان میگذرد. کمال اسماعیل. ما نبودیم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفتۀ ما می شنود. مولوی. بر احوال نابوده علمش بصیر بر اسرار ناگفته لطفش خبیر. سعدی. ندارد کسی باتو ناگفته کار ولیکن چو گفتی دلیلش بیار. سعدی. - ناگفته ماندن، بیان نشدن. اظهار نشدن. به زبان نیامدن: برفت او و این نامه نا گفته ماند چنان بخت بیدار او خفته ماند. فردوسی. رازهای گفتنی ناگفته ماند خواستم ظاهر شود بنهفته ماند. صهبای سیرجانی. ، ناگفتنی. که نباید گفت. که نتوان گفت: در آن نامه کان گوهر سفته راند بسی گفتنی های ناگفته ماند. نظامی. بسی در بر آن در ناسفته گفت بسی گفتنی های ناگفته گفت. نظامی
بازنشده. نشکفته. شکفته ناشده. مقابل شکفته. رجوع به شکفته شود: از غنچۀ ناشکفته مستورتری وز نرگس نیم خفته مخمورتری. مسعودسعد. بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. هنوزم غنچۀ گل ناشکفته ست هنوزم در دریائی نسفته ست. نظامی. چون غنچۀ ناشکفته با او می زد نفسی نهفته با او. نظامی. داری زپی چشم بد ای در خوشاب یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب. کمال اسماعیل
بازنشده. نشکفته. شکفته ناشده. مقابل شکفته. رجوع به شکفته شود: از غنچۀ ناشکفته مستورتری وز نرگس نیم خفته مخمورتری. مسعودسعد. بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. هنوزم غنچۀ گل ناشکفته ست هنوزم در دریائی نسفته ست. نظامی. چون غنچۀ ناشکفته با او می زد نفسی نهفته با او. نظامی. داری زپی چشم بد ای در خوشاب یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب. کمال اسماعیل