بی صبر. بی قرار. (آنندراج). بی صبر. بی حوصله. درمانده. بی تحمل. (ناظم الاطباء). بی شکیب. ناشکیبا. نابردبار. بی تاب. مضطرب و جوشان و خروشان: همه شب به خواب اندر آسیب و شیب ز پیکارشان دل شده ناشکیب. فردوسی. کجات اسپ شبدیز زرین رکیب که زیر تو اندر بدی ناشکیب. فردوسی. برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. ای دل ناشکیب مژده بیار کآمد آن شمسۀ بتان تتار. فرخی. اگرچه ناشکیبی ای پریزاد نشاید خویشتن کشتن به بیداد. نظامی. ولیکن گرچه بینی ناشکیبش نبینم گوش داری بر فریبش. نظامی. خرد با روی خوبان ناشکیب است شراب چینیان مانی فریب است. نظامی. تو شبی در انتظاری ننشسته ای چه دانی که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت. سعدی. چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب چون کنم کز جان گزیراست و ز جانان ناگزیر. سعدی. بس که بود ازغم او ناشکیب غنچۀ گل گشته دل عندلیب. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - ناشکیب بودن از کسی یا چیزی، تاب دوری او را نداشتن. از او ناگزیر بودن. جدائی او را تحمل نکردن. از هجرش بی قرار وآرام بودن: همی داند که از تو ناشکیبم ولیک از بیم دشمن در نهیبم. فخرالدین گرگانی. جوانمرد بود از پدر ناشکیب چو بیمار نالنده از بوی سیب. نظامی. حرص تو از فتنه بود ناشکیب بگذر ازین ابله زیرک فریب. نظامی. ز شیرینی بزرگان ناشکیبند به شکر طفل و طوطی را فریبند. نظامی. ، عاشق. عاشق بی قرار. دلداده. رجوع به ناشکیبا شود: در مزاج ناشکیبان گر فزایندۀ غم است در مزاج مردم آزاده جز غمکاه نیست. ادیب پیشاوری. گلت را عندلیبان صدهزارند رخت را ناشکیبان بی شمارند. وصال. - ناشکیب شدن از کسی یا چیزی، تاب دوری او نداشتن. دوری او را تحمل نکردن. از هجرش بی قرار و مضطرب و بی تاب شدن. از دیدنش ناگزیر و بی قرار بودن: چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب که شد هرکس از دیدنش ناشکیب. اسدی
بی صبر. بی قرار. (آنندراج). بی صبر. بی حوصله. درمانده. بی تحمل. (ناظم الاطباء). بی شکیب. ناشکیبا. نابردبار. بی تاب. مضطرب و جوشان و خروشان: همه شب به خواب اندر آسیب و شیب ز پیکارشان دل شده ناشکیب. فردوسی. کجات اسپ شبدیز زرین رکیب که زیر تو اندر بدی ناشکیب. فردوسی. برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. ای دل ناشکیب مژده بیار کآمد آن شمسۀ بتان تتار. فرخی. اگرچه ناشکیبی ای پریزاد نشاید خویشتن کشتن به بیداد. نظامی. ولیکن گرچه بینی ناشکیبش نبینم گوش داری بر فریبش. نظامی. خرد با روی خوبان ناشکیب است شراب چینیان مانی فریب است. نظامی. تو شبی در انتظاری ننشسته ای چه دانی که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت. سعدی. چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب چون کنم کز جان گزیراست و ز جانان ناگزیر. سعدی. بس که بود ازغم او ناشکیب غنچۀ گل گشته دل عندلیب. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - ناشکیب بودن از کسی یا چیزی، تاب دوری او را نداشتن. از او ناگزیر بودن. جدائی او را تحمل نکردن. از هجرش بی قرار وآرام بودن: همی داند که از تو ناشکیبم ولیک از بیم دشمن در نهیبم. فخرالدین گرگانی. جوانمرد بود از پدر ناشکیب چو بیمار نالنده از بوی سیب. نظامی. حرص تو از فتنه بود ناشکیب بگذر ازین ابله زیرک فریب. نظامی. ز شیرینی بزرگان ناشکیبند به شکر طفل و طوطی را فریبند. نظامی. ، عاشق. عاشق بی قرار. دلداده. رجوع به ناشکیبا شود: در مزاج ناشکیبان گر فزایندۀ غم است در مزاج مردم آزاده جز غمکاه نیست. ادیب پیشاوری. گلت را عندلیبان صدهزارند رخت را ناشکیبان بی شمارند. وصال. - ناشکیب شدن از کسی یا چیزی، تاب دوری او نداشتن. دوری او را تحمل نکردن. از هجرش بی قرار و مضطرب و بی تاب شدن. از دیدنش ناگزیر و بی قرار بودن: چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب که شد هرکس از دیدنش ناشکیب. اسدی
بی صبری. بی حوصلگی. (ناظم الاطباء). جزع. بی قراری. بی آرامی. شکیبا نبودن. آرام و قرار نداشتن. اضطراب: چهارم اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبائی را به خود راه ندهم. (تاریخ بیهقی ص 341). ازغم آن پیچ زلف بی قرار زاهدان را ناشکیبائی ببین. عطار
بی صبری. بی حوصلگی. (ناظم الاطباء). جزع. بی قراری. بی آرامی. شکیبا نبودن. آرام و قرار نداشتن. اضطراب: چهارم اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبائی را به خود راه ندهم. (تاریخ بیهقی ص 341). ازغم آن پیچ زلف بی قرار زاهدان را ناشکیبائی ببین. عطار
از دهات دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 182هزارگزی جنوب کهنوج و 10هزارگزی مغرب راه مالرو انگهران به منوجان واقع است کوهستانی و گرمسیر است و 80 تن سکنه دارد، آبش از قنات تأمین می شود و محصولش غلات و خرما و شغل مردمش زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
از دهات دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 182هزارگزی جنوب کهنوج و 10هزارگزی مغرب راه مالرو انگهران به منوجان واقع است کوهستانی و گرمسیر است و 80 تن سکنه دارد، آبش از قنات تأمین می شود و محصولش غلات و خرما و شغل مردمش زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
جزع. بی تابی. بی قراری. بی صبری. بی آرامی. ناشکیبائی: که ترسم مریم از بس ناشکیبی چو عیسی برکشد خود را صلیبی. نظامی. آورده مرا به دلفریبی واداده به دست ناشکیبی. نظامی. چون که دید او ستیزه کاری من ناشکیبی و بی قراری من. نظامی (هفت پیکر ص 179). جادو سخنی به دلفریبی عاشق منشی به ناشکیبی. ملاعبدالشکور بزمی. بخود گفت این گل از بی عندلیبی سر و کارش بود با ناشکیبی. وصال
جزع. بی تابی. بی قراری. بی صبری. بی آرامی. ناشکیبائی: که ترسم مریم از بس ناشکیبی چو عیسی برکشد خود را صلیبی. نظامی. آورده مرا به دلفریبی واداده به دست ناشکیبی. نظامی. چون که دید او ستیزه کاری من ناشکیبی و بی قراری من. نظامی (هفت پیکر ص 179). جادو سخنی به دلفریبی عاشق منشی به ناشکیبی. ملاعبدالشکور بزمی. بخود گفت این گل از بی عندلیبی سر و کارش بود با ناشکیبی. وصال
بی صبربی حوصله: در صحبت آن نگار زیبا می بودو لیک ناشکیبا. (نظامی لغ)، عاشق دلباخته شیدابیقرار، بعجله شتاب: شکیبایی و تنگ مانده بدام به از ناشکیبا رسیدن بکام. (ابوشکورلغ) مقابل شکیبا
بی صبربی حوصله: در صحبت آن نگار زیبا می بودو لیک ناشکیبا. (نظامی لغ)، عاشق دلباخته شیدابیقرار، بعجله شتاب: شکیبایی و تنگ مانده بدام به از ناشکیبا رسیدن بکام. (ابوشکورلغ) مقابل شکیبا