جدول جو
جدول جو

معنی ناسکه - جستجوی لغت در جدول جو

ناسکه
(سِ کَ)
تأنیث ناسک است. ارض ناسکه، زمین سبز نو باران رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منسوکه. حدیثهالمطر. (معجم متن اللغه). خضراء حدیثهالمطر. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
ناسکه
زمین سبز، زمین بارانخورده
تصویری از ناسکه
تصویر ناسکه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماسکه
تصویر ماسکه
نیروی نگه داری چیزی، نیروی نگه دارنده از خطا و گناه، حس خودداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسره
تصویر ناسره
غیر خالص، کلام نازیبا و نارسا، زر قلب، پول معیوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسک
تصویر ناسک
عابد، زاهد، پارسا
فرهنگ فارسی عمید
(سِ لَ)
ران کم گوشت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : فخذ ناسله، ران کم گوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ زَ / زِ)
پول قلب. پول نارایج و ناتمام عیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ عَ)
زن ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). الجاریه لم تختن. (معجم متن اللغه) ، زن درازپشت یا درازشکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تأنیث ناسی. رجوع به ناسی شود، نخستین ساعات شب، شب عبادت و ریاضت، آنکه در شب جهت عبادت و پرستش برخیزد و شب زنده داری می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ کَ / کِ)
باریکه. تیریز. تریشه. قطعۀ باریک از هر چیز: یک نازکه از چیزی، باریکه ای از آن
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
مؤنث نابک: ارض نابکه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(سِ کَ)
قوتی است که غذا را گیرد مدت طبخ هاضمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ماسکه شود، پوست پاره ای که بر روی کودک و اسب کره باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیننا ماسکه رحم، در میان ما خویشی بهم درپیوسته است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ خَ)
تأنیث ناسخ.
- آیه ناسخه، آیه ای از قرآن مجید که زایل کند حکم آیه ای که قبل از آن نازل شده است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ کَ / کِ)
ماسکه. مؤنث ماسک. نگاهدارنده. بازدارنده: سلطان چون از معرکه بازگشت ماسکۀ سکون از دست شده و جاذبۀ قرار با فرار بدل گشته. (جهانگشای جوینی). این سخن چنان بر دل خان اثر کرد که ماسکۀ ثبات و سکون متحرک شد. (جهانگشای جوینی). از آن جماعت که ماسکۀ عقلی عنان گیر ایشان بوده است... (جهانگشای جوینی).
- ماسکه نداشتن، حالت خودداری نداشتن، و در کسی گویند که ضبط خود نتواند. (ناظم الاطباء).
، قوه ای که غذا را در مدت طبخ و هضم هاضمه نگهداری می کند: جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه بباید تا تن به صلاح آید. (کتاب المعارف ص 13). اکنون از غذاهای دنیا امساک باید تا معده غذایی دینی را اشتها و جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه پدید آید. (کتاب المعارف ص 13). و رجوع به ترکیبات همین کلمه و قوه و ترکیبهای آن شود.
- قوت ماسکه، قوه ماسکه اندر لیفهاست که به وریب نهاده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- قوه ماسکه، قوه ای که در مدت هضم هاضمه غذا را در معده نگاهدارد. (ناظم الاطباء). قوه ای در حیوان که غذا را در معده نگاه دارد و دفع فضول به اختیار صاحب قوه آرد. قوه ای که مجذوب قوه جاذبه تا گاه هضم نگاه دارد. قوه ای در حیوان که آنچه را که در مثانه و در معده هست نگاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از چهار قوه طبیعیۀ خادمه است، وهی قوه تستولی علی الغذاء لئلا ینساب فجاءه. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 13، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
ماسکه رفته ز کار گشته حرم آشکار
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
مأخوذ از ناشره تازی، به معنی کشت زار. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
پرستیدن. پارسا گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ناسک شدن. (از المنجد). متعبد شدن. (تاج المصادر بیهقی). نسک. نسک. نسک. نسک. رجوع به نسک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
واحد اسکتان است. ج، اسک، اسک، اسک. (منتهی الارب). رجوع باسکتان شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
عبادت کننده. (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث اللغات). شخص عابد زاهد. (فرهنگ نظام). عابد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (المنجد). عابد. متزهد. (اقرب الموارد). متعبد. (معجم متن اللغه). پرهیزکار. (دهار). ج، نسّاک، در راه خدا قربانی کننده. (آنندراج) (انجمن آرا) (منتخب اللغات) (کشف اللغات) (غیاث اللغات) ، عشب ناسک، شدیدالخضره. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد). گیاه سخت سرسبز
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام یکی از صاحب شریعتان کفرۀ هند است و اعتقاد اتباع او آن است که آدمیان همچو گیاه می رویند و خشک می شوند و از هم می ریزند و بحشر و نشر قائل نیستند، نه روحانی و نه جسمانی. (برهان قاطع). یکی از صاحب شریعتان هند بوده و مذهب طبیعیه داشته. (آنندراج). نام بانی مذهب هندوان. (ناظم الاطباء) ، جماعتی را گویند از اهل مغرب که در دین راسخ نیستند. (برهان قاطع). نام کسانی که در دین راسخ نیستند. (ناظم الاطباء) :
به مغرب گروهی است صحراخرام
مناسک رها کرده ناسک به نام.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غَزْوْ)
پرستیدن. پارسا گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نسک (ن / ن / ن ) . منسک. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نسک. (اقرب الموارد). نسوک. (المنجد). رجوع به نسک شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
غیرخالص. درم و دینار که عیبی درآن باشد. (آنندراج). پول قلب و پول نارایج و ناتمام عیار. (ناظم الاطباء). مغشوش. (منتهی الارب). قلب. ناروا. بدل. نبهره. ماخ. بهرج. پایه. زیف: صراف بدیع عقل دراهم ناسره برنگیرد. (کلیله و دمنه).
بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده ست
کآتش بزر ناسره گونا برافکند.
خاقانی.
کآنهمه ناموس و نام چون درم ناسره
روی طلاکرده داشت هیچ نبودش عیار.
سعدی.
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود.
حافظ.
- فعل ناسره، عمل نادرست، ناصواب، مقابل عمل خالص:
گیرم کز زرق رسیدی برزق
نایدت از ناسره افعال عار.
ناصرخسرو.
، مجازاً، به معنی سخن بد. (آنندراج) ، هر چیزی که به اشکال سرانجامد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عبادت کننده، شخص زاهد و عابد نیایشگر، کرپان کننده عبادت کننده عابدزاهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسخه
تصویر ناسخه
ناسخه در فارسی مونث ناسخ براندازنده مونث ناسخ. یا آیه ناسخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسره
تصویر ناسره
غیر خالص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسیه
تصویر ناسیه
مونث ناسی زن فراموشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازکه
تصویر نازکه
تکه ای باریک از هر چیز باریکه تریشه
فرهنگ لغت هوشیار
ماسکه در فارسی: نگاهدارنده، نیام زه: نیامی که روی زه یا کره را می پوشاند، پیشخوراک مونث ماسک: ... از آن جماعت که ماسکه عقلی عنان گیر ایشان بوده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسکه
تصویر کاسکه
فرانسوی خود دار کلاه خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسره
تصویر ناسره
((سَ رِ))
ناخالص، معیوب، پول تقلبی، زر ناخالص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماسکه
تصویر ماسکه
((س کِ))
نگاه دارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسک
تصویر ناسک
((س))
پرهیزکار، پارسا، جمع نساک
فرهنگ فارسی معین
آمیخته، شهروا، غش دار، غشی، قلب، ناخالص
متضاد: سره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پارسا، زاهد، عابد، متقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لفظی در تاکید و نفی، نه
فرهنگ گویش مازندرانی