بشخاییدن.خراشیدن باشد. (از برهان) (غیاث) (از آنندراج) (جهانگیری). خراشیدن بناخن و جز آن. (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 186 و 207) : بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسایی. بمالید دستش (کیخسرو اسب پدررا) ابر چشم و روی بر و یال ببسود و بشخود موی. فردوسی. درست گویی کردند نار و سیب نبرد ز زخم در تن هر دو جگر ز غم بشخود. فرخی (از انجمن آرا). بشخوده اند چهره ببریده طره ها زین جورها که با گل و شمشاد میکند. کمال اسماعیل (از انجمن آرا). و رجوع به شخودن و بشخاییدن شود.
بشخاییدن.خراشیدن باشد. (از برهان) (غیاث) (از آنندراج) (جهانگیری). خراشیدن بناخن و جز آن. (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 186 و 207) : بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسایی. بمالید دستش (کیخسرو اسب پدررا) ابر چشم و روی بر و یال ببسود و بشخود موی. فردوسی. درست گویی کردند نار و سیب نبرد ز زخم در تن هر دو جگر ز غم بشخود. فرخی (از انجمن آرا). بشخوده اند چهره ببریده طره ها زین جورها که با گل و شمشاد میکند. کمال اسماعیل (از انجمن آرا). و رجوع به شخودن و بشخاییدن شود.
قسمی گیاه است. (ناظم الاطباء) ، پاره های درخت یا پوست آن. (منتهی الارب). قطعالشجر: طار من النخل شذبه، ای ما قطع عنه و قشره، بند آب. (منتهی الارب) ، مسنّاه. (اقرب الموارد) ، بقیۀ گیاه و مانند آن. بقیهالکلأ المأکول و غیره. (اقرب الموارد) ، پوستها. (منتهی الارب). القشور. (اقرب الموارد) ، شاخه های پراکنده از درخت که آنرا ببرند. (منتهی الارب). العیدان المتفرقه، و ما فضل من شعب الشجر. (اقرب الموارد)
قسمی گیاه است. (ناظم الاطباء) ، پاره های درخت یا پوست آن. (منتهی الارب). قِطَعالشجر: طار من النخل شذبه، ای ما قطع عنه و قشره، بند آب. (منتهی الارب) ، مُسنّاه. (اقرب الموارد) ، بقیۀ گیاه و مانند آن. بقیهالکلأ المأکول و غیره. (اقرب الموارد) ، پوستها. (منتهی الارب). القشور. (اقرب الموارد) ، شاخه های پراکنده از درخت که آنرا ببرند. (منتهی الارب). العیدان المتفرقه، و ما فضل من شعب الشجر. (اقرب الموارد)
که شنودنی نیست. که ازدر شنودن نیست. که قابل شنودن نیست. که آن را نباید شنود. که نمی توان شنودش: دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی کز گفت وگوی هرزه شود عقل تارومار. عطار
که شنودنی نیست. که ازدر شنودن نیست. که قابل شنودن نیست. که آن را نباید شنود. که نمی توان شنودش: دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی کز گفت وگوی هرزه شود عقل تارومار. عطار
بی خارش. بی خراش. بی نقصان. بی ضرر. (ناظم الاطباء). ناخراشیده. شخوده ناشده. سالم. ناشخوده. ناکاویده: مسیحی بشهر اندرون هرکه بود نماندند رخسارگان ناشخود. فردوسی. رجوع به ناشخوده شود، کسی که به مرض دریا گرفتار نشود و از انقلاب دریا آزرده و رنجور نگردد. (ناظم الاطباء) : پر آشوب دریا بدان گونه بود کزو کس نرستی به دل ناشخود. فردوسی
بی خارش. بی خراش. بی نقصان. بی ضرر. (ناظم الاطباء). ناخراشیده. شخوده ناشده. سالم. ناشخوده. ناکاویده: مسیحی بشهر اندرون هرکه بود نماندند رخسارگان ناشخود. فردوسی. رجوع به ناشخوده شود، کسی که به مرض دریا گرفتار نشود و از انقلاب دریا آزرده و رنجور نگردد. (ناظم الاطباء) : پر آشوب دریا بدان گونه بود کزو کس نرستی به دل ناشخود. فردوسی
شنودن. شنیدن. (از برهان) (رشیدی) (آنندراج) (هفت قلزم) (شعوری) (فرهنگ نظام). گوش کردن. پذیرفتن. فرمان بردن. اطاعت کردن: گفتار تو بار است و کار برگست که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟ ناصرخسرو. پروانه چو ذوق سوختن یافت نبود بشعاع شمع خشنود این حال عجب اگر نماید بشنو ز من ار توانی اشنود. شیخ فریدالدین عراقی (از جهانگیری) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
شنودن. شنیدن. (از برهان) (رشیدی) (آنندراج) (هفت قلزم) (شعوری) (فرهنگ نظام). گوش کردن. پذیرفتن. فرمان بردن. اطاعت کردن: گفتار تو بار است و کار برگست که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟ ناصرخسرو. پروانه چو ذوق سوختن یافت نبود بشعاع شمع خشنود این حال عجب اگر نماید بشنو ز من ار توانی اشنود. شیخ فریدالدین عراقی (از جهانگیری) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
نخوردن. امساک. بر اثر بیماری یا ناداری یا خست از خوردن امساک کردن: ز ناخوردنش چشم تاریک شد تن پهلوانیش باریک شد. فردوسی. ناخوردنت ار چه دلپذیر است زین یکدو نواله ناگزیر است. نظامی. که ز ناگفتنش خلل زاید یا ز ناخوردنش بجان آید. سعدی (گلستان)
نخوردن. امساک. بر اثر بیماری یا ناداری یا خست از خوردن امساک کردن: ز ناخوردنش چشم تاریک شد تن پهلوانیش باریک شد. فردوسی. ناخوردنت ار چه دلپذیر است زین یکدو نواله ناگزیر است. نظامی. که ز ناگفتنش خلل زاید یا ز ناخوردنش بجان آید. سعدی (گلستان)